خیالپردازِ نادانِ سابق



بیدار شدم. خیال می‌کردم رسیده‌ایم مشهد. یک چشمی و با موهایی پریشان از پسری که روی صندلی ردیف کناری من نشسته بود پرسیدم «الان باید پیاده شیم یعنی؟» متوجه نشد که با او صحبت می‌کنم. مرد جوانی که کنارش نشسته بود از من پرسید «ترمینال مشهد منظورته؟» گفتم آره. گفت «نه، هنوز نرسیدیم.» یکی از کسانی که توی اتوبوس کار می‌کرد آمد و با لبخند گفت «نماز و سرویس بهداشتی. نیم ساعت دیگه نگید چرا نگه نداشتید.» سریع پوشیدم و رفتم پایین. طلوع خوش‌رنگی بود. ولی اول باید می‌رفتم و سرویس بهداشتی نه را پیدا می‌کردم. درب هیچ‌کدام از توالت‌ها بسته نمی‌شد به غیر از اولی که شیر آبش خراب بود. در راه رضای خدا هم که شده یک عدد میخ روی دیوار نبود که کیف و آن همه لباس را آویزان کنیم. روده‌هایم می‌پیچید و امیدوار بودم که اندک فعالیتی داشته باشند و آن‌ها هم فقط به اندکی فعالیت رضایت دادند ولی حال من بهتر نشده بود. موقع برگشتن چای‌نبات خریدم همراه تیک‌تک. سرویس مردانه در ابتدا و سرویس نه در انتهای محیط بود. از طلوع عکس گرفتم و رفتم که سوار اتوبوس شوم ولی سر جایش نبود. در حین گشتن برای پیدا کردن اتوبوس طبق عادت همیشگی بدترین اتفاق‌ها را مرور کردم و با خودم فکر می‌کردم که اگر ماشین رفته باشد باید چه کار کنم. البته اتوبوس که به این راحتی‌ها نمی‌رود ولی خب ذهن بدبین من است دیگر. به انتهای محیط که رسیدم متوجه شدم باید برگردم و جای دیگری دنبال اتوبوس بگردم. با عجله قدم برمی‌داشتم و مراقب بودم که چای‌نباتم نریزد. خوشبختانه فروشنده لیوان را تا محل مناسبی پر کرده بود. توی همین افکار غرق بودم و دنبال پلاک اتوبوس می‌گشتم که همان آقای اتوبوسی را دیدم که مسافرین را برای نماز صدا زده بود. بعدا فهمیدم او یکی از راننده‌ها بود که دنبال من می‌گشت. دستش را تکان داد و گفت «ما این طرفیم. بیا بالا.» وقتی سوار شدم فهمیدم که فقط منتظر من بودند. سر جایم نشستم و از شیشه بیرون را تماشا کردم.

طلوع آفتاب دلبری می‌کرد. مسافر صندلی جلویی و صندلی چند ردیف جلوتر پرده را کشیده بودند تا راحت‌تر بخوابند. من با چشمم طلوع را دنبال می‌کردم. خودش را رسانده بود به زاویه‌ای که می‌توانستم ببینمش. می‌خواست با من معاشقه کند. من هم لبخند زدم و چشمانم را بستم. نورش روی پوستم می‌تابید و توی ذهنم دست و پا می‌زدم تا به پیچ خوردن روده‌هایم و هوایی که داخلش زندانی شده بود فکر نکنم. واقعا این شرکت‌ها چرا خودرویی تولید نمی‌کنند تا آدم بتواند نفخش را یک طوری خارج کند؟ آهنگ Fuel از اجرای S&M را گوش می‌دادم که نزدیک بود اتوبوس ما با تانکر کناری برخورد کند. هر لحظه به هم نزدیک‌تر می‌شدند ولی به خیر گذشت. راننده‌ی تانکر بوق زد و راننده‌ی ما هم قیافه‌ی حق به جانب گرفت و پیش آدم‌هایی که کنارش نشسته بودند از خودش دفاع کرد. من هم منتظر بودم تا برسم و با خیال راحت بپرم توی دستشویی.


۲۸ اسفند ۱۳۹۷


پ.ن: نیمه‌ی اول این پست را که تایپ می‌کردم پشتم خوابیده بود و نفس‌هایش پوستم را خنک می‌کرد.


روده‌هایم به هم می‌پیچید. در روزهای عادی هم با خوردن سس دل‌پیچه می‌گیرم. پیش خودم چه فکری کرده بودم که با معده‌ی خالی و آن هم وسط سفر، سس سیر خوردم؟ که به لطف ظرف سس و اصرار من برای نگرفتن پلاستیک، جهت کمک به کره‌ی زمین، سس ریخت داخل جیب پالتوی نازنینم و دستکش‌هایم هم سسی شدند. این سندروم روده‌ی تحریک‌پذیر هم از آن بیماری‌های مزخرف است. البته بیماری که به کل مزخرف است. اتوبوس هرجا که نگه داشت پیاده شدم و اول از همه رفتم سراغ توالت. آن هم چه توالت‌هایی! این اتوبوس‌ها هم که می‌روند سراغ بدترین سالن‌های غذاخوری. منوی کوچک رستوران هم که فقط غذاهای گوشتی داشت و طبق معمول گیاهخوار جماعت را آدم حساب نکرده بودند. البته وسط شهر هم ما داخل آمار حساب نمی‌شویم چه برسد به یک سالن غذاخوری وسط بیابان. روی سکوی کوتاه ورودی قدم می‌زدم و مردم را می‌دیدم که در تکاپو هستند و هر کسی به خوردن غذایی مشغول بود. چای و نباتم را سر کشیدم و منتظر بودم تا درب اتوبوس را باز کنند و دستکش‌هایم را دربیاورم و آجیل بخورم. دل‌خوش‌کنک من برای غذا همان مغزها و ۲ عدد خرما بودند. پرتقالم را خورده بودم و میوه‌ی دیگری نداشتم. دلم ضعف می‌رفت ولی چاره‌ای هم نبود.

صدا می‌آید. ساعت ۲ بعد از نصف شب هم مگر تخمه می‌خورند؟ ماشین تکان می‌خورَد. برف کنار جاده است و راننده هم گاز می‌دهد. از این طرف به آن طرف می‌شوم. جایم راحت نیست و به این فکر می‌کنم که هر لحظه ممکن است چپ کنیم و من هیچ‌وقت به مقصد نرسم. همه‌ی این‌ها خوابیدن را برایم سخت‌تر می‌کنند.


۲۸ اسفند ۱۳۹۷


صندلی شماره‌ی ۲۲ را پیدا کردم. خودم را پرت کردم روی صندلی. این یکی نه مانیتور داشت و نه میز تاشو. با ۲۶ دقیقه تاخیر حرکت کرد. پسر ردیف جلویی که سمت راست نشسته، نمی‌دانم در منظره‌ی سمت چپ چه چیزی دیده بود که از آن چشم برنمی‌داشت. حس خوبی نداشتم. چند باری دنباله‌ی نگاهش را گرفتم تا ببینم چیست که تماشایش می‌کند. محیط ترمینال بود، نه چیزی بیشتر.

اصلا نمی‌دانم چرت زدم یا نه. چندباری چشمم را بستم و اگر هم خوابیدم، چیزی ندیدم. بیدار شدم. صدا بود، صدا. صدای تخمه شکستن. صدای پوست کیک. صدای پلاستیک. صدای فیلم آبکی ایرانی. صدای ماشین. ترافیک هم بود. دلم می‌خواست پاهایم را دراز کنم. دلم تختم را می‌خواست. گرم هم شده بود.

خیلی گرم بود. اتوبوس کنار خیابان ایستاد، نمی‌دانم چرا. چند نفری رفتند تا خرید کنند. دستفروش‌ها آمدند. من از گرما کلافه شده بودم. به این فکر می‌کردم که این اولین چهارشنبه‌سوری بدون صدای ترقه است که می‌گذارند. بوتم را پوشیدم، کتم را تنم کردم و کلاهم را سرم. رفتم پایین. راننده پرسید که کجا می‌خواهم بروم؟ گفتم هیچ‌جا. داخل خیلی گرم است و آمده‌ام که هوا بخورم. دستم را بردم بالا تا کلاهم را مرتب کنم. راننده زل زد به خشتک من. برگشتم به سمتی دیگر. صدای ترقه می‌آمد. ماه را دیدم. آتش کوچکی هم روشن بود. قلبم لبخند زد. راننده رفت تا سوار شود و به من هم گفت آبجی، برو داخل بشین. دستم داخل جیب کتم بود و لبه‌هایش کنار هم مانده بود. باز هم دنبال خشتک من می‌گشت. آمدم سر جایم نشستم. گفتند که شیرفلکه‌ی بخاری را بستند. خنک شدم و تحمل زندگی راحت‌تر بود.


ساعت از 6 صبح گذشته بود که بیدار شدم. جایم نا راحت بود. بالشت سفت بود و بابتش سردرد گرفته بودم. روز قبلش هم بد خوابیده بودم و گوش راستم درد داشت. پشتش به من و خواب بود. یه ربع بیست دقیقه‌ای را از این طرف به آن طرف شدم. فایده‌ای نداشت. همیشه با خوابیدن در جاهای تنگ مشکل داشتم. توی سفر و کمپ همیشه قیافه‌ام شبیه مُرده‌هاست چون شب‌ها خواب ندارم و مدام بیدار می‌شوم. تخت و تشک نفره که جای خوابیدن دو نفر نیست. حتی کیسه‌خواب یک نفره هم جای خوابیدن یک نفر نیست. دست و پایم را کجا دراز کنم پس؟! یکی دو دقیقه با گوشی ور رفتم. دوباره گذاشتم کنار. سعی کردم تمرکز کنم تا خوابم ببرد. فایده‌ای نداشت. «هروقت بیدار شدی منم بیدار کن. اگه نبودم پیشت بهم زنگ بزن.» ولی بیدار کردن آدمی که در خواب شیرین است، چون بالاخره خوابیدن شیرین است، کار ترسناکی به نظر می‌رسد. موهای نسبتا بلند و سرشانه‌های ‌اش را با لذت تماشا می‌کردم. تکان که خورد صدایش زدم:
- هان؟ (هانی)
+ جان؟
- خوابم نمی‌بره
+ چیکار کنم عزیزم؟
- سرم درد می‌کنه
+ قربونت بشم که سرت درد می‌کنه
- بیا ماساژ بده ابروهام‌و
ابروها و شقیقه‌هایم را ماساژ داد. حرکت انگشت‌هایش مدام کند می‌شد و سنگینی دستش را روی صورتم حس می‌کردم. هی می‌گفتم «نخواب دیگه» و هی با هم می‌خندیدیم. پلک‌هایش بسته می‌شد و بعد از چند ثانیه دوباره آن‌ها را باز می‌کرد. بالشت دیگری برداشتم. آن یکی هم سفت بود. یک به اصطلاح تشک نازک را برداشتم تا کردم و گذاشتم زیر سرم.
- تو بیا این طرف
+ چه فرقی داره؟
- سمت چپ سرم گرفته. می‌خوام روی سمت راست بخوابم و واسه دست و پام هم فضا باشه اون طرف.
پشتم را کردم بهش: «پشتم‌م بمال. گرفته» شب قبلش درست نخوابیده بود و خیلی خسته بود. پشتم را کمی ماساژ داد. تی‌شرت آبی تیره‌ی خودش تنم بود. فقط همان تی‌شرت. کم‌کم پلک‌های منم سنگین شد. دستش را از روی پشتم برداشتم و گمان می‌کنم که بوسیدمش. چند دقیقه‌ی بعد خوابم برد.

پای چیم را از روی پاهایش برداشتم.
+ بعد از من خیلی بیدار موندی؟
- نه. پشتم رو که مالیدی 5 دیقه بعدش خوابم برد.
+فقط می‌خواست خودش رو لوس کنه برام
- آخه جام نا راحت بود. صبح تو بغلم کردی که بیدار شدم یا خودم بیدار شدم؟
+ اصلا شب توی بغل من خوابت برد
- چرا توی بغلت خوابم برد؟ چرا اصلا بغلم کردی که توی بغلت خوابم ببره؟
+ عزیزم خب خوابت برد
- می‌دونه‌ها من خوابم سبکه.

راست هم می‌گوید. من واقعا علاقه دارم که خودم را لوس می‌کنم. دیروز صبح که رفتم توی بغلش گفت «عین خود گربه‌هایی. صورتت رو می‌مالی به آدم.» البته من عاشق سگ‌ها بودم و چشم دیدن گربه‌ها را نداشتم. ولی با دیدن گربه‌ی هم‌خانه‌ی سابقش و جیف‌هایی که خودش برایم فرستاد کم‌کم به گربه‌ها هم علاقه‌مند شدم. اصلا شاید قبلا هم گربه‌ی درون داشتم و خودم بی‌اطلاع بودم. گاهی اوقات به خودم می‌آیم و می‌بینم دختربچه‌ی 6 ساله‌ای هستم که بدون منطق لجبازی می‌کند و نیاز به محبت و توجه دارد. البته خودش هم به اندازه‌ی من میل به لوس شدن دارد. من هم گاهی باید سر پسربچه‌ی 6 ساله‌ای را بگذارم روی پایم و انگشتانم را لای موهایش سر بدهم تا آرام بگیرد.


پ.ن1: یکی از همان جیف‌ها


دریافت
مدت زمان: 7 ثانیه 

پ.ن2: بیان باید فکری به حال «وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم»ِ آدم بکند. هزار تا پست هم که در یک روز بنویسی، چراغ روشن وبلاگت فقط پست هزارم را نشان می‌دهد. ای‌کاش کمی به روز شوند و دل ما را شاد کنند.

پ.ن3: دومین پست امروز. قبلی؛ اهداف سال 98

احساسات مشترکی که ما آدم‌ها تجربه می‌کنیم با هم فرق دارند. غمی که من حس می‌کنم متفاوت است از غمی که مادرم حس می‌کند. خوشحالی بعد از گل ما از تیم مورد علاقه‌مان یکی نیست. افسردگی سیاه است ولی سیاهی آن برای همه یک‌رنگ نیست. حتی حال بد امروز ما با حال بد یک سال پیش، یکی نیست چون ما آدم یک سال پیش نیستیم. ما هرگز نمی‌توانیم پا توی کفش تجربیات دیگران کنیم و با آن‌ها قدم بزنیم. به همین دلیل است که وقتی بر اثر فشار عصبی می‌گویم حالم خوب نیست، کسی نمی‌داند که توی چه جهنمی سرسره بازی می‌کنم.


آدم‌‌ها ظرفیت دارند. ظرفیت هر کسی حدی دارد. این ظرفیت نه باید خالی بماند و نه باید لبریز شود. مثلا ظرفیت خشم که پر شود ممکن است بادمجان بکاریم پای چشم کسی. ظرفیت عشق که خالی شود نمی‌توانیم به دیگران محبت کنیم. آدم یک نقطه‌ای می‌ایستد و حماقت‌هایش را تماشا می‌کند. دماغ چپم کاملا کیپ شده و از چهل و سه درصد راه تنفسی بینی راستم می‌توانم استفاده کنم. توصیه کردن به دیگران کار آسانی است اما جان آدم در می‌رود تا به همان حرف‌ها عمل کنیم. به عنوان مثال خاک بر سر من با این رابطه‌ای که داخلش هستم.


چند روز پیش می‌خواستم از پیام‌هایی که گاه و بی‌گاه در شبکه‌های اجتماعی دریافت می‌کنم برایتان بنویسم؛ «چه طوری خاش» این آخری پیامی بود که همین چند روز پیش یکی از پسرهایی برایم فرستاد که مدتی بود مرا دنبال می‌کرد. نمی‌دانم چند درصد ن دنیا تا به حال پیام‌هایی مثل «چه طوری چاقالو؟» یا «چه طوری استخونی؟» که حاوی تحقیر بدن هستند را برای مردها فرستاده‌اند. ولی خب، قرار نیست که مردانه نه کنیم. قرار است که کنار هم بایستیم نه روبه‌روی هم. تعجب من از این همه وقاحت در وجود بعضی از آدم‌هاست. البته نه صرفا وقاحت. با وقاحت تنها که نمی‌شود این همه مشمئز کننده بود. احمق هم هستند. ولی ای کاش همین‌جا تمام می‌شد. نفهم هم هستند. ولی ای‌کاش کلا نبودند. اگر غول چراغ جادو را ببینم حتما آرزو می‌کنم که زمین را از احمق‌ها پاک کند تا ما نجات پیدا کنیم. دیشب رفتم خانه‌ی مادر دوستم که هر دو خیاط هستند. بعد از صحبت کردن درباره‌ی مذل لباس تصمیم گرفتیم تا با هم به پارچه‌فروشی سر بزنیم. کنار دیوار آپارتمان قبلی ما پارک کرد. توی خواب‌هایم هیچ‌وقت آن خانه را نمی‌بینم و هیچ تصویر ذهنی ندارم که وقتی دروازه را باز می‌کردیم با چه صحنه‌ای مواجه می‌شدم. برای خرید پارچه فقط 2 گزینه داشتم و بهتر بود که از همان اولی خرید می‌کردم چون قیمتش مناسب بود. ولی تنوع کارش پایین بود. رفتیم مغازه‌ی دوم. یکی از فروشنده‌ها به نظر می‌رسید از آن از زیر کار در بروهاست. انتظار داشت طاق پارچه را بلند کنیم و ببریم شش متر آن طرف‌تر که تور مناسب لباس را انتخاب کنیم! تازه شاکی هم بود که سنگین نیست!! من دنبال پارچه‌ی طرح‌دار شبیه کت و شلوارهای آقای هری استای بودم ولی خب زندگی پر از ناامیدی است! آن‌ها فقط پارچه‌ی تک‌رنگ داشتند. انتخاب کردن بین چند گزینه برایم شبیه شکنجه است. چندین رنگ جلویم بودند و نمی‌دانستم که کدام یکی از آن‌ها را بیشتر دوست دارم. از فروشنده درخواست کردم تا رنگ چهارم را هم برایم بیاورد. از شادی پرسیدم که به نظرش کدام رنگ را انتخاب کنم؟! هر دو مردد بودیم. فروشنده شروع کرد به نظر دادن که اگر رنگ روشن بردارم بدنم پُرتر دیده می‎شود. در جوابش گفتم «حالا کی خواست پررتر دیده بشه؟!» انتظار چنین حرفی را نداشت. چهره‌اش جدی شد و شروع کرد به تحقیر بدن من «خب پس چی می‌خوای استخونات دیده بشه؟! من کتابش رو خوندم. رنگ روشن خوبه برات. اگه میگی کتاب درست نمی‌گه لابد قرآن رو هم قبول نداری. اصلا مشکی بردار که دنده‌هات دیده بشه». هر چقدر از او پرسیدم که چه کسی از شما نظر خواسته؟! و بدن خودم است و دوست دارم لاغر باشم و این مسائل شخصی است و به شما ربطی ندارد توی کتش نرفت که نرفت. حرف خودش را می‌زد. اصرار داشت که ما نباید در انتخاب اندام بدن خودمان سلیقه‌ای رفتار کنیم و باید پایبند به چهارچوب‌ها و کلیشه‌ها باشیم. بعد هم غر زد که من مشتری دارم، شما از قرمز رسیدید به لیمویی، ما برای هر کسی فقط چهار پنج رنگ می‌آوریم. رنگش پریده بود. من هم گفتم «فعلا که 4 تا آوردید و یکی دیگه مونده». نگران بود که دعوا بالا بگیرد و من بروم و به گوش مدیر برسد. به ناچار خرید کردم. از این فروشنده‌ها زیاد دیدهام، هم مرد و هم زن. حتی موقع خریدن شرت و هم آدم را رها نمی‌کنند. امروز ظهر لینکین‌پارک پلی کردم و رفتم با مدیر مغازه صحبت کردم. آدم خوش‌اخلاق و محترمی بود. به همه‌ی حرف‌هایم گوش داد و گفت که حق با مشتری است و مجموعه نباید نظر اضافی بدهند یا برخورد زننده داشته باشند و مغازه مال مشتری است و صد تا پارچه هم که شده باید ببیند. فروشنده‌ی مورد نظر را صدا زد تا رو در روی هم صحبت کنیم. فروشنده منکر حرف‌هایش می‌شد و می‌گفت که نظر خاصی نداده است و این من هستم که بد برداشت کرده‌ام! گفتم همین حالا هم می‌توانم زنگ بزنم پلیس و بابت آزار جنسی از او شکایت کنم. مدیر طفلی دلش می‌خواست که این دعوا زودتر تمام شود. دل خودش هم از آن فروشنده پر بود. به من گفت که همه‌ی مجموعه غریبه هستند و از شهری دیگر و فقط همین یک نفر است که آشناست و برای یک لقمه نان به او کار داده. در پایان گفتم که من قبلا هم از آن مغازه خرید کرده‌ام و دفعه‌ی بعد اگر این آقا را ببینم حاضر به خرید کردن نیستم. آقای مدیر از من تشکر کرد که تا مغازه رفتم و این موضوع را به او اطلاع دادم و گفت از فروشنده قول می‌گیرد که دیگر تکرار نشود. دیشب که به خانه رسیدم و عصبانی و ناراحت بودم، نه اینکه حس کرده باشم زیبا نیستم، از دست مردم خسته بودم، گریه می‌کردم و تقصیر شماست. اگر مهرداد تصمیم گرفته سلفی‌هایش را توی وبلاگش که تنها خانه‌ی مجازی اوست به اشتراک نگذارد تقصیر شماست. بله! تقصیر شماهایی که او را متهم کرده‌اید به کارهایی که نمی‌کند و به قول خودش «حال خراب ما را انگولک می‌کنید» و حالا دوباره کامنت‌هایش را بسته و او را وادار به سکوت کردید. جدی شما چه طور شب‌ها خوابتان می‌برد؟!


پ.ن1: پارچه‌ی خریداری شده 

پ.ن2: کت و شلوارهای آقای استای

    


مخاطب عزیز، شما نمی‌دانید که تا چه حد دلم حرف زدن و گریه می‌خواهد. اما خودم هم نمی‌دانم که باید از چه دری صحبت کنم! بغض گلویم را بسته و همه چیز غم‌انگیز است. دیشب که توی خیابان از سرما می‌لرزیدم، با خودم فکر می‌کردم که از آن ابتدای خلقتم همه چیز برایم غم‌انگیز بوده. من از ۶ سالگی دلم به حال تنهایی پدرم می‌سوخت و گریه می‌کردم. مخاطب عزیز، من دیگر تنهایی زورم نمی‌رسد. باید بروم از مشاور کمک بگیرم. من از همان قرص‌های لعنتی می‌خواهم که دوستان افسرده‌ام می‌گویند حالشان را بهتر کرده. من واقعا احتیاج به کمک دارم.


پ.ن: سومین. قبلی؛ انگار رسالتش همین بود، آن هم بعد از ۴ سال


بغض‌هایی که قطره می‌شوند و سر می‌خورند روی گونه.


پ.ن1: این آهنگ ارتباطی با حس و حال پستم ندارد. ولی زیباست. آنقدری زیباست که نیازی به واژه‌های من برای توضیح ندارد.



دریافت


پ.ن2: از من پرسید «بابت موفقیته که حس افسردگی داری؟»

پ.ن3: دومین. قبلی؛ زنده بودن سخت است


زندگی همین است. یا باید وقتی که در اوج هستید در آغوش هم خداحافظی کنید و عشق‌تان را نجات دهید، یا ادامه می‌دهید و روزی را می‌بینید که دیگر در رابطه خوشحال نیستید و بدون اینکه بخواهید «دیگه قد قبل نمی‌خوامت» را تقدیم هم می‌کنید. زندگی سخت است.


لپ‌تاپ را گذاشتم روی حالت Sleep. بعد با خودم گفتم ایکاش خاموش می‌کردم طفلی رو. رفتم که دوش بگیرم. کلاه دوش که نداریم، طبق معمول پلاستیک کشیدم روی سرم. بعد از ظهر دوش گرفته بودم و حالا فقط می‌خواستم که کوفتگی تمرینات عصر توی تنم نماند. البته شامپویم هم تمام شده بود. 5 دقیقه نگذشته بود که آب سرد شد. تف! حتی طاقت چند دقیقه در سرما ماندن را ندارم! می‌گذرد ولی ذره‌ای از من هم کم می‌شود. چه قدر تحمل همه چیز طاقت‌فرسا شده. چند سال پیش که این طوری نبودم. روز تولد 21 سالگی‌ام توی پارک شانه‌هایم را می‌مالید و می‌گفت «این شاید آخرین بار باشه. بعدا دلت تنگ می‌شه» و نیم ساعت بعد با من کات کرد و هر کدام از خیابان جداگانه‌ای رفتیم (البته من منتظر بودم که به دنبالم بیاید، نمی‌دانم چرا!!) اشک‌هایم را دیده بود. شب زنگ زد تا حالم را بپرسد. من با اینکه کلماتم به سختی از بغضم عبور می‌کرد گفتم «حالا که می‌خوای بری دیگه نیاز نیست نگران حالم باشی». خداحافظی کردیم و زدم زیر گریه. لعنتی، چه قدر قوی بودم! الان با آدم‌ها یک ساعت که وقت می‌گذارنم خوابم می‌گیرد و احتیاج دارم گوشه‌ای بیفتم تا دوباره انرژی بگیرم. آن شب دوست‌پسر قبلی‌ام تماس گرفت تا تولدم را تبریک بگوید و دوست‌پسر قبلی‌ترم هم همینطور. تولد عجیبی بود. من هم عجیب بودم. جوان بودم. این روزها فرسودگی را با پوست و گوشتم حس می‌کنم. حتی چهره‌ام از انرژی افتاده و طراوت سابق را ندارد. یکم اردیبهشت جشن عروسی پسردایی است و وقتی به سوال‌های اقوام فکر می‌کنم دلم می‌خواهد خودم را به آتش بکشم و یک بار برای همیشه راحت شوم.


پ.ن: دومین. قبلی؛ مهدیار


زیر دوش آب گرم ماتم گرفته بودم. مشغول تحلیل وضعیت روانی‌ام بودم. رابطه‌ام را توی ذهنم بالا و پایین کردم. باید تمامش کنیم؟ موهایم را شستم و بغضم شکست. واقعا باید چه خاکی بر سرم کنم؟! من هنوز هم دوستش دارم. اضطراب هم دارم. اشتهایم هر روز کمتر می‌شود و مربی باشگاه به طعنه به من می‌گوید که «اون هالتر هیچوقت به کار من نمی‌آد!» ضعیف و فرسوده شده‌ام. طوری خسته‌ام که با هزار سال خوابیدن هم بهتر نمی‌شود. بلاتکلیفی. سردرگمی. میزان زیادی غم. کمی حالت تهوع. بی‌انگیزگی. این‌ها بخشی از احساساتی هستند که در طول روز تجربه می‌کنم. چهره‌ام! از چهره‌ی ماتم‌زده‌ام نگویم برایتان. طی دو هفته‌ی اخیر لاغرتر از قبل شده‌ام. نفس کشیدن هم سخت‌تر از قبل شده.


یک سال و یک ماه از گیاهخوار شدنم می‌گذرد. پدر sms فرستاد و گفت که برای شام، کتلت مخصوص لنگرود خریده؛ از همان‌هایی که جانم برایش می‌رود. آخرین باری که از آن ساندویچ‌ها خوردم را یادم نمی‌آید. رسیدم خانه. خسته بودم و گرسنه. حلوای سالگرد عمویم را انداختم توی دهانم و یک ساندویچ برداشتم و راهی اتاق شدم. بعد از حلوا اولین چیزی که گاز زدم خیارشور بود. گوشی را چک کردم و همانطور که غذا می‌خوردم برایش پیام فرستادم. سرگرم اینستا بودم که یکهو به خودم آمدم و طعمی را حس کردم. گوشت بود! خدای من! گوشت؟! چه طور این همه از ساندویچ را خوردم و متوجه نشدم؟! دفعه‌ی قبل هم متوجه نشدم؟! اصلا دفعه‌ی قبل گیاهخوار بودم؟! آه! طفلی آن گاو دوست داشتنی. حالا چه گِلی به سرم بگیرم؟!

بیش از 3 ساعت از این ماجرا گذشته و من هنوز توی شوکم. معده‌ام سنگین است و چربی گوشت را در تمام بدنم حس می‌کند. دهانم تندی طعم گوشت را دارد و خوردن میوه هم چیزی را عوض نکرد. اصلا تا وقتی که پرتقال هست آدم چرا باید لاشه‌ی حیوان بخورد.


بعد از وقفه‌ی 3 هفته‌ای بود که دوباره می‌رفتم باشگاه. نزدیک در ورودی که رسیدم قدم‌هایم تند شد. ذوق داشتم. دلم می‌خواست چیزی را بغل کنم. تا وسط حیاط رسیدم که که صدای موزیک آمد و کمی از ذوقم کاسته شد. آهنگ‌های نامناسب برای تمرین و صدای خیلی بلند همیشه آزاردهنده بوده‌اند. البته این فقط بخشی از موارد آزاردهنده‌ی یک سالن بدنسازی است.

وسط تمرین آهنگی پخش شد که بخش زیادی از آن به تکرار جمله‌ی I wanna be a western bitch گذشت! به نظرم وسترن بچ و در کل بچ شدن که دادار دودور ندارد. خب بچ باش، به ما چه!


سه سال پیش این سندل (یا کفش؟) را به قیمت 37 هزار تومان خریدم. گل‌هایش را خودم برای ست شدن با لباسم دوختم. آنقدر راحت است که از همان روز خرید در تمام جشن‌های تولد و عقد و عروسی همراه پاهایم بوده. وقتی که دی‌جی می‌گوید «بپرید بالااااا» از بین خانم‌ها معمولا فقط من هستم که به راحتی و بدون اینکه احساس کنم میخی زیر پاهایم فرو می‌رود بالا و پایین می‌پرم. مرگ بر کفش پاشنه‌دار. مرگ بر نظام سرمایه‌داری.

از آنجایی که من طرفدار زیبایی و عکاسی هستم انتظار نداشته باشید که کفش را بدونم پاهایم ببینید.

دیدن عکس
حجم: 750 کیلوبایت

این عکس را هم بعد از گرفتن عکس قبلی گرفتم. آستینم مانع از این می‌شد که راحت از دست‌هایم استفاده کنم و بابت اینکه دیر رسیده بودیم استرس داشتم و دست‌هایم می‌لرزید. پایم را گذاشتم روی صندلی و دامنم رفت بالا. 2تا از ناخن‌هایم را لاک زدم و زحمت بقیه را دخترخاله‌ام کشید.

دیدن اون یکی عکس
حجم: 5.87 مگابایت

مرد متاهلی در توییتر بعد از دیدن عکس دوم برایم نوشت «پاهات این همه مو داره مجبوری عکس بذاری؟» نمی‌دانم چرا خیال کرده که من پای بدون مو به او بدهکار هستم! به گمانم تا به حال آدم از نزدیک ندیده! و به احتمال زیاد تا به حال از پوست انسان از نزدیک عکس نگرفته که بداند پوست واقعی چه شکلی است. به هر حال رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی کار خودشان را کرده‌اند و خیلی‌ها خیال می‌کنند که در دنیای واقعی هم قرار است خودمان را روتوش کنیم! بنده پاهایم را با موم اپیلاسیون می‌کنم و چندی‌ست که با خودم فکر می‌کنم نیازی به این کارها نیست و همان تیغ کفایت می‌کند. این اپیلاسیون هم از کثافت‌های همان نظام سرمایه‌داری‌ست.


از همان بچگی لوازم آرایش مادرم برایم جذاب بودند و خیال می‌کردم با آن سایه‌های فاسد شده‌ی سبز و آبی قرار است شبیه سیندرلا شوم و همه‌ی احساسات بد از بین می‌روند و دیگران به من علاقه‌مند خواهند شد! نوجوان شدم و علاقه‌م به آرایش کردن بیشتر شد. اعتماد به نفس کافی نداشتم و خیال می‌کردم که زشت هستم. یک دوره از زندگی‌ام، گمان می‌کنم اوایل بیست و یک سالگی بود، که شروع کردم به خریدن تعداد زیادی لوازم آرایش. دوستانم که مرا می‌دیدند، طبق معمول و برای اینکه نشان دهند لال نیستند، می‌گفتند «چه عجب تو بالاخره یکم آرایش کردی!» از ترس خانواده‌ی مذهبی بود که همیشه رژم کمرنگ بود. تا اینکه به دلیل اختلاف در رابطه‌ای که بودم به پیشنهاد دوست‌پسر آن زمان، دو نفری رفتیم مشاوره و پس از گذراندن چند جلسه روانشناسی به پیشنهاد مشاور شروع کردم به خواندن کتاب. کم‌کم آرامتر و عمیق‌تر شدم. به لوازم آرایشم احتیاجی نداشتم و اصرار داشتم که چهره‌ی طبیعی‌ام را به همه نشان دهم. لوازم آرایشم را زیر قیمت در گروه دوستانه به حراج گذاشتم و تقریبا فقط یک رژ و ریمل برایم باقی مانده بود! من استاد تردید هستم، استاد خریدن لوازم آرایش اشتباهی. در نهایت گیجی و فشار روانی بالاخره یکی از رژها را انتخاب می‌کنم و وقتی پایم به خانه می‌رسد با خودم می‌گویم که باید فلان رنگ را می‌خریدم. رژ جدید یکی دو ماهی را به تنهایی در گوشه‌ای سپری می‌کند و ناگهان متوجه می‌شوم گه کار خوبی کردم که فلان رژ را خریدم و این چرخه‌ی معیوب تا همین الان هم ادامه داشته! به مناسبت عروسی پسردایی‌ام و برای اجتناب از سر و کله زدن با آرایشگرهای بی‌کفایت و نابلد تصمیم گرفتم که لوازم آرایش بخرم و خودم کار میکاپ را انجام بدهم. اما مرگ بر گرانی! مرگ بر نظام سرمایه‌داری! مرگ بر برده‌داری! باورم نمی‌شد که 6 قلم لوازم آرایش، 765 هزار تومان قیمت داشته باشد، آن هم با تخفیف! رژ جدیدم زیادی قرمز و مایع به نظر می‌رسد و رژگونه‌ی طلایی رنگم روی پوست طلایی رنگم تقریبا دیده نمی‌شود و اصلا بهتر بود این پالت سایه را نمی‌خریدم و آه خدای من! پیش خودم چه فکری کرده بودم که بدون تصمیم قبلی پایم را گذاشتم توی مغازه!! این همه پول پرداخت کردم و دیگر مثل دوران نوجوانی‌ام عاشق آرایش کردن نیستم و هیچ مشکلی ندارم که دیگران سیاهی زیر چشمان و جوش‌ها و موهای صورتم را ببینند. دلم را خوش کرده‌ام که تا 2 سال دیگر تاریخ مصرف دارند و من وقت دارم که تصمیم بگیرم قرار است با آن‌ها چه کار کنم!


نمی‌دانم این اهمال کاری را از پدرم یاد گرفته‌ام یا واقعا نتیجه‌ی افسردگی و اضطراب لعنتی است؟! قطعا پدرم هم از سلامت روان برخوردار نیست. لیست بلندی دارم از کارهایی که سال‌ها قرار است آن‌ها را انجام بدهم. قبلا هم اشاره کرده بودم که لیست بالابلندی دارم از موضوعاتی که قرار است از آن‌ها بنویسم. خروارها عکس دارم که باید آن‌ها را در اکانت اینستگرم پست کنم. شاید برای شما مسئله‌ی مهمی نباشد ولی نیرویی از درونم مرا وادار می‌کند که عکسی را پست کنم و حس و حال مربوطه را به واژه‌ها بچسبانم. اما طوری زندگی می‌کنم و همه چیز را پشت گوش می‌اندازم که انگار قرار است همه‌چیز همانطور باقی بماند و من تا ابد وقت دارم برای نوشتن. هنوز در حال پست کردن عکس‌های 7 ماه پیش هستم و حتی به این فکر می‌کنم که سال بعد اینستا عکس‌هایی را به عنوان «سال پیش، همین روز» نشانم می‌دهد که برای آن روز نیستند. آدم باید غذا را تا گرم هست بخورد و عکس‌ها و نوشته‌هایش را در اولین فرصت ممکن پست کند. نه اینکه مثل من؛ نشسته‌ام روی صندلی و حسرت می‌خورم که چرا عکس‌هایم را به وقت عاشقی پست نکردم.



سه سال پیش این سندل (یا کفش؟) را به قیمت 37 هزار تومان خریدم. گل‌هایش را خودم برای ست شدن با لباسم دوختم. آنقدر راحت هستند که از همان روز خرید در تمام جشن‌های تولد و عقد و عروسی همراه پاهایم بوده. وقتی که دی‌جی می‌گوید «بپرید بالااااا» از بین خانم‌ها معمولا فقط من هستم که به راحتی و بدون اینکه احساس کنم میخی زیر پاهایم فرو می‌رود بالا و پایین می‌پرم. مرگ بر کفش پاشنه‌دار. مرگ بر نظام سرمایه‌داری.

از آنجایی که من طرفدار زیبایی و عکاسی هستم انتظار نداشته باشید که کفش را بدونم پاهایم ببینید.

دیدن عکس
حجم: 750 کیلوبایت

این عکس را هم بعد از گرفتن عکس قبلی گرفتم. آستینم مانع از این می‌شد که راحت از دست‌هایم استفاده کنم و بابت اینکه دیر رسیده بودیم استرس داشتم و دست‌هایم می‌لرزید. پایم را گذاشتم روی صندلی و دامنم رفت بالا. 2تا از ناخن‌هایم را لاک زدم و زحمت بقیه را دخترخاله‌ام کشید. جشن عروسی پسردایی‌ام بود. تقصیر مادرم و خواهر داماد بود که دیر رسیدیم. وقتی که به تالار رسیدیم آرایشم کامل بود به جز لب‌هایم که رژ نداشت. دختردایی‌ام خیلی استرس داشت و باید هرطور که شده سعی می‌کردم تا جای ممکن آرام بماند. به هر حال صاحب مجلس بود و سنگینی وظایف پدر و مادرش را روی شانه‌های خوش حس می‌کرد. حق هم داشت. مادرش که وقتی بچه بودند از دنیا رفت و دایی هم که معتاد شد و هیچ‌وقت پدر نبود.

دیدن اون یکی عکس
حجم: 5.87 مگابایت

مرد متاهلی در توییتر بعد از دیدن عکس دوم برایم نوشت «پاهات این همه مو داره مجبوری عکس بذاری؟» نمی‌دانم چرا خیال کرده که من پای بدون مو به او بدهکار هستم! به گمانم تا به حال آدم از نزدیک ندیده! و به احتمال زیاد تا به حال از پوست انسان از نزدیک عکس نگرفته که بداند پوست واقعی چه شکلی است. به هر حال رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی کار خودشان را کرده‌اند و خیلی‌ها خیال می‌کنند که در دنیای واقعی هم قرار است خودمان را روتوش کنیم! بنده پاهایم را با موم اپیلاسیون می‌کنم و چندی‌ست که با خودم فکر می‌کنم نیازی به این کارها نیست و همان تیغ کفایت می‌کند. این اپیلاسیون هم از کثافت‌های همان نظام سرمایه‌داری‌ست.


از همان بچگی لوازم آرایش مادرم برایم جذاب بودند و خیال می‌کردم با آن سایه‌های فاسد شده‌ی سبز و آبی قرار است شبیه سیندرلا شوم و همه‌ی احساسات بد از بین می‌روند و دیگران به من علاقه‌مند خواهند شد! نوجوان شدم و علاقه‌م به آرایش کردن بیشتر شد. اعتماد به نفس کافی نداشتم و خیال می‌کردم که زشت هستم. از وقتی که وسط ابروهایم را برداشتم حس کردم که زیباتر شده‌ام. یک دوره از زندگی‌ام، گمان می‌کنم اوایل بیست و یک سالگی بود، که شروع کردم به خریدن تعداد زیادی لوازم آرایش. دوستانم که مرا می‌دیدند، طبق معمول و برای اینکه نشان دهند لال نیستند، می‌گفتند «چه عجب تو بالاخره یکم آرایش کردی!» از ترس خانواده‌ی مذهبی بود که همیشه رژم کمرنگ بود. تا اینکه به دلیل اختلاف در رابطه‌ای که بودم به پیشنهاد دوست‌پسر آن زمان، دو نفری رفتیم مشاوره و پس از گذراندن چند جلسه روانشناسی به پیشنهاد مشاور شروع کردم به خواندن کتاب. کم‌کم آرامتر و عمیق‌تر شدم. به لوازم آرایشم احتیاجی نداشتم و اصرار داشتم که چهره‌ی طبیعی‌ام را به همه نشان دهم. لوازم آرایشم را زیر قیمت در گروه دوستانه به حراج گذاشتم و تقریبا فقط یک رژ و ریمل برایم باقی مانده بود! من استاد تردید هستم، استاد خریدن لوازم آرایش اشتباهی. در نهایت گیجی و فشار روانی بالاخره یکی از رژها را انتخاب می‌کنم و وقتی پایم به خانه می‌رسد با خودم می‌گویم که باید فلان رنگ را می‌خریدم. رژ جدید یکی دو ماهی را به تنهایی در گوشه‌ای سپری می‌کند و ناگهان متوجه می‌شوم گه کار خوبی کردم که فلان رژ را خریدم و این چرخه‌ی معیوب تا همین الان هم ادامه داشته! به مناسبت عروسی پسردایی‌ام و برای اجتناب از سر و کله زدن با آرایشگرهای بی‌کفایت و نابلد تصمیم گرفتم که لوازم آرایش بخرم و خودم کار میکاپ را انجام بدهم. اما مرگ بر گرانی! مرگ بر نظام سرمایه‌داری! مرگ بر برده‌داری! باورم نمی‌شد که 6 قلم لوازم آرایش، 765 هزار تومان قیمت داشته باشد، آن هم با تخفیف! رژ جدیدم زیادی قرمز و مایع به نظر می‌رسد و رژگونه‌ی طلایی رنگم روی پوست طلایی رنگم تقریبا دیده نمی‌شود و اصلا بهتر بود این پالت سایه را نمی‌خریدم و آه خدای من! پیش خودم چه فکری کرده بودم که بدون تصمیم قبلی پایم را گذاشتم توی مغازه!! این همه پول پرداخت کردم و دیگر مثل دوران نوجوانی‌ام عاشق آرایش کردن نیستم و هیچ مشکلی ندارم که دیگران سیاهی زیر چشمان و جوش‌ها و موهای صورتم را ببینند. دلم را خوش کرده‌ام که تا 2 سال دیگر تاریخ مصرف دارند و من وقت دارم که تصمیم بگیرم قرار است با آن‌ها چه کار کنم!


حتی همین توضیحات هم زیادی‌ست. در پست قبلی‌ام؛ این چنین سنگ چرایی؟ یکی از صفات دایی‌ام را گفتم و مثال دیگری زدم که نقل قول یکی از مهمان‌های جشن بود؛ «ورزشکار باید مشخص باشه که ورزشکاره» چنین حرفی را فقط می‌شود از دهان آدمی شنید که هنوز خودش را پیدا نکرده و در حال تجربه‌ کردن دنیای پیرامون خودش است. میل عجیب به متفاوت بودن را برای همه‌ی انسان‌ها به کار بردم و از کسی که در زندگی‌اش مزخرفات زیادی گفته خودم را مثال زدم. صرفا دو داستان کوتاه روایت کردم. حالا این وسط یک عده خیال می‌کنند که من برای کل دنیا نسخه پیچیده‌ام و نفهم هستم و معنی راحتی را نمی‌دانم و از آزادی در انتخاب هم چیزی سرم نمی‌شود و فقط خودشان هستند که همه‌چیز را در زندگی تجربه کرده‌اند و با نگاه بالا به پایین‌شان طوری رفتار می‌کنند که انگار به آن‌ها توهین شده. لذا کامنت‌های وبلاگ را برای مدتی می‌بندم. در حال درمان افسردگی و اضطرابم هستم و هیچ میلی ندارم که با آنلاین شدم حس کنم به من حمله شده. فرسوده‌تر از آنم که برای هر کسی خودم را توضیح دهم. دیشب جواب یکی از فالوئرهای اینستا را برای بار اول دادم و امروز بلاکش کردم. من جمله‌ای از مشاورم را روی عکسم استوری کرد و آن آقا هم برایم نوشت «مشاورها خودشون از همه بیشتر آن‌نرمال هستن». بعد از اینکه گفتم «ممنون می‌شم نظراتت رو برای خودت نگه داری» مثل خیلی‌های دیگر اشاره کرد که «اگه نمی‌خوای کسی نظری بده پس پروفایلت رو پرایوت کن!» شبیه همان جمله‌ی اگر نمی‌خوای مورد قرار بگیری پس خودت را بپوشان. دوست داشتم که برایش بنویسم «نظر بده، کسی با نظر دادن شما مشکلی نداره. فقط مراقب لحن و واژه‌هات باش. نظرات مخرب برای آدم نفرستید.» ولی چیزی نگفتم. سپس برایم نوشت که جنبه‌ی نظر دادن ندارم و مرا آنفالو می‌کند. بنده هم تشکر کردم و گزینه‌ی بلاک را زدم. حتی اگر راه داشت دیرکت اینستا را هم می‌بستم. گفتم که، فرسوده‌ام. حوصله‌ی بحث کردن ندارم.


توی جشن‌های عروسی ما همیشه عده‌ای هستند که به دلایل مختلف با لباس اسپرت حاضر می‌شوند. نمونه‌اش دایی بنده که اصلا حاضر به پوشیدن کت و شلوار نیست چون احساس راحتی نمی‌کند. گاهی با خودم می‌گویم آدم چه قدر باید غیرمنعطف باشد که در طول 4 دهه زندگی تغییر نکند. یا مثلا در جشن عقد پسردایی‌ام چند دختر نوجوان را دیدم که نمی‌دانم چه نسبتی با عروس و داماد داشتند. یکی از آن‌ها ست گرم‌کن ورزشی تنش بود و خطاب به دوستانش می‌گفت «ورزشکار باید مشخص باشه که ورزشکاره». آدمیزاد میل عجیبی به متفاوت بودن دارد و در طول زندگی‌اش مزخرفات زیادی می‌گوید. نمونه‌اش من و پست‌های چند سال پیشم! خیلی از آن‌ها را رد می‌کنم و حتی می‌توانم برایشان نقد بنویسم! به هر حال از طرف نیمه‌ی پر لیوان این پیشرفت محسوب می‌شود و من هم که به مرض پیشرفت کردت و بهتر شدن مبتلا هستم.


6 روز از شروع قرص خوردنم گذشته و گمان می‌کنم که بهترم. ذهنم ساکت‌تر شده و دیگر از «کار مفید نکردن» عذاب وجدان ندارم. به خودم مرخصی داده‌ام. قرار است این دو هفته نگران هیچ چیز نباشم. 5 روز اول سخت گذشت. بدنم بسیار سست بود و چیزی مرا به سمت زمین می‌کشید. میل عجیبی به دراز کشیدن داشتم. مدام توی تخت بودم و گاهی چشمانم آنقدر گرم می‌شد که هر لحظه ممکن بود خوابم ببرد. متوجه شدم که کتاب خواندن در این وضعیت فایده‌ای ندارد چون اصلا حواسم سر جایش نیست. امروز بهتر بودم. کمی از سستی کاسته شده و حالا راحت‌تر از تخت بیرون می‌آیم.

روانشناس گفت که وضعیتم از حد مجاز گذشته و توان انجام کارهایی که از من بخواهد را ندارم. همچنین گفت که شرایط من عادی نیست و به دلیل داشتن افکار خودکشی (من حرفی نزدم، خودش متوجه شد) باید هرچه زودتر به خودم کمک کنم. تشخیص آقای دکتر، افسردگی شدید است. باعث دلگرمی بود که صادقانه گفت در حال حاضر نمی‌تواند به من کمک کند. فوری نامه نوشت و مرا فرستاد پیش متخصص اعصاب و روان تا برایم دارو بنویسد. خانم دکتر مطب بسیار زیبایی دارد و بسیار خوشروست. با من صحبت کرد و شغل والدینم را پرسید. گفت که کمالگرایی در شغل هردویشان بسیار بالاست و باید از تو هم خواسته باشند که بی‌نقص باشی و به عقیده‌ی من فشار کمالگرایی‌ست که در تو اضطراب ایجاد کرده و منجر به افسردگی شده. باورم نمی‌شد که در طی یک ساعت دو نفر را ملاقات کردم که بدون جفنگیات و حرف اضافه با من صحبت کردند و در همان 10 دقیقه‌ی اول دردم را فهمیدند. باید دید که این جلسات در آینده چه طور پیش می‌رود.


یک هفته از شروع قرص خوردنم می‌گذرد. اضظرابم کمتر شده و حالا باید یکی از قرص‌ها را به جای یک‌چهارم، به اندازه‌ی نصف بخورم. از غروب کمی از خستگی‌ام برطرف شده ولی توی حمام چند باری سرگیجه‌ی خفیف داشتم. غروب خورشید دیگر برام چندان غم‌انگیز نیست و دیدن نور نارنجی رنگش روی دیوار اتاقم قلبم مچاله نمی‌شود. حسن شماعی‌زاده گوش دادم و این پست را تایپ می‌کنم. موهایم همچنان با قدرت می‌ریزد. هنوز جواب پاپ‌اسمیر را نگرفته‌ام و سونوگرافی و یک آزمایش دیگر برای انجام دادن دارم. فردا کلاس آواز دارم و امیدوارم که بتوانم از تخت جدا شوم و پایم را از خانه بیرون بگذارم. این روزها فیلم و سریال تماشا می‌کنم؛ فیلم‌ها و سریال‌هایی که سال‌ها با خودم می‌گفتم باید تماشا کنم. وقتی که خسته شدم روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. باد بهاری می‌وزد و من زیر پتو مچاله شده‌ام. خوابم نمی‌برد و با گوشی به وای‌فای وصل می‌شوم و بیهوده اکانت‌هایم را چک می‌کنم. امروز این آهنگ را توی کانالم گذاشتم. شما هم بشنوید. موسیقی متن فیلم Wild است.

دریافت

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم مثل سابق آهنگ آپلود کنم. مدیا پلیر را نشان نمی‌دهد!


6 روز از شروع قرص خوردنم گذشته و گمان می‌کنم که بهترم. ذهنم ساکت‌تر شده و دیگر از «کار مفید نکردن» عذاب وجدان ندارم. به خودم مرخصی داده‌ام. قرار است این دو هفته نگران هیچ چیز نباشم. 5 روز اول سخت گذشت. بدنم بسیار سست بود و چیزی مرا به سمت زمین می‌کشید. میل عجیبی به دراز کشیدن داشتم. مدام توی تخت بودم و گاهی چشمانم آنقدر گرم می‌شد که هر لحظه ممکن بود خوابم ببرد. متوجه شدم که کتاب خواندن در این وضعیت فایده‌ای ندارد چون اصلا حواسم سر جایش نیست. امروز بهتر بودم. کمی از سستی کاسته شده و حالا راحت‌تر از تخت بیرون می‌آیم.

روانشناس گفت که وضعیتم از حد مجاز گذشته و توان انجام کارهایی که از من بخواهد را ندارم. همچنین گفت که شرایط من عادی نیست و به دلیل داشتن افکار خودکشی (من حرفی نزدم، خودش متوجه شد) باید هرچه زودتر به خودم کمک کنم. تشخیص آقای دکتر، افسردگی شدید است. باعث دلگرمی بود که صادقانه گفت در حال حاضر نمی‌تواند به من کمک کند. فوری نامه نوشت و مرا فرستاد پیش متخصص اعصاب و روان تا برایم دارو بنویسد. خانم دکتر مطب بسیار زیبایی دارد و بسیار خوشروست. با من صحبت کرد و شغل والدینم را پرسید. گفت که کمالگرایی در شغل هردویشان بسیار بالاست و باید از تو هم خواسته باشند که بی‌نقص باشی و به عقیده‌ی من فشار کمالگرایی‌ست که در تو اضطراب ایجاد کرده و منجر به افسردگی شده. باورم نمی‌شد که در طی یک ساعت دو نفر را ملاقات کردم که بدون جفنگیات و حرف اضافه با من صحبت کردند و در همان 10 دقیقه‌ی اول دردم را فهمیدند. باید دید که این جلسات در آینده چه طور پیش می‌رود.


درباره‌ی گیاهخواری پرسید. بعد درباره‌ی موضوعات مختلف صحبت کردیم؛ اینکه کلبه‌ای در دل طبیعت دست و پا کرده و برای خودش مرغ و خروس دارد و بعد از پایان رابطه‌اش با ح، با هیچ دختر دیگه‌ای نداشته. ما هیچوقت صمیمی نبودیم. گفت که دوست دارد گیاهخواری را امتحان کند و دکتر گفته که احتمالا با این وضعیت قلبش و بیماری نادری که دارد نهایتا تا 10 سال دیگر زنده بماند. ناراحت‌کننده بود. چندین بار سه نفری بیرون رفته بودیم و آخرین بار را یادم هست که به موهای صورتم نگاه کرده بود. یک هفته بعد از پیامی که فرستاد آمد و خبر گیاهخوار شدنش را داد و برایم با اشتیاق تعریف می‌کرد که چه قدر حس بهتری دارد. راستش دیگر برایم آدم سابق نیست و به چشم یک همکلاسی قدیمی و دوست‌پسرِ سابقِ دوستِ سابقم به او نگاه نمی‌کنم. بلکه به چشم آدمی به او نگاه می‌کنم که زمان احتمالی مرگش را می‌داند ولی پرشور به راهش ادامه می‌دهد و زندگی را زندگی می‌کند.


پ.ن: چهارمین پست. قبلی؛ اسمش را گذاشته‌اند خویشتن‌داری!


وسط نهار و سرگیجه و گنگی سر و تمام شدن قرص اضطرابم و البته آن سردرد کذایی، پدر خبر داد که مهمان داریم و و قرار است که عمه و شوهرش فقط یک ساعت بمانند و بروند. عمه خیال می‌کرد که پدرم و زنش روزه هستند و برای مراعات آن‌ها تصمیم گرفتند که زود برگردند. پدرم هم برای اینکه تصورات خواهرش به هم نریزد حرفی نزد که خواهرم! ما دیگر مثل سابق سرحال نیستیم و قرص‌ها اجازه نمی‌دهند که روزه بگیریم. گفتم که حداقل تعارف نزنند که یک موقع ماندگار شوند! وگرنه باید بساط افطاری هم پهن کنند. پدرم گفت که خیالم جمع باشد. میز را که جمع می‌کرد گفتم:
اصلا حوصله ندارم توی خونه لباس بپوشم و حجاب داشته باشم! بابا اگه به خاطر تو نبود واقعا نمی‌پوشیدم.
- دیگه باید گاهی مراعات کرد.
مراعات چیه؟ بدن خودمه! اصلا این دین که همه‌ش شد تظاهر! اون از روزه‌خواری، اینم که اینطوری.
.

عمه این‌ها آمدند و پدرم دو بار تعارف کرد که بمانند و سر من از درد در حال ترکیدن بود و تنها روی تختم افتاده بودم. میهمانان گرامی کاملا آماده بودند که تعارف کنیم تا بمانند و خلاصه مانند و شام خوردند و تازه رفتند. واقعا شده‌ایم یک عده آدم که به هر دلیلی روزه نداریم؛ از گرانی می‌نالیم و جلوی هم غذا نمی‌خوریم.


پ.ن: سومین پست امروز. قبلی؛ اعتماد به سقف


برای اولین بار بود که به پیام شخصی‌اش در اینستا جواب می‌دادم. در انتهای مکالمه پرسید که اهل ساری بودم یا انزلی؟ سپس گفت که اگر رشت بیاید مرا خبر می‌کند تا همدیگر را ببینیم. گفتم که این روش خبر دادن برای آدم‌هایی‌ست که از قبل همدیگر را می‌شناسند. در پاسخ شنیدم «سخت نگیر»! و بعد گفت که خودش تمایل دارد مرا ببیند و به من خبر می‌دهد تا اگر من هم مایل به دیدار بودم قرار ملاقات بگذاریم. امان از این مردم! نه درخواستی و نه دعوتی. انگار که دوست‌های دیرینه هستیم! بار اولی هم نیست که چنین اتفاقی می‌افتد. شاید من دلم نخواهد روی ماهت را ببینم! این پیام جواب دادن هم شده مکافات. آدم پشیمان می‌شود. حتی از جواب دادن آدم هم برداشت دیگری می‌کنند. آن‌وقت این جغرافیای مردسالار همه‌ی جُک‌های جنسیت‌زده‌اش را برای ما زن‌ها می‌سازد که رویای شوهر کردن و اسب سفید داریم!!


پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ آه


یک هفته از شروع قرص خوردنم می‌گذرد. اضطرابم کمتر شده و حالا باید یکی از قرص‌ها را به جای یک‌چهارم، به اندازه‌ی نصف بخورم. از غروب کمی از خستگی‌ام برطرف شده ولی توی حمام چند باری سرگیجه‌ی خفیف داشتم. غروب خورشید دیگر برام چندان غم‌انگیز نیست و با دیدن نور نارنجی رنگش روی دیوار اتاقم قلبم مچاله نمی‌شود. حسن شماعی‌زاده گوش دادم و این پست را تایپ می‌کنم. موهایم همچنان با قدرت می‌ریزد. هنوز جواب پاپ‌اسمیر را نگرفته‌ام و سونوگرافی و یک آزمایش دیگر برای انجام دادن دارم. فردا کلاس آواز دارم و امیدوارم که بتوانم از تخت جدا شوم و پایم را از خانه بیرون بگذارم. این روزها فیلم و سریال تماشا می‌کنم؛ فیلم‌ها و سریال‌هایی که سال‌ها با خودم می‌گفتم باید تماشا کنم. وقتی که خسته شدم روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. باد بهاری می‌وزد و من زیر پتو مچاله شده‌ام. خوابم نمی‌برد و با گوشی به وای‌فای وصل می‌شوم و بیهوده اکانت‌هایم را چک می‌کنم. امروز این آهنگ را توی کانالم گذاشتم. شما هم بشنوید. موسیقی متن فیلم Wild است.

دریافت

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم مثل سابق آهنگ آپلود کنم. مدیا پلیر را نشان نمی‌دهد!


شده‌ام شبیه پیرمردها و پیرزن‌هایی که توان راه رفتن ندارند. یک هفته‌ای می‌شود که از پشت پنجره بیرون را تماشا می‌کنم؛ خانه‌های ویلایی و در کنارشان چند آپارتمان لعنتی که طی دو سال اخیر مثل علف هرز رشد کرده‌اند. بیشترِ روز را روی تختم دراز می‌کشم و کاری نمی‌کنم. به غیر از غذا خوردن و دستشویی رفتن و دوش گرفتن، که همه‌ی این‌ها را به اجبار انجام می‌دهم، فیلم و سریال تماشا می‌کنم که در آن بین خسته می‌شوم و دوباره روی تخت دراز می‌کشم. چند باری خواستم توی وبلاگ بنویسم اما خسته بودم و توانش را نداشتم. چند روزی سرگیجه داشتم و الان تقریبا از بین رفته. چند روزی هم می‌شود که سردرد دارم و نمی‌دانم که از برکت وجود میگرن است یا روزهای قبل از . تخت من درست زیر پنجره‌ی اتاقم قرار دارد. دو روز پیش که لب پنجره نشسته بودم نور آفتابِ در حال غروب تابید روی صورتم. من عاشق این هستم که گرمای خورشید را روی پوستم حس کنم.
باید آماده شوم تا بروم دکتر. دو هفته‌ام تمام شده. بعد از 11 روز قرار است که پایم را از خانه بگذارم بیرون.


یک هفته از شروع قرص خوردنم می‌گذرد. اضطرابم کمتر شده و حالا باید یکی از قرص‌ها را به جای یک‌چهارم، به اندازه‌ی نصف بخورم. از غروب کمی از خستگی‌ام برطرف شده ولی توی حمام چند باری سرگیجه‌ی خفیف داشتم. غروب خورشید دیگر برام چندان غم‌انگیز نیست و با دیدن نور نارنجی رنگش روی دیوار اتاقم قلبم مچاله نمی‌شود. حسن شماعی‌زاده گوش دادم و این پست را تایپ می‌کنم. موهایم همچنان با قدرت می‌ریزد. هنوز جواب پاپ‌اسمیر را نگرفته‌ام و سونوگرافی و یک آزمایش دیگر برای انجام دادن دارم. فردا کلاس آواز دارم و امیدوارم که بتوانم از تخت جدا شوم و پایم را از خانه بیرون بگذارم. این روزها فیلم و سریال تماشا می‌کنم؛ فیلم‌ها و سریال‌هایی که سال‌ها با خودم می‌گفتم باید تماشا کنم. وقتی که خسته شدم روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. باد بهاری می‌وزد و من زیر پتو مچاله شده‌ام. خوابم نمی‌برد و با گوشی به وای‌فای وصل می‌شوم و بیهوده اکانت‌هایم را چک می‌کنم. امروز این آهنگ را توی کانالم گذاشتم. شما هم بشنوید. موسیقی متن فیلم Wild است.



دریافت


مطالبی که آدم‌ها در صفحه‌های اجتماعی خود به اشتراک می‌گذارند بخشی از شخصیت و افکار و دغدغه‌هایشان را به نمایش می‌گذارد. ولی به نظرم هیچ یک از شبکه‌ها به اندازه‌ی گزینه‌ی «استوری» در اینستگرم قوی و موفق نبوده‌اند! آنقدر توانمند است که گاهی حتی نیازی نیست به عکس‌های صفحه‌ی مورد نظر نگاه بیندازیم و نوشته‌های زیر آن را بخوانیم. کافی‌ست که سری به استوری‌ها و هایلایت‌ها بزنیم تا بفهمیم شخص مورد نظر در چه جهانی سیر می‌کند. استوری تعداد زیادی از آدم‌هایی که دنبال می‌کنم را میوت کرده‌ام تا دیگر جلوی چشمانم نباشند. فیلم گرفتن حین رانندگی، پز دادن، سیگار و قلیان کشیدن، مزه و شیشه‌ی مشروب، اسکرین‌شات از صفحه‌ی مکالمه‌ی خصوصی، ارسال عکس و مدام حرف زدن با دوست صمیمی خود و تعداد زیادی شکلک خنده، دعا کردن، جملات انگیزشی، جملات من شاخم و راه زندگی‌ام این است، متن‌های طعنه‌دار برای مخاطب خاص، گوشزد کردن نکاتی که خود صاحب اکانت به آن‌ها عمل نمی‌کند، ویدیوهای حاوی خشونت و غم، غر زدن‌های مداوم و پخش کردن انرژی منفی، به قول خودشان جوک (که البته فقط بیانگر بدبختی ما ایرانی‌هاست)؛ تماشای هیچ‌کدام از این‌ها نه تنها حس خوبی در من ایجاد نمی‌کند بلکه باعث می‌شود بیش از پیش در چشمانم منزجزکننده به نظر برسند و از خودم بپرسم «واقعا چرا اینا رو فالو دارم؟؟» و هر بار که برای امتحان، سری به استوری یکی از آن‌ها می‌زنم تا ببینم شاید تغییر کرده باشند می‌بینم که نه! حق داشتم که میوت کردم.


آب طالبی که خوردم احساس سرما کردم. اصلا شاید از همان شنبه شروع شد که توی کلاس سردم شد و برای گرم شدن مجبور شدم سریع قدم بزنم. دیشب که رسیدم خانه، لباس‌هایم را درآوردم و تنها با یک شلوارک روی تخت دراز کشیدم. پنجره باز بود و بخاری خاموش. امروز صبح که بیدار شدم حس کردم گلو درد دارم. رفتم باشگاه و کولرها باعث شدند کمی وضعم بدتر شود. چه تمرینی هم کردم. توی راه‌پله‌ی آپارتمان در حال بستن بند لنگه‌ی دوم کتانی فیروزه‌ایم بودم که یادم آمد قرص‌هایم را نخورده‌ام. بند را نبسته باز کردم و برگشتم خانه و سریع رفتم سراغ بطری شیشه‌ای و قرص‌هایم. با انرژی رفتم باشگاه و خیلی امیدوار بودم که تمرین امروز خوب پیش برود اما زندگی همیشه چیزهایی در آستین دارد. ست دوم اسکوات سوموی پا باز بود که حس کردم بیش از حد خسته‌م، نفسم گرفته و سرم گیج می‌رود. بله، کار قرص‌ها بود. آدم که قبل از تمرین کردن قرص نمی‌خورد عزیزم!


دیروز لباس پوشیدم که بروم قدم بزنم ولی حالم بد شد و برگشتم توی تخت. رعد و برق زد و باران هم بارید. میل به خوابیدن دارم. قبل از سرماخوردگی اوضاعم رو به بهبودی بود. همیشه یک علتی از ناکجا آباد پیدا می‌شود که گند بزند توی همه‌چی. آه، کرختم. توان کامل کردن این متن را هم ندارم.


قبل از اینکه مربی آوازم باشد یکی از مشتری‌های دست‌سازه‌هایم بوده و قبل‌تر از آن یکی از دنبال‌کنندگان صفحه‌ام در اینستا. بعد از خریدش کم‌کم با هم بیشتر آشنا شدیم. از علایقمان صحبت کردیم و مرا هل داد تا کاری که همیشه دوستش داشتم را انجام بدهم؛ ثبت نام در کلاس آواز. کمی گذشت و رفتیم کوه. توی مسیر گم شدیم. البته نگران نباشید؛ راه را پیدا کردیم. چادر زدیم. شب همانجا ماندیم. صدای خر و پفش نمی‌گذاشت که بخوابم. البته موارد دیگری هم بود که آزارم می‌داد. مدام می‌خواست مرا نصیحت کند. نسبت به هر حرف و حرکت من واکنش نشان می‌داد و باید حتما چیزی در جواب می‌گفت. وقتی که متحیر از آن همه زیبایی طبیعت بودم و گفتم «اَااه! ابرا چقدر بالا اومدن‌ها!» خیال می‌کرد که ترسیده‌ام و دارم گلایه می‌کنم. چون در جوابم گفت «عالمه تو خیلی حساسی! بیخیال. اینقدر ریز به مسائل نگاه نکن!» بعدتر متوجه شدم اصلا آنطور که نشان می‌داد طبیعت‌گردی نکرده و تجربه‌اش از من خیلی کمتر است. و این چیزی است که در زندگی آزارم می‌دهد؛ آدم‌هایی که تجربه‌هایشان از من کمتر است. در صورتی که من محتاجم به حضور آدم‌هایی که بتوانم از آن‌ها سر سوزن چیزی بیاموزم. یک بار که کنار فواره‌ی شهرداری نشسته بودیم و به اطرافم نگاه می‌کردم از من پرسید «چند دیقه پیش نگران بودی که گشت بیاد سراغمون، نه؟» چیزی که زیاد دارد اطمینان و اعتماد به نفس است. خیال می‌کند همه‌ی برداشت‌هایش از کارهای دیگران و همه‌ی کارهایی که انجام می‌دهد درستِ محض هستند. وقتی توی کلاس هستیم مدام به ساعت نگاه می‌کند. از اینکه قبل از شروع تمرین، چه در کلاس انفرادی و چه در کلاس گروهی، شروع می‌کند به نواختن پیانو و طوری رفتار می‌کند که انگار کسی اصلا وجود ندارد واقعا بیزارم. از اینکه وقتی سوالی می‌پرسم و خودش را می‌زند به نشنیدن و با تاخیر جواب می‌دهد هم بیزارم. از آن جمله‌اش که چند باری به من گفت «نگاه کن با اینکه من صدام گرم نیست ولی بهتر از تو انجام می‌دم»، از خندیدنش به اشتباهات و نت‌های ناقصم، از اینکه به جای تکرار اشتباهات هنرجو ادای هنرجو را در می‌آورد آن هم با اغراق و چهره‌ای مسخره، از اینکه برنامه‌ریزی ندارد و گاهی قبل از شروع کلاس گروهی نیم ساعت صحبت می‌کند و خیال می‌کند که ما لذت می‌بریم ولی در آخر وقت کم می‌وریم، از قیافه‌ی متکبرانه‌ای که به خود می‌گیرد، از اینکه به جای انتقال تجربیات هنری از سختی‌هایش صحبت می‌کند چون فقط دنبال گوش می‌گردد تا حرف بزند و حس بهتری نسبت به خودش داشته باشد، از اینکه چند باری با حرکات دست و سر و صورتش به من گفت «هرچی مربی سلفژ بهت درباره‌ی خوندن گفته رو بریز دور» چون خیال می‌کند که خودش خداست، از اینکه پیشِ منِ هنرجو گاهی نیمچه غیبتی می‌کند درباره‌ی سایر همکارانش که دوستانش هستند یا حرف‌های شخصی مثل «تمرین نمی‌کنن بعد میرن میگن مربی خوب نبود» را در کلاس مطرح می‌کند، از تاخیرهایش سر کلاس، از اینکه می‌خواهد سر از کار همه دربیاورد و وقت کلاس را هدر می‌دهد، از اینکه 2 جلسه‌ایست به جای اینکه بلند شود و برود پای تابلو، روی آینه می‌نویسد! و ناخودآگاه این پیام را می‌دهد که «من خسته‌م و شما هم اونقدری برام مهم نیستین که به خاطرتون از سر جام بلند شم» را می‌فرستد، از اینکه مرز بین دوستی و مربی و هنرجو را حفظ نمی‌کند، از اینکه یکی دو باری بین حرف‌هایش گفت فلان چیز را بلد نبوده ولی رفته تحقیق کرده و یاد گرفته و همین کافی بود تا من اعتمادم را نسبت به او از دست بدهم و حس کنم مربی‌ام سواد کافی ندارد، از اینکه خودش را استاد می‌نامد، از اینکه موقع نوشیدن چای در شهرداری به من گفت «جالبه، من استاد آواز کلاسیکی هستم که وسط شهر با نعلبکی چای می‌خوره»، از اینکه یک بار به من گفت دوست دارد به جایی برسد که آنقدر خوب باشد تا از همه بالاتر باشد و بقیه زیردستش باشند، از اینکه هزاران بار به من گفت «سخت نگیر» حتی وقتی که توی استوری‌هایم نوشته بودم دنبال روانشناس می‌گردم و حالم بد بود، از اینکه بابت سرباز بودنش مدام ساعت و روز کلاس انفرادی‌ام را تغییر می‌دهد، از اینکه بعد از اعتراض‌های بر حق من مثل بچه‌ها قهر می‌کند، از اینکه وقتی با دوست‌هایم درباره‌ی مسائل ساعت بعد صحبت می‌کنیم و در تدریس کلاس بعدی دخالت می‌کند و وقت کلاس را می‌گیرد، از همه‌ی این‌ها متنفرم و این آخرین ماهی‌ست که مربی من خواهد بود. منکر ویژگی‌های خوبش نیستم ولی تحمل این همه صفات منفی از تحمل من خارج است. در عوض مربی سلفژم آنقدر خوب، دوست‌داشتنی، تماشاکردنی و حرفه‌ایست و آنقدر از جان مایه می‌گذارد که دلم می‌خواد او را در آغوش بگیرم و گونه‌اش را ببوسم و بگویم چقدر خوشبختم که مربی من هستی!

عکس‌های سفر دو روزه‌ی من و او

  نقطه‌ی نارنجی رنگ، چادر من است.

 به گمانم ساعت حدودا 6 صبح بود.

 مسیری که در آن بین مه گم شده بودیم.


تا 6 سالگی خانه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردیم. چند سال آخر مشغول ساختن خانه بودیم تا انتهای همان کوچه‌ی غم‌زده زندگی کنیم. دختردایی و پسردایی‌هایم بیشتر اوقات خانه‌ی مادربزرگ بودند. مادرشان فوت شده بود و پدرشان که دایی بزرگه‌ی من است از پس نگهداری خودش هم برنمی‌آمد چه برسد به فرزندانش. مادرم وقتی که احتمالا پنج ساله بودم ما بچه‌ها را دور هم جمع کرد و رفتیم جایی بین دیوار خانه و حصار دور خانه که بین ما به «پشتِ خونه» معروف است. انگار کسی نباید بویی می‌برد که مادرم قرار است چه چیزهایی را به ما بگوید! شروع کرد به توضیح دادن درباره‌ی اندام جنسی مردان و ن. البته اسم اصلی آن‌ها را نگفت. بعد توضیح داد که ادرار و مدفوع چه هستند. اسم اصلی آن‌ها را هم نگفت و ما تا پایان دوره‌ی ابتدایی آن‌ها را با همان اسم‌های مستعاری که مادرم برایشان انتخاب کرده بودم صدا می‌زدیم. روزی دیگر از روزها، طرف‌های همان پنج یا شش سالگی، مادرم که رفته بود حمام کند مرا صدا زد. گفت که باید چیزی را برایم توضیح دهد. شرتش را پایین کشید و نوار بهداشتی خونی را نشانم داد و گفت «خانوما بعضی روزا توی ماه اینطوری میشن و از بدنشون خون میاد بیرون». نه انتظار داشتم که واژن مادرم را ببینم و نه خون و نواربهداشتی را. از دوران کودکی‌ام خاطرات زیادی یادم نیست. بریده بریده و کوتاه هستند. حس و حال خیلی از لحظات را یادم نیست یا حتی اتفاقات بعدش را. مثلا یادم نیست که بعد از دیدن نواربهداشتی خونی کجا رفتم و چه اتفاقی و افتاد و چه حسی داشتم. صرفا یک سری تصاویر مبهم دارم توی ذهنم. بعد از همه‌ی این اتفاقات، آن خانه‌ی در حال ساخت را نیمه‌کاره رها کردیم و آمدیم به رشت؛ جایی که پدرم شغل پیدا کرده بود.

راهنمایی بودم و بچه‌ها از شدنشان طوری حرف می‌زدند که انگار ملکه‌ی روی تخت سلطنتی هستند. من که هنوز نشده بودم از نظر آن‌ها «کوچولو» بودم چون اتفاقی که آن‌ها حس می‌کردند را تجربه نکرده بودم. یاسمن کلاس چهارم ابتدایی شده بود و همیشه غصه می‌خورد که نتوانسته به اندازه‌ی کافی بچگی کند و به همین دلیل است که قدش رشد نکرده و کوتاه مانده. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه پدرم رفته بودیم تا مانتو بخرم. مادرم هیچوقت حوصله نداشت و بداخلاق هم بود. باید توی همان مغازه‌ی اول خرید می‌کردی. و اصلا علاقه‌ای هم نداشت که مرا به خرید ببرد. همین بود که سال‌های زیادی را همراه پدرم خرید کردم. تقریبا جزو اولین دفعاتی بود که توی خیابان فلسطین خرید می‌کردم. خانم حسینی وسایل سعیده و بقیه فرزندانش را از آنجا می‌خرید و خیلی تعریفش را می‌کرد. سعیده مدرسه‌ی غیرانتفاعی درس می‌خواند و لباس‌ها و وسایلش شیک بودند. آن روز درد عجیبی توی کمرم حس می‌کردم. رفتیم و آن مانتویی که الان به نظرم زشت و بدرنگ است را خریدم و پیش خودم خوشحال بودم که بالاخره پدر برایم لباسی خریده که توی تنم زار نمی‌زند و کمی به بدنم چسبیده! به هر حال زندگی کردن در یک خانواده‌ی مذهبی و سنتی آدم را عقده‌ای بار می‌آورد. موقع برگشتن به خانه توی شرتم خیسی احساس می‌کردم و درد کمرم بیشتر شده بود. وقتی رسیدیم سریع مانتوی نو را پوشیدم و رفتم جلوی در بالکن که آینه‌ای بود خودم را تماشا کردم. برگشتم به اتاقم و وقتی که شرتم را نگاه کردم لک‌های قهوه‌ای را دیدم. بله، من هم بالاخره شده بودم و دیگر آن دختر کوچولویی نبودم که بین دخترها حرفی برای گفتن نداشته باشد. مادرم را صدا زدم. دم در ایستادم و نمی‌دانستم که چه بگویم. مادرم پرسید «چیه، اونطوری شدی؟» مادرم به عادت ماهانه می‌گفت «اون طوری» و گاهی هم اسمش را به «عادت»ِ خالی خلاصه می‌کرد. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. خوشحال شد. خندید و مثل همیشه که خوشحال می‌شود از خوشحالی تند تند دست زد و مرا در آغوش گرفت. بعد به پدرم گفت و سپس به من نواربهداشتی داد و برایم توضیح داد که باید چه طوری از آن استفاده کنم. و در مرحله‌ی بعد با مادربزرگ و خاله‌هایم تماس گرفت و کل فامیل را از اتفاقی که افتاده خبردار کرد. فردای آن روز سه یا چهار نفری رفتیم و به مناسبت شدنم برایم از آن تراش‌های رومیزی خریدند که همیشه دوستش داشتم. قرمز بود. من عاشق رنگ قرمز بودم. توی مدرسه هم وقتی که بغل‌دستی‌ام حبردار شد شده‌ام داد زد و به 44 نفر دیگر که توی کلاس بودند اعلام کرد «بچه‌ها عالمه شده!!» و بچه‌ها هم که دنبال بهانه بودند برای شادی. زدند روی میز معلم و دست زدند و عده‌ای هم رقصیدند. من هنوز کمردرد داشتم ولی خوشحال بودم.

28 ماه مه، که می‌شود 7 خرداد، روز جهانی قاعدگی است. فمنیست‌های زیادی در این باره نوشتند و از دیگران خواستند که تجربیاتشان را به اشتراک بگذارند. تجربه‌ی بعضی‌ها باورنکردنی بود. دخترانی که تا قبل از شدن اصلا روحشان هم خبردار نبوده چنین چیزی در دنیا وجود دارد و وقتی که با خون مواجه شدند وحشت‌زده شدند و خیال کردند که در حال مردن هستند. دخترانی که از مادرانشان سیلی خوردند چون رسم است که سیلی بزنند توی صورت دختری که برای اولین بار شده تا در زندگی‌اش موقع رنگ‌پریده نباشد! دخترانی که مادرانشان به آن‌ها گفتند «خاک تو سرت. اینو بگیر و مراقب باش که بابا و داداشت نفهمن!». دخترانی که مادرانشان بدون هیچ حرفی به آن‌ها نواربهداشتی داد و بعد هم دختر را به حال خودش رها کرد و رفت! دخترانی که مادرانشان بی‌تفاوت بود ولی پدرانشان مراقب آن‌ها بودند و برایشان نواربهداشتی خریدند. عادت ماهیانه شاخ و دم ندارد. چرخه‌ی قاعدگی به انسان‌ها کمک می‌کند تا بارور شوند و نسل آدمیزاد ادامه داشته باشد. عادت ماهیانه تابو نیست. نواربهداشتی سلاح کشتار جمعی نیست که از خریدنش شرم داشته باشیم و آن را توی پلاستیک سیاه بپیچیم. زنی که عادت ماهیانه شده نجس نیست! خونی که از بدن ما خارج می‌شود کثیف نیست! به بچه‌ها، چه دختر و چه پسر، باید درباره‌ی چرخه‌ی قاعدگی توضیح داد. همانطور که آدم در نتیجه‌ی غذا نخوردن گرسنه می‌شود، در نتیجه‌ی حامله نشدن هم می‌شود. «چیه؟ باز ی؟» شوخی نیست. چرخه‌ی طبیعی بدن نباید مایه‌ی طنز و تمسخر باشد. درباره‌ی شدن بیشتر بدانیم و مراقب دخترها و نی باشیم که هستند و از لحاظ روانی و جسمی تحت فشارند و با آن‌ها مدارا کنیم.


گاهی اوقات جوگیر می‌شوم و لباس‌ها و وسایلم را می‌بخشم به دیگران. سپس در مرحله‌ی بعد از کرده‌ی خود پشیمان می‌شوم. در دوران نوجوانی اینطور نبودم. ثبات سلیقه‌ای بیشتری داشتم. البته آن موقع که سلیقه نداشتم. اجبار والدین بود و من حق بسیار ناچیزی برای انتخاب کردن لباس‌هایم داشتم. مسخره است! واقعا مضحک است که آدم نتواند لباسی را بپوشد که دوست دارد. البته در همه‌ی دوران‌های زندگی‌ام تعدادی از لباس‌هایم را بخشیده‌ام به افراد نیازمند. چند سال اخیر با تغییر افکارم، نوع لباس پوشیدنم هم عوض شده. دوباره شال و کتانی فیروزه‌ای‌ام را می‌پوشم و از خودم می‌پرسم که واقعا چرا آن کیف دست‌ساز فیروزه‌ای که 6 سال پیش پنجاه هزار تومان خریده بودم را دادم به دخترخاله‌ام؟! یا آن کیف کوچک و ظریف گلدار که بنفش بود را چرا دادم به آن یکی دخترخاله‌ام؟! وجودشان در کمد به چه کسی آزار می‌رساند؟! چرا وقتی 21 ساله بودم لوازم آرایشم را در حراج به همکلاسی‌های دبیرستانم فروختم چون خیال می‌کردم که دیگر آرایش نمی‌کنم؟! چرا در 23 سالگی تعدادی از لوازم آرایشم را در روز عقد عمه‌ام بخشیدم به او؟! این کارها چیست واقعا؟! چند روز پیش لباس‌هایی که دیگر نمی‌پوشم را جمع کردم و به سایر لباس‌هایی که نمی‌پوشم و در انباری هستند اضافه کردم. به خصوص که این اواخر با «مد آهسته» آشنا شده‌ام و چیزی را دور نمی‌اندازم و در به در دنبال لباس قدیمی دیگران هستم تا ببینم چه خلاقیتی می‌توانم از خودم بروز بدهم! از بین لباس‌های قدیمی چند تایی را برداشتم تا دوباره استفاده کنم. دفعه‌ی قبل هم تیشرت‌های ورزشی ادیداس را دوباره برداشتم و با قدرت می‌پوشم. آن هم چه تیشرت‌هایی! آن‌ها هم 6 سال پیش هرکدام 55 هزار تومان قیمت داشتند! این بار بین لباس‌هایم شلوار جین دمپا گشاد مورد علاقه‌م را پیدا کردم که با دیدنش چشمانم از خوشحالی برق زد! خیال کردم که همراه کمک‌های مردمی فرستاده‌ام و دیگر نمی‌بینمش. با خودم گفتم «الان حتما اندازه‌م میشه!» و بله! اندازه‌ام شده. این مدت به خاطر اضطرابم آنقدر کم‌اشتها شده‌ام که سایزم به 7 سال پیش برگشته و دوباره توی لباس‌های قدیمی جا می‌شوم.


نمی‌خواهم برایتان بنویسم که موقع خوردن نهار اضطراب داشتم و چند ایستگاه مترو را برعکس رفتم. از آن‌ها گزارش تصویری تهیه کرده‌ام. اشتیاق و ذوق ما زن‌ها در ویدیوها پیداست. می‌خواهم از ناگفته‌ها بنویسم. از اینکه وقتی توی تخت دو نفره دراز کشیده بودم و بلیط خریدم از شادی بغض کردم. از اینکه وقتی پدرم پشت تلفن گفت «اولش گارد می‌گیرن. کم‌کم بهتر میشه» قلبم روشن شد و موقع شستن ظرف‌ها گریه کردم. از اینکه بودم. نمی‌خواستم با نوار بهداشتی بروم ورزشگاه و تامپون را ترجیح می‌دادم. ولی تامپونی که همیشه می‌خریدم به خاطر تحریم‌ها دیگر وارد نمی‌شود و به ناچار مارک دیگری خریدم. ولی نشتی داشت! با اندوه پذیرفتم که باید از همان نواربهداشتی لعنتی استفاده کنم. می‌خواهم از تونل وروی استادیوم بگویم که انگار دالان ورودی بهشت بود برای ن! طوری برای طی کردن دالان می‌دویدند که انگار نهرهای طلا در انتهای آن جاری بود! من جیغ می‌کشیدم و شیپور می‌زدم و برای لحظه‌ای که چمن سبز را دیدم بغضم گرفت. روزهای نوجوانی‌ام که در حسرت رفتن به ورزشگاه تباه شده بود از جلوی چشمانم گذشت. همیشه خیال می‌کردم اگر چمن را ببینم می‌نشینم روی زمین و می‌زنم زیر گریه. ولی این اتفاق نیفتاد. برای تسکین درد م مسکن خورده بودم و برای اضطرابم آرامبخش. بازی مهمی نبود و به خودم حق دادم که خیلی ذوق‌زده نباشم. من در 17 سالگی آرزوی دیدن ورزشگاه را داشتم ولی در 27 سالگی به آن رسیدم. آدم‌هایی که می‌دیدم زن بودند. ورزشگاه پر بود از درجه‌دارها. یک عده لباسی شبیه لباس سپاه تنشان بود. زن‌ها سر تا پا شادی بودند. اکثر خانم‌ها پرچم، کلاه و شیپور داشتند. انگار که بازی فینال جام جهانی بود! تعداد خیلی زیادی عکاس با کاور نارنجی پشت دروازه ایستاده بودند. چقدر دلم می‌خواست که جایگاه‌ها تفکیک نبود و کنار علی می‌نشستم. چرا نباید بتوانیم کنار هم بنشینیم؟! مردها دور بودند، خیلی دور. از صدایشان فقط صدای طبل می‌آمد. گل اول را که زدیم جایگاه ن رفت روی هوا. انتظار داشتم بازیکنان بیایند سمت ما ولی نیامدند. انگار آن‌ها هم ما را نادیده می‌گرفتند! چند گل دیگر هم زدند تا اینکه سردار آزمون رو به ما شادی کرد. بالاخره یک نفر وجود ما ن را تایید کرد! خودم در جایگاه A7 نشسته بودم و دلم پیش جایگاه مردان بود. خانواده‌ی من و اطرافیانشان مذهبی هستند. وقتی که با والدینم در دورهمی‌های دوستانه و خانوادگی شرکت می‌کردیم، قسمت مردانه را ترجیح می‌دادم. زن‌ها بیشتر اوقات در آشپزخانه بودند و درباره‌ی مسائلی چون خانه‌داری و فرزند داری صحبت می‌کردند. ولی سمت مردانه صحبت‌ها رنگ و بوی ی، ورزشی و اجتماعی داشت. همین بود که به اندازه‌ی کافی از بودن در جایگاه نه خوشحال نبودم. بعد از یک نیمه خسته شدم و انرژی‌ام افتاد. خیلی دوست داشتم که ببینم عکاسان چه لحظاتی را ثبت می‌کنند. تنها عکسی که از خودم دیدم را در نیمه‌ی دوم گرفتنه‌اند؛ آرام سر جایم نشسته‌ام و بازی را تماشا می‌کنم. 90 دقیقه تمام شد و داور سوت بازی را زد. بازیکنان رفتند سمت جایگاه مردان تا از آنان تشکر کنند. بعد آمدند سمت جایگاه ما. بعدا فهمیدم که خود تماشاچی‌های مرد از بازیکنان خواستند که بیایند سمت ما. وقتی ویدیوی این حمایتشان را دیدم بغضم شکست. البته شاید هم بدون گفتن آن‌ها بازیکنان در نهایت می‌آمدند سمت ما. هرچقدر که بازیکنان به سمت ما نزدیک‌تر می‌شدند تعداد عکاس‌هایی که آن‌ها را دور کرده بودند بیشتر می‌شد. صدای تشویق و جیغ و شیپور ن به اوج خودش رسیده بود. بازیکنان به زحمت به ما نگاه کردند. دستشان بالای سر بود و تشویق می‌کرند. انگار معذب بودند. انگار نگاهشان به ما همان نگاه سنتی «ناموس مردم» بود، نه یک انسان! و انگار نگران بودند هر لحظه مردی بیاید یقه‌ی لباس‌شان که از عرق خیس شده بود را بگیرد و بگوید «مگه خودت خواهر و مادر نداری؟!» به وجود ما عادت نداشتند. اصلا دنیا هنوز به وجود ما ن عادت نکرده! این طفلی‌هایِ در ایران متولد و در فرهنگ ایرانی بزرگ شده که دیگر جای خود دارند! احتمالا قبل از بازی برایشان جلسه‌ی توجیهی برگزار کرده بودند که نباید خیلی با ن پسرخاله شوند!! به هر حال 14 گل زدیم و دروازه را بسته نگه داشتیم. زباله‌ها را جمع کردیم. رفتم توالت. کلاه و شیپور داشتم و نمی‌توانستم که نوارم را عوض کنم. فقط توانستم دستم را بشورم و آمدم بیرون. علی با ماشین منتظرم بود.

 

 

پ.ن: در رابطه با فراخوان وبلاگی؛ داریم آرام آرام کارها را می‌بریم جلو. خبرهای جدید را از همین وبلاگ به شما اعلام خواهم کرد!


گمانم یک سال پیش بود. صورتم را توی آینه تماشا می‌کردم. موهای زبرم کمی بلند شده بود. با کمک آینه‌ی کوچک، نیمرخ خود را در آینه‌ی نیمه‌قدی تماشا کردم. برایم جذاب بود. صورتم شبیه پسرهای نوجوان شده بود که یکی در میان ریش دارند! موهای زبری که دستمایه‌ی تمسخر دیگران بود برایم دوست‌داشتنی شده بودند و چه چیزی قشنگ‌تر از این؟!

چهارشنبه بود. تاکسی آنلاین گرفتم. طبق معمول وقت نکرده بودم بند کفشم را ببندم و این کار را داخل ماشین انجام دادم. سرم را گرفتم بالا. پاهایم را دیدم که نسبت به روزهای طلایی‌ام، 7 سانتی‌متر از دور رانش کم شده و در مجموع نُه کیلو از وزنم کم شده. با دیدن پای خودم یاد پای پسرهای لاغری افتادم که شلوار جین مشکیِ لوله‌ای می‌پوشند. یک لحظه عمیقا لذت بردم. پاهای خودم برایم جذاب شده بودند!

سال‌ها طول کشید تا بفهمم که باید بدنم را آنطور که هست بپذیرم. سال‌ها خون دل خوردم و متلک شنیدم تا اینکه نقاط قوت اندام استخوانی‌ام را شناختم. سال‌ها زمان برد تا فهمیدم که منِ استخوانی باید چطور لباس بپوشم که چاق‌هایِ دلبرِ ایرانیان که یک عمر آن‌ها را زدند توی سرم، نمی‌توانند بپوشند! لباسی که از روی شانه تا پایین کمرش است و قوس بکمر باریکم را نمایان می‌کند! لباسی که تا پایین جناق سینه چاک دارد؛ بدون ، که قفسه‌ی سینه‌ام را به درخشش دربیاورد. پاهایی باریک که نیاز به جوراب و ساپورت ندارند و ظرافتشان است که نگاه‌ها را خیره می‌کند. بدن طریف من نباید زیر خروارها پارچه پنهان شود. من نیازی ندارم که غذا بخورم و غذا بخورم تا برای دیگران بدنم را برجسته کنم. بدن من میل به جامه دریدن دارد.

 

 

پ.ن: آدم باید به آزادی آدم‌های دیگر احترام بگذارد. به حریمشان، به انتخاب‌هایشان. مهرداد دوست دارد که دیگران از او بی‌خبر باشند و خودش هم از دیگران بی‌خبر باشد. اگر آن موقع که نگاهش سمت پایین بود این‌ها را نگفته بود، الان برایش پیام می‌فرستادم: «اولین سیگار زندگیم رو تنهایی کشیدم. بوی بدی میده. حالم رو عوض نکرد. دوسش نداشتم.»


سلام!
امیدوارم که حال خال‌هایت خوب باشد. برایت می‌نویسم تا بگویم من هنوز فرم لب‌ها و چین‌های کنار چشمانت را فراموش نکرده‌ام. به خال روی سرشانه‌ات سلام برسان و مراقب انگشت‌های پاهایت باش.

 

 

پ.ن: سومین پست امشب. قبلی؛ برایم گام ماژور خنده‌هایت را بنواز


روی پیانو می‌نواخت. صبور و جدی بود، مثل همیشه. بالا تا پایینش را برانداز کردم. کمی روی صندلی سر خوردم، نفس کشیدم و به کمرم قوس کوچکی دادم. حتی فکر معاشقه با او شیرین و گرم است.

 

 

پ.ن: دومین پست امشب. قبلی؛ آدم‌هایی برای خندیدن


ساعت 12 شب است. خانوداه‌ی واحد بغلی دور هم جمع شده‌اند. صدای خنده‌هایشان بلند است. برای خودشان موسیقی محلی پخش می‌کنند. سرخوشی در صدایشان پیداست. اگر جمع خانوادگی چنین است پس حتما خانواده‌ی من اشتباهی بوده! صدایشان دلنشین است. با خودم می‌گویم «همیشه بخندید! بخندید! همین که بخندید کافیه!»

 

 

پ.ن1: کمربندها را ببندید! امشب آمده‌ام که بنویسم!

پ.ن2: بعد از نمی‌دان چند سال دارم این آهنگ را گوش می‌کنم:

 


دریافت


7 صبح بیدار شدم. دوش گرفتم. توی حمام بودم که برق قطع شد. صبحانه خوردم. سردم شده بود. لباس گرم پوشیدم. نشستم پای دست‌سازه‌هایم. ظرف‌ها را شستم. صفحه‌ی اینستا و کانال دست‌سازه‌هایم را به روز کردم. نهار خوردم. دوباره نشستم پای کار برای آماده کردن سفارش مشتری‌ها. آماده شدم و رفتم کلاس. به اصرار مربی عکاسی‌ام خرمالو خوردم، گمانم بعد از 13 سال! چقدر طعمش فرق داشت! چقدر خوشمزه بود! توی کلاس راحت نبودم. توی شلوارم راحت نبودم. محیط تاریک بود و نور ال‌سی‌دی اذیت می‌کرد. تمرکز نداشتم. رفتم خرید. در خیابان امام خمینی، معین نیک‌افعال هم‌دانشگاهی‌ام را دیدم. وانمود کردم که او را نمی‌شناسم. بد اخلاق بود و هیچوقت با هم صحبت نکردیم. 2 عدد سرکه‌ی باامیک خریدم. یکی برای خودم و دیگری برای خانه‌ی پدری. برایشان خوشبو کننده‌ی توالت هم خریدم. باید بروم و سرویس بهداشتی‌شان را بشورم. بوی توالت‌های بین راهی را گرفته. سرامیک‌ها زرد شده‌اند. دیدنشان مرا غمگین کرد. برای مادرم شانه خریدم. جوراب سفید هم نیاز دارد. رفتم طبقه‌ی دوم فروشگاه که پارکینگ و سرویس بهداشتی در آن واقع شده. یادم آمد که با مصطفی هم به اینجا آمده بودم. 99 درصد مطمئنم که با هم به اینجا آمده بودیم. شاید آن یک درصد توی خواب بوده. دم قفسه‌ی کاندوم‌ها ایستاده بودم و با دقت در حال خواندن اطلاعات پشت جعبه بودم. 12 قلم جنس شد 156 هزار تومن. حساب کردم و آمدم بیرون. به پدرم زنگ زدم و گفتم که سرکه‌ی باامیک نخرد. خوشبو کننده هم خریدم. خوشحال شد و از من تشکر کرد. خوشحال بودم و یک حسی اصرار داشت که غمگینم کند. من جُدا. پدرم جدُا. مادرم جُدا. رسیدم خانه و به مادرم زنگ زدم. گفتم که برایش شانه خریده‌ام و فعلا شانه نخرد. خوشحال شد و تشکر کرد. شام را گرم کردم. جدی جدی وارد دنیای بزرگسالان شده‌ام.

 

 

پ.ن1: یک آشنای عزیز مطلبی جدید پست کرده. برای خواندن روی عنوان کلیک کنید! ---> چرا وبلاگ می‌نویسیم!!

پ.ن2: می‌دانم که کامنت‌هایتان بی‌جواب مانده. تمام تنم از خستگی درد می‌کند. تا فردا به من فرصت بدهید.


همیشه وقتی دیگران لمسم می‌کردند معذب می‌شدم. مثل بقیه‌ی دخترها راحت نبودم که در بغل دوستان دخترم لم بدهم یا شب‌ها کنارشان بخوابم. عادت نداشتم که دیگران را بی‌دلیل بغل کنم. وقتی که حنانه، محمد، امین و دوست‌دخترش خیلی راحت در جایی تنگ کنار همدیگر دراز می‌کشیدند، بدن‌هایشان به هم چسبیده بود و همدیگر را بغل می‌کردند ترجیح می‌دادم که وارد این بازی‌های کثیف نشوم! در عوض همیشه دوست داشتم که معشوقه‌هایم مدام مرا در آغوش بگیرند و نوازشم کنند. وقتی که می‌گفتند «بیا روی پام بشین» چشم‌هایم برق می‌زد. تا اینکه 27 ساله شدم و فهمیدم یک جای کار می‌لنگد! سال‌هاست که می‌دانم در کودکی به من توجه و محبت نشده. وقتی می‌رفتیم خانه‌ی خاله مهری، مادرم می‌گفت «روی پای بابا نشین. بابا هم نگو. محمدهادی بابا نداره، ناراحت میشه.» آن زمان فقط 5 سال داشتم. خانه‌ی مادربزرگ که بودیم، مادرم می‌گفت «مامان نگو. مائده، مهدی و مجتبی مامان ندارن، ناراحت میشن.» دخترعمویم تعریف می‌کرد که مادربزرگم برایش تعریف کرده «رفته بودم خونه‌شون. برادرزاده‌ش رو داشت روی پاهاش می‌خوابوند. اونوقت بچه‌ی من خسته یه گوشه نشسته بود و نگاه می‌کرد.» بعد از شنیدن این خاطره دلم می‌خواست زمان به عقب برگردد و کاری کنم که از حافظه‌ام از این اتفاق پاک شود. دلم برای خودم سوخته بود. هنوز هم می‌توانم برای خودم بغض کنم. آن زمان فقط یک بچه‌ی طفلی بودم که گناه داشت. واقعا گناه داشتم! 6 ساله‌م که بود، پدر برایم آبرنگ 6 رنگ خرید. برای مائده 12 رنگ خرید چون او از من بزرگتر بود و مادرش را در کودکی از دست داده بود. از دست پدرم ناراحت شدم. غصه می‌خوردم و با خودم می‌گفتم «من دخترشم اونوقت رفته واسه یه دختر دیگه آبرنگ 12 رنگ خریده!» تا 6 سالگی خانه‌ی مادربزرگ زندگی می‌کردیم. دایی بزرگم همسرش را از دست داده بود و آن‌ها هم بیشتر وقت‌ها خانه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردند. همین بود که والدینم در محبت کردن به من خساست به خرج می‌دادند. هرچند که وقتی آمدیم رشت و خانه‌ی جدا خریدیم هم فرقی به حالم نکرد. من لاغر بودم و مائده تپل. من روسری سرم می‌کردم و او چادری بود. وقتی همراه مادرم بیرون می‌رفتیم همه مرا نادیده می‌گرفتند چون خیال می‌کردند که دخترِ چادری باید فرزند مادرم باشد! موقع خرید کردن، مائده بود که باید به مادرم اصرار می‌کرد تا چیزی را برایم بخرد! مادرم استاد نادیده گرفتن من و شکستن قلبم بود. با همه‌ی این‌ها مائده همیشه مثل خواهرم بود. وقتی کتک می‌خوردم مرا دلداری می‌داد. وقتی گوشواره‌ها و زنجیر طلای لعنتی‌ام گم می‌شدند، همان طلاهایی که به زور برایم خریده بودند و به من آویزان کرده بودند، با من در اتاق وسطی دنبال آن‌ها می‌گشت و با من حرف می‌زد تا نسبت به تهدیدات پدرم بی‌توجه باشم. مائده وقتی که راهنمایی بودم اولین م را خرید. فیلم‌های مثبت 18 سال را با مائده نگاه کردم. آن‌ها کامپیوتر و دستگاه پخش سی‌دی داشتند. اینترنت هم داشتند. خیلی چیزها را با مائده تجربه کردم. هنوز هم دوستش دارم. این والدینم بودند که مرا نوازش نکردند و در آغوش نگرفتند. حالا متوجه شده‌ام که اتفاقا من خیلی هم از اینکه مورد نوازش و لمس شدن قرار بگیرم استقبال می‌کنم. سال‌ها این نیازم را سرکوب کردم چون از جانب والدینم سرکوب شده بود. این مغز آدمیزاد واقعا عجیب است! ناخودآگاه ما کارهایی می‌کند بس باورنکردنی! هفته‌ی پیش که با مادرم و همسرش خانه را تمیز می‌کردیم، عکس‌های قدیمی که سال‌ها بود گم شده بودند را پیدا کردیم. از کودکی من عکس‌های زیادی موجود نیست. خیلی از عکس‌های سه نفره‌ی من و مادر و پدرم ناقص است. پدرم بعد از جدایی مادرم رفت سراغ آلبوم و او را از عکس‌ها حذف کرد. بدون اجازه‌ی من، جلوی چشمان من. توی یکی از عکس‌هایی که پیدا کردیم مادرم روی زمین نشسته بود. دخترخاله‌ام روی پای مادرم نشسته بود و من در کنارش.
+ من بچه‌تم بعد زهرا روی پات نشسته؟!
- خب آخه اون کوچیکتر بود!
+ هرچی! می‌تونستی من رو هم روی پات بنشونی. تو از اولش همینطوری بودی.
- .
+ بعد تازه از آدم می‌پرسید که چرا افسردگی داری!!
بغض داشتم. ماجراهای قدیمی را به رویش آوردم. «نگو مامان. نگو بابا.» خودش هم پشیمان بود و قبول دارد که در گذشته اشتباه کرده. ولی این چیزی از دردهای من کم نمی‌کند. حالا من تمام آن محبت‌هایِ نکرده‌شان را از معشوقه‌هایم طلب می‌کنم. من دریا می‌خواهم و آن‌ها به من قطره هم نمی‌دهند. هیچ میزان از توجه و نوازش آن‌ها مرا راضی نمی‌کند. همچون کودکی هستم که والدینش را کنار خودش، و محبت و توجه کامل آن‌ها را می‌خواهد. اگر مادرش لحظه‌ای سر برگرداند، با دست‌‌های کوچکش می‌زند روی صورت مادر؛ که به من نگاه کن! حواست به من باشد! همه‌ی آن کمبودها را ریخته‌ام داخل یک گونی. سال‌هاست که آن‌ها را بر پشتم حمل می‌کنم. محبتی که می‌خواهم را پیدا نکرده‌ام و تنم زخمی و کبود شده.
هنوز هم مثل سابق از اینکه توی تاکسی و مترو جای کافی نباشد و بدن غریبه‌ها به بدنم بخورد احساس خوبی ندارم. ولی در عوض خودم را بیشتر شناخته‌ام. معشوقه‌هایم را بیشتر در آغوش می‌گیرم. دست دوستانم را بیشتر می‌گیرم و آن‌ها را بیشتر لمس می‌کنم. راه درازی در پیش دارم.

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ از مکالمه‌های من و مادرم


[داخلی. خانه‌ی مادرم در تهران]
شرت‌هایم را شسته بودم. من همیشه یک تَشت شرت برای شستن دارم! رفتم تا یکی را از روی بالکن بردارم. مادرم با حالتی خندان، شوکه و سرزنشگر گفت «ئــه!» منظورش این بود که چرا بدون حجاب رفته‌ام بیرون! در شهرکی نظامی زندگی می‌کنند و نگران بود که ممکن است این « برهنگی‌»های من کار دستشان بدهد. شرت پشت‌بازِ توریِ فیروزه‌ای رنگم را برداشتم.
- اینو می‌خوای بپوشی؟؟!!! دکترا می‌گن آدم عفونت می‌کنه!
+ با اینا راحت‌ترم. مشکلی هم پیش نمیاد. زود عوضش می‌کنم. پوشیدنش برای مدت طولانیه که خوب نیست. اون شرتای کلاسیک اذیتم می‌کنن. همه‌ش میرن لای آدم.
لباس پوشیدم و رفتن دیدن دوستانم.

 

 

پ.ن: هزاران کارِ انجام نداده ریخته سرم و این وسط شهوتِ نوشتن رهایم نمی‌کند! ایکاش نوشتن هم با خود یی برای دقایقی ساکت می‌شد!


قرار بود آقای ر به من خبر بدهدکه چه ساعتی همدیگر را ببینیم. کارش طول کشید. صحبت از سریال Dark شد. گفت که بعد از من دیگر سریال را تماشا نکرده. خودم را زدم به آن راه.
+ «سریال قشنگیه. ببینش حتما. حیفه.»
- «میگم به نظرت نمیشه که بازم با هم سریال ببینیم؟»
+ «گمونم میشه.»
ایموجی چشم قلبی را برایم فرستاد. همان شب آمد خانه‌ام و دقت کرد که سر وقت برسد. سریال تماشا کردیم. حواسش بود که باید روی تخت، پارچه پهن کنیم. تخمه خوردیم. از روابط قبلی‌مان گفتیم. مثل همیشه قبل از خواب نخ دندان کشیدیم و مسواک زدیم. برق را خاموش کرد. رفتیم توی بغل هم. میخواستمش و در عین حال خسته هم بودم. چند دقیقه بعد در سوسوی نور ساختمان پشتی، لباس‌ها بودند که یک گوشه افتاده بودند. عادت دارد کلیپسش را به پرده‌ی اتاق وصل می‌کند. خیلی سریع کلیپس را برداشت و موهایش را بست.

طبق عادت همیشه نزدیک ساعت 8 صبح بیدار شدم. بیدار بود. دستم را بردم سمت صورتش و گردن و گونه‌اش را نوازش کردم. گفت «خیلی دوس داشتم. مرسی.» لبخند زدم. چشم‌هایمان را بستیم و دوباره خوابیدیم.

 

 

پ.ن1: دومین پست امروز. قبلی؛ آیا واقعا نیاز است که مثل انسان صحبت کنیم؟

پ.ن2: در حال گفتگو برای به نتیجه رساندن فراخوان وبلاگی هستم. به زودی اخبار جدید را منتشر می‌کنم.


یک موجود زنده همیشه باید از خودش محافظت کند. ما به عنوان موجوداتی که حرف می‌زنیم در معرض آسیب‌های بیشتری قرار داریم. وقتی شما از پوشیدن لباس مورد علاقه‌تان صرف نظر می‌کنید تا چرند و پرندهای فامیل را نشنوید در واقع دارید از خود و روانتان محافظت می‌کنید. البته گاهی همه‌ی دنیا و حرف‌هایشان به چپ شماست و لباس مورد نظر را می‌پوشید و گور پدر هر کس که خوشش نیاید. شاید جالب باشد که بدانید انسان‌ها هم کمین و یکدیگر را شکار می‌کنند و سپس می‌خورند! ما هم درنده هستیم! ما زبانی داریم که از مار هم گزنده‌تر و از دندان‌های شیر هم تیزتر است! پس باید دائما از خودمان محافظت کنیم. به او گفته بودم که احساس متقابل نسبت به‌ش ندارم. حسم می‌گفت که دردسر درست خواهد کرد. ولی با دلم رفتم جلو. دلم می‌گفت «اون که جذابه واست و تو هم که یک نیمچه کشش بهش داری! پس بیا و یه فرصت دیگه بهش بده!» من آدم روراستی هستم. رو بازی می‌کنم. از اینکه مردی شهامت نداشته باشد دلیل اینکه چرا به خانه‌اش دعوتم کرده را بگوید بیزارم. شنبه رفتم دیدنش. قرار شده بود که یک ملاقات باشد و درس را بگذاریم برای روزی دیگر. از لحاظ روانی کمی به هم ریخته بود. می‌دانستم که رفتن کار درستی نیست ولی دلم همچنان با لجبازی پا می‌کوبید به زمین «برو! برو!» به من گفته بود «بیا انار دون کنم برات.» و این کار را هم کرد. قبلا گفته بودم که با بغل و نوازش کمرم مشکلی ندارم ولی هر بار می‌خواست فراتر برود. بازوانم را چسباندم به گوشم. دست‌هایم را بردم پشت سرم و گفتم «نمی‌خوام بهم دست بزنی! داری اذیتم می‌کنی!» این همه نفهمیدنش را درک نمی‌کردم! خواسته‌های توهین‌آمیزش را هم همینطور. می‌دانست که به او حس متقابل ندارم ولی با این حال اصرار داشت که عروسک جنسی‌اش باشم! قرار بود ساعت 6:30 از خانه‌اش بروم. موهایم را بستم. ساعت 5:35 بود. گفتم اگر حرفی دارد بزند. حدود 5 دقیقه صحبت کردیم. سپس کفشم را پوشیدم و خانه‌اش را ترک کردم. حس بدی داشتم. به خودم یادآوری کردم که تقصیر من نبوده و از دفعه‌ی بعد حواسم را بیشتر جمع می‌کنم. قدم‌ن رفتم سمت پارک. قرار بود که علیرضا و آرین را ببینم.

احتمالا اراجیفی همچون «وقتی زن میگه برو یعنی نرو! وقتی میگه نمی‌خوام منظورش اینه که می‌خواد!» را شنیده‌اید. گویی که زن از مریخ آمده! شاید به مذاق بعضی‌ها خوش نیاید ولی زن هم انسان است و منظورش را همانطور که می‌خواهد می‌رساند! هر انسانی فارغ از جنسیتش می‌تواند حرف‌های ناگفته در دلش داشته باشد. پدر من آن موقع که باید، به مادرم نگفت «نرو! بمان!» از سر لجبازی گفت «برو!» حتی فرهنگ ناز کردن را هم نداریم! البته خیلی تقصیر ما نیست. یک عمر تفکیک جنسیتی شده‌ایم. همین است که خیال می‌کنند اگر زن می‌گوید «نه» در واقع دارد ناز می‌کند و «نه» یعنی بیشتر اصرار کن! همین پرت و پلاها باعث شده‌اند که آدم‌های زیادی مورد قرار بگیرند چون که طرف مقابلشان خیال کرده «داره ناز می‌کنه!» همین پرت و پلاها هر نقطه از کشور را برای زن‌ها ناامن کرده. آزارهای خیابانی تمامی ندارند چون خیال می‌کنند وقتی که می‌گویی «برو مزاحم نشو!» در واقع داری ناز می‌کنی! که البته جای تاسف دقیقا همینجاست که صدها هزار و بلکه شاید میلیون‌ها نفر در کشور ما به همین شیوه زندگی می‌کنند! برای دیدنش کافی‌ست که سری به کوچه و خیابان بزنید.


مهمان ناخوانده؛ ! تمام برنامه‌هایم را ریخت به هم. به 10 نفر از دوستانم قول ملاقاتِ احتمالی دادم ولی همه چیز ریخت به هم. بعد از رفتن به استادیوم، یک روز به خودم مرخصی دادم. خسته بودم. البته ماندن در خانه فقط حالم را بدتر کرد. روز بعد برای لحظاتی رفتم دم بالکن ایستادم. حس کردم که باید بروم بیرون. اسامی را توی ذهنم مرور کردم. تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتیم. 

مهرداد همچون نوشته‌هایش دوست‌داشتنی‌ست. دستمال سر بسته بود و آنقدر با تیپش جور بود و روی موهای فرفری‌اش طنازی می‌کرد که وقتی برگشتم رشت هوس کردم دستمال ببندم ولی اسلام دست و پای مرا بسته! وقتی که همدیگر را در آغوش گرفتیم اولین چیزی که توجه مرا به خودش جلب کرد چشم‌هایش بود. وقتی لبخند می‌زند واقعا برای لبخند زدن مایه می‌گذارد. حرف زدن با مهرداد آسان است. کنارش امنیت روانی داری چون از آن دسته‌هایی‌ست که بالغ است و درک می‌کند. در خیابانِ کناریِ یکی از عکس‌هایش در محل خدمتش نشسته بودیم و زیر نور زرد چراغ‌ها صحبت می‌کردیم. از وبلاگ و افسردگی و زندگی گفتیم. از ناگفته‌ها. قدم زدیم و قدم زدیم. خیابان‌ها خلوت بودند. مهرداد گوشفیل خرید و پیشنهاد داد که از بازار تهران رد شویم. مغازه‌ها تعطیل بودند. گمانم ساعت از 10 گذشته بود. وقتی که مغازه‌ها باز هستند، بازار رنگ و بوی زندگی را دارد. وقتی که تعطیل می‌کنند، شبحی از کاسب‌ها را در قالب کرکره‌های فی می‌بینی. تا به حال آن همه زباله در بازار ندیده بودم. نارنجی‌پوشان شهرداری در حال کار بودند. بناهای قدیمی بودند که در نور شب هنوز جذاب بودند. ما دو دیوانه در آن سکوتِ دوست‌داشتنی قدم می‌زدیم و گوشفیل می‌خوردیم. رسیدیم به خیابان. باید از کنار پمپ بنزین رد می‌شدم. راننده‌ی تاکسی دنده عقب گرفت. مهرداد سمت راست من بود و قبل از او تاکسی را دیدم. مچ دستش را گرفتم. ما رو به تاکسی عقب عقب می‌دویدیم و راننده هم عقب عقب می‌آمد! ما به مسیرمان زاویه می‌دادیم و راننده هم فرمان را می‌چرخاند! هر لحظه ممکن بود که پژوی زرد ما را زیر بگیرد! مهرداد زد روی صندوق ماشین «حاجی!!!» راننده تازه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و از ما عذرخواهی کرد. می‌خندیدیم. آنقدر برایم خنده‌دار بود که برگشتم و راننده را نگاه کردم. شیشه‌ی ماشین را داد پایین و دوباره عذرخواهی کرد. ما همچنان می‌خندیدیم! از مهرداد خنده‌هایش را یادم هست؛ وقتی که توی پیاده‌رو سر به سرم می‌گذاشت و هُلش می‌دادم. می‌خندید و خنده‌هایش باعث می‌شد من به خودم، و به واژه‌هایی که از گویش گیلکی هنگام صحبت به زبان فارسی استفاده کرده‌ام و همچنین به خودمان بیشتر بخندم. مهرداد استاد این است که سر به سر آدم بگذارد. من به تنهایی برای مردم عجیبم و او هم به تنهایی برای مردم عجیب است. حالا تصور کنید که 2تا آدم با ظاهرهای متفاوت از عرف جامعه شب کنار هم قدم می‌زنند! در حالی که زن جوان نسبت به شالی که از سرش افتاده بی‌تفاوت است! این قضیه تا جایی پیش رفت که یک مرد رو کرد به ما و گفت «هِلو!» 

8 سال پیش قبل از اینکه روزانه‌نویسی در وبلاگ را شروع کنم وبلاگی داشتم به نام Black Star. طرفدار اوریل لوین بودم و خبرهایش را آپدیت می‌کردم. از پرسپولیس هم مطلب می‌نوشتم. کم و بیش آهنگ و کنسرت هم آپلود می‌کردم. وبلاگم را پاک کردم و دوباره همان آدرس را ثبت کردم و شروع کردم به نوشتن. این بار گالری عکس و وبلاگ موسیقی‌ام از وبلاگ نوشتم جدا بود. همان حوالی بود که با شقایق آشنا شدم. از مخاطبین وبلاگم بود و طرفدار سرسخت گروه متالیکا. فایل‌های درخواستی هم آپلود می‌کردم و یکی از آن‌ها که درخواست می‌داد شقایق بود. بعدا توی یاهو مسنجر با هم چت می‌کردیم. حتی چند باری برای هم ایمیل فرستادیم. بعدتر اینستگرم آمد و شماره‌ی همدیگر را گرفتیم. این اولین ملاقاتمان بود. حدود سه چهار سال پیش نشد که همدیگر را ببینیم. من و شقایق در طول این سال‌ها، ساعت‌های زیادی را در روز درد دل کرده‌ایم. گاهی هم برای چند ماه هیچ حرفی با هم نزدیم. ولی این سکوت ذره‌ای ما را از هم دور نکرد.
رسیدم ولیعصر. منتظر ماندم تا برسد. الان خانمی دانشجوست و در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران درس می‌خواند. لا به لای کلاس‌هایش برایم وقت خالی کرد. چیزی حدود بیست متر با هم فاصله داشتیم که همزمان همدیگر را دیدیم. شقایق دوست‌داشتنی و مهربان بود که نزدیکم می‌شد . همدیگر را در آغوش گرفتیم. لحن صحبت کردنش را دوست دارم. با تن صدای مناسب برای محیط حرف می‌زند و جدی بودن و محبت از لا به لای واژه‌ها و صدایش می‌چکد. شقایق قدرت این را دارد که با چشم‌هایش هم لبخند بزند. رفتیم به یک رستوران فانتزی. می‌گویم فانتزی چون حالت کافه را داشت. آنجا پر بود از ساندویچ‌ها و نوشیدنی‌های گیاهی تازه با قیمت مناسب! قلب بود که از چشمانم می‌زد بیرون! و بابت آن هم گزینه برای انتخاب کردن دلم می‌خواست که جیغ بکشم! شقایق گفت که ساندویچ‌ها را برایمان گرم کنند. حسابدار گفت که 10 دقیقه زمان می‌برد. شقایق بلافاصله با احترام گفت «اشکالی نداره. منتظر می‌مونیم.» صحبت کردنش از نو مرا تحت تاثیر قرار داد. کاملا حس کردم که این زن جوان در پایتخت بزرگ شده و یاد گرفته که چگونه در جامعه از پس خودش بربیاید. ساندویچ خوردیم و حرف زدیم. از مردهای زندگی‌مان گلایه کردیم. از گذشته‌ها گفتیم و باورمان نمی‌شد که رو به روی هم نشسته‌ایم. از شقایق عکس گرفتم. نه تنها با گوشی، بلکه با دوربین هم. خدا کند که عکس‌های سیاه و سفیدش به زیبایی خودش شود.

از ساجده فقط چشم‌هایش را دیده بودم و صدایش را شنیده بودم. رسیدم به محل مورد نظر و نمی‌دانستم که باید دنبال چه چهره‌ای بگردم. دختری با چشم‌های گیرا و چهره‌ای بی‌نهایت بامزه به من لبخند زد. خودش بود. گام‌هایش را بلندتر برداشت و همدیگر را در آغوش گرفتیم. اولین جمله‌ای که از او شنیدم این بود: «دختر چقدر بغلی هستی تو!!» من خسته و تشنه بودم و ساجده پر انرژی بود و همراه خودش قمقمه داشت. با هم متروگردی کردیم. توی حرف زدن غرق شدیم و  چند ایستگاه را اشتباه رفتیم چون اصلا برنامه‌ی مشخصی برای مقصد نداشتیم و دو نفری روی هوا بودیم! درد دل‌های وبلاگی‌مان را از نزدیک دیدیم؛ چند نفر تذکر دادند که «خانم شالت رو بذار سرت!» البته ما آنقدری قوی بودیم که روزمان خراب نشود. همراه ساجده رفتیم ناصرخسرو. گفتم «ئه! من این مسیر سمت راست رو با مهرداد رفته بودم!!» ساجده پایه بود و این پایه بودنش یعنی نعمت! یعنی می‌توانم 5 دقیقه پشت ویترین دوربین‌فروشی بایستم و ذوق کنم و هوار بکشم «وای چقدر دوربین آنالوگ!!!» همراه ساجده رفتم و حلقه‌ی فیلم آنالوگ خریدم. روی نیمکت نشستیم و شروع کردیم به صحبت. هارمونی چشم‌ها و رنگ پوستش طوری جذاب است که می‌توان ساعت‌ها نگاهش کرد و خسته نشد. از وبلاگستان حرف زدیم و حرف زدیم. من و ساجده از طریق همین وبلاگ با هم آشنا شده‌ایم و از این بابت خوشحالم. همراه ساجده جوراب خریدم، بند کتانی و ماسک مو. دستمال سر نگاه کردم. عینک‌های آفتابی را امتحان کردم. با هم قدم زدیم و سوار تاکسی هم شدیم. او احساساتش را «تر و تازه» بروز می‌دهد. به عنوان مثال وقتی که آقایان آب‌انار فروش پیشنهاد دادند تا از آن‌ها عکس بگیرم و با استقبال من مواجه شد، آن را فوری بروز داد و نگذاشت که ذوقش سرد شود. ساجده زیاد سوار مترو شده و نکات مهم سوار شدن به مترو را به دیگران تذکر می‌دهد اما خب کو گوش شنوا! داخل واگن عمومی بودیم و دو پیرمرد دستفروش به سمت ما می‌آمدند. کمی به ما نگاه کردند و سپس به من زل زدند. من کلاه حصیری سرم بود. یکی به دیگری گفت: «اینو نگاه کن! اینجا تگزاسه؟!» من و ساجده به پیرمردها نگاه کردیم و بعد نگاهی به همدیگر انداختیم و سکوت کردیم. مردهایی که اطرافمان بودند هم واکنشی نشان ندادند. کافه هم رفتیم و آنجا فهمیدم که چقدر هوس میلک‌شیک کرده بودم و چقدر خوشمزه بود و چقدر دلم می‌خواهد که با هم دوباره از آن میلک‌شیک بخوریم! از ساجده عکس گرفتم و بابت اینکه از او عکس می‌گیرم خوشحال بود. منتظرم تا عکس‌هایم ظاهر شوند. امیدوارم که چشم‌هایش در عکس‌هایم بدرخشند.

 

 

پ.ن1: ثمین را هم دیدم. این سومین ملاقات ما بود. دفعه‌ی دوم آمد رشت و چند روزی پیشم ماند. من و ثمین از طرفداران اوریل هستیم و در انجمن طرفداری اوریل با هم آشنا شدیم.

پ.ن2: حدس بزنید که چه کسی سیگار سومش را درست کشیده و خوشش هم آمده؟!

پ.ن3: عکس‌هایم از تهران‌گردی.

 


به گوشی‌ام زل زده‌ام و های‌های گریه می‌کنم. امروز تولد تنها برادرم است. 19 ساله شده و آخرین سالی‌ست که نوجوان است. دلم برایش تنگ شده. دیروز دیدمش. از آن دلتنگی‌هایی‌ست که حس می‌کنم به اندازه‌ی کافی با هم زندگی نکرده‌ایم. از آن اشک‌هایی‌ست که «ایکاش شرایط طور دیگه‌ای بود.» توی یکی از دنیاهای موازی حتما خواهر بهتری هستم برایش. عکسی که نگاه می‌کنم را توی آینه‌ی اتاق مشترکمان گرفته‌ایم و از فکر اینکه دیگر کنار هم نیستیم گریه می‌کنم. از این بابت گریه می‌کنم که شرایطش را نداشتم که بیشتر به او محبت کنم. برادرم تنها مردی‌ست که بدون اینکه از او بخواهم بدنم را ماساژ می‌دهد. وقتی دو سال پیش از سفر هفت روزه‌ام از جزیره‌ی هرمز برگشتم، چند ساعتی کنارم دراز کشید و مرا در آغوش گرفت. حالا آنقدر بزرگ شده که روز تولدش را با دوستانش می‌گذارند. دلم خوش است که جنگیدن‌های من باعث شده تا در نوجوانی‌اش آزادی‌های زیادی داشته باشد. من 9 سال پیش، تکواندو را پس از 6 سال مداوم کار کردن گذاشتم کنار. یک بار لا به لای حرف‌هایمان گفت «خیال می‌کردم میری مسابقات جهانی و مدال طلا می‌گیری» باورم نمی‌شد که چنین تصویری قهرمانه از خواهرش در ذهن دارد. گریه می‌کنم چون در این دنیا آنقدر که باید به من اعتماد ندارد و با من صمیمی نیست. این تقصیر من است. و تقصیر والدینم. و تقصیر والدین والدینم. و تقصیر. وقتی به رابطه‌ی خودم و برادرم فکر می‌کنم، خودم و والدینم را می‌بینم. خودم را مادرش نمی‌دانم اما هشت و سال و نیم از او بزرگترم و حس می‌کنم که باید کارهای بیشتری برایش انجام می‌دادم.
یک قاشق از غذایی که پخته‌ام را می‌خورم. دوباره اشک‌هایم سرازیر می‌شوند و غذا کوفتم می‌شود. یاد همه‌ی بداخلاقی‌هایم می‌افتم. یاد روزی که دو نفری سر میز نهار بودیم. داشت دوغ می‌نوشید و من ماجرایی خنده‌دار برایش تعریف کردم. خنده‌اش گرفت و دوغ‌ها پاشیده شدند روی صورت من. از پاشیده شدن دوغ‌ها خنده‌اش گرفته بود و یک ریز می‌خندید.

بعد از یک ساعت گریه کردن بالاخره ساکت شدم. با علی صحبت کردم. گفت بعد از اینکه خواهرش ازدواج کرد و رفت به استانی دیگر، به او خیلی سخت گذشته. حالا هم خواهرش چند روزی‌ست که با شکمی برآمده مهمان آن‌هاست. علی می‌گوید که از وقتی شکم خواهرش را دیده قلبش رقیق شده و برعکس روزهای دیگر، مدام در خانه است تا کنار خواهرش باشد. این فرهنگِ پرستش غم چیشت که تا مغز استخوان ما ریشه کرده و رهایش نمی‌کنیم!


زندگی گاهی یک چرخه‌ی تکراری می‌شود. اتفاقات تکراری. افکار تکراری. طی این دو هفته که از تهران برگشتم، به دلایل مختلف نوشتن را به تعویق انداختم. که باعث شد به هر موضوعی بیشتر فکر کنم و جزییات بیشتری را ببینم. می‌خواستم بیایم و بنویسم «از آهنگ‌ها خسته‌ام. دلم سکوت می‌خواهد.» اما پوریا برایم 3 آهنگ فرستاد که بی‌اختیار شروع کردم به رقصیدن و شبم قشنگ شد! متوجه شدم که از «تکرار» خسته شده بودم. نیاز داشتم به آهنگ‌های شاد و جدید.

 

 

پ.ن1: دیشب دومین سیگارم را لب پنجره کشیدم. طی صحبتم با علی متوجه شدم که باید سیگار سبک می‌کشیدم و تا حد زیادی هم چس‌دود کرده‌ام. البته علی باشعورتر از این حرف‌هاست که چنین موضوعاتی را به روی آدم بیاورد. همین اخلاقش باعث شده که ارتباط با او شیرین باشد.
صبح که بیدار شدم دهانم طعم سیگار داشت. زیر دوش با خودم گفتم «من دیگه بیخود کنم که سیگار بکشم!»

پ.ن2: یکی از همان آهنگ‌هایی که مرا وادار کرد به در و دیوار بچسبم و برقصم

 


دریافت

پ.ن3: دومین پست امروز. قبلی؛ عالیس در ورزشگاه آزادی


بعد از اینکه سفارش مشتری‌ام را به صورت حضوری تحویل دادم به علیرضا زنگ زدم. من و علیرضا 8 سال است که با هم دوستیم.
+ زنگ زدم ببینم کجایی با هم یه سیگار بکشیم.
- مگه تو سیگار می‌کشی؟؟؟!
+ آره!
- جدی میگی؟؟! معتاد شدی؟! به‌به! ایشالا همیشه به شادی و خبرای خوب! خیلی خوشحال شدم!!

آریا سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید که من از بچگی الگوی او در زندگیِ سالم بوده‌ام! «دختر مردم سیگاری شد رفت! خداحافظ ورزش! خداحافظ کوهنوردی! خداحافظ تردمیل!» از حرف‌هایش بلند بلند می‌خندم و می‌گویم «اوکیه! کم می‌کشم! ورزش هم می‌کنم!» همچنان به سوگواری ادامه می‌دهد و می‌گوید «اوکیه؟! بذار وسط دویدن‌هات وقتی به نفس نفس افتادی یادت میاد که اوکیه!!!»

از وقتی که اضطراب و افسردگی‌ام بهبود پیدا کرده میل زیادی به تجربه کردن دارم.

 

 

پ.ن1: وقتی کامنت‌های خصوصی ارسال می‌کنید و از خودتان آدرس نمی‌گذارید، و من راهی ندارم که جواب محبت‌هایتان را بدهم، قلبم می‌گیرد. «بند کفش» عزیز! راحت باش و مرا عالیس جان صدا بزن. بابت پیام پر مهر و محبتت ممنونم. روزم را قشنگ کرد! تغییراتی که گفتی را در قالب اجرا کردم. یک لبخند گرم، هدیه‌ی من به تو.

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ تجربیاتم از کلاس‌های عکاسی


رفتم با خانم ی صحبت کردم تا از کلاس عکاسی انصراف دهم. از وقتی که فهمیدم مربی عکاسیام دوربین را 700هزار تومن گران‌تر به من فروخته، چشم دیدنش را ندارم. از طرفی رفتارهایی از او دیدم که آزار دهنده است. من فقط آدم‌هایی که دوستشان دارم را زیاد بغل می‌کنم. چه دلیلی دارد که مربی عکاسی‌ام را هفته‌ای دو بار بغل کنم؟! با جمله‌ی «خسته نباشی!» به عنوان متلک هم مشکل دارم. گفتم که فلان چیز را جا گذاشته‌ام و گفت «خسته نباشی!!» می‌خواهد از تمام کارهای آدم سر دربیاورد. زیاد سوال می‌پرسد. پیام‌هایی که در گروه می‌فرستد را دوباره به صورت شخصی ارسال می‌کند. واکنش‌های عجیب و نامربوط نسبت به استوری‌هایم در اینستگرم دارد. از «عالیس جان عزیزم» گفتن‌هایش حالم به هم می‌خورد. کارکرد دوربین را یاد نداده و از «عکس فاخر» سخن می‌گوید. می‌خواهم خودم و پولم را خلاص کنم و دیگر قیافه‌اش را نبینم. حتی بیخیال کارگاه نقد عکس می‌شوم.

از خیر کلاس فنی عکاسی هم گذشتم. از همان روز که فهمیدم آن یکی مربی‌ام به من علاقه دارد می‌دانستم این قضیه به جایی نخواهد رسید. با این حساب، کتاب تدریس زبان من هم بسته خواهد شد. گاهی واقعا چندش‌آور و دردناک است که تو را محدود به گوشت تنت می‌کنند و مهارت‌هایی که عمرت را صرف آموختنشان کرده‌ای، برایشان مهم نیست.

گاهی می‌زند به سرم که عنوان وبلاگم را عوض کنم ولی می‌بینم که این «نا دان»ی همچنان ادامه دارد. نیاز دارم که آدم‌ها را بهتر و بیشتر بشناسم.


به شلوار جدیدم که مردانه است سلام کنید! در قسمت جلو فضای کافی دارم و جیب‌هایش بزرگ است. می‌دانید چرا جیب لباس‌های نه کوچک است؟ که مجبور شوند پول خرج کنند و کیف بخرند! با کیف، آزادی عمل کمتری دارند و دفاع کردن از خودشان دشوار می‌شود.

 

 

پ.ن: چهارمین پست امروز. خوشحال می‌شوم که قبلی‌ها را هم ببینید. من توی اتوبوسم. می‌روم تبریز دیدن مهدیه‌ی عزیزم.


عادت دارد که مرا «دکتر عالیس» صدا بزند. چرا؟ نمی‌دانم! شماره‌ی ایرانسلش را هیچوقت ذخیره نکردم. برایم مهم نبود. شماره‌ای ناشناس تماس گرفت. خودش بود. از شنیدن صدایش شوکه شدم و خودش متوجه این موضوع شد. برایم عجیب بود که بعد از آن قضیه بدون اینکه حرفی زده باشد یا عذرخواهی کند تماس گرفته و طوری حرف می‌زند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! البته برای او که اتفاقی نیفتاد! من بودم که در معرض آزار جنسی قرار گرفته بودم. با وقاحت دعوتم کرد به خانه‌اش!
+ امروز بلیت دارم برا تبریز. ولی در کل فکر نمی‌کنم که دیگه بخوام بیام اونجا.
- آها. فکر نمی‌کنی که دیگه بخوای بیای اینجا. باشه. هر طور که مایلی.
بار آخر از من پرسیده بود «کدوم اخلاق‌هام رو دوست نداری؟ بگو بهم، خب تغییر می‌کنم!» نپذیرفتم. حتی عنوان هم نکردم. تغییر کردن برای دیگران و به خاطر دیگران، دروغی بزرگ بیش نیست. حتی اگر یک درصد هم تغییر کند، من دلم نمی‌خواهد که آن آدمی باشم که عمرش را می‌گذارد تا شاید تغییر کردنش را ببیند! کره‌ی زمین 8 میلیارد جمعیت دارد. آدم قحطی که نیست!

 

 

پ.ن1: مطلب مرتبط با موضوع -> آیا واقعا نیاز است که مثل انسان صحبت کنیم؟

پ.ن2: سومین پست امروز. قبلی؛ چگونه کاری کنیم که دیگران از شعور ما قطع امید کنند!


چند روزی‌ست که پیام داده و من حتی پیامش را نگاه هم نکرده‌ام. «چطوری؟ ^_^» فرستادن‌هایش حالم را به هم می‌زند. یک بار برایم نوشته بود «دوستم چطوره؟» دوست؟! دوست؟؟!! من اگر برایت یک دوست بودم که با من همبستر نمی‌شدی و یک روز درمیان حالم را نمی‌پرسیدی!! مشکلت این است که بلد نیستی حرف بزنی! در عوض داری دست و پا می‌زنی و مرا کلافه می‌کنی! دو بار استوری گذاشتم با این محتوا که کارِ خانه سخت است. یک روز پرسید چه خبرها دارم و چه کارها می‌کنم؟ آن روز خسته بودم و بدنم گرفته بود. دغدغه‌ی رسیدن به کارهایم را داشتم. در جوابش گفتم که خوبم و چرا این کارهای خانه تمام نمی‌شود؟! گفت «چقدر غر می‌زنی!!» لبخندم خشک شد. بغض کردم. پروردگارا! یک آدم تا چه اندازه می‌تواند نفهم باشد؟! بله عالیس جان! وقتی کسی بلد نیست صحبت کند قطعا آداب و نحوه‌ی معاشرت با دیگران را هم نمی‌داند! همان لحظه از چشم‌هایم افتاد. برایش توضیح دادم که حرفش ناراحتم کرده. ولی همچنان اصرار داشت که «اتفاقا من درکت کردم! ولی بعدش نظر خودم رو گفتم!» گفتم که به او اعتماد کردم و احساسم را با او در میان گذاشتم. ولی معتقد بود که به اعتماد من خیانت نکرده و نمی‌دانسته که من قصد «درد دل کردن» دارم و تصورش این بوده که صرفا می‌خواهیم «حرف» بزنیم!!! شما مرز تباهی را ببینید!؟ از الفبای روابط انسانی این است که همدیگر را درک کنیم و فرصت حرف زدن بدهیم به هم. ولی این آقا فرق جلسه‌ی نقد فیلم و صحبت کردن با پارتنرش را نمی‌داند! از همین رو پایش را کرده بود داخل یک کفش که «زندگی مجردی به این خوبی! من از روز اولش تا روز آخرش بهم خوش گذشت! اینکه تو غر می‌زنی شبیه اینه که یه میلیاردر بیاد بگه وای من خسته شدم از بس پول دارم!» از او قطع امید کردم. هر بار که پیشنهاد داد همدیگر را ببینیم رد کردم. از آدم‌هایی که بلد نیستند احساساتشان را به زبان بیاورند خوشم نمی‌آید. آدم‌هایی که خیال می‌کنند باید زیپ دهانشان بسته باشد و از خودشان و زندگی‌شان چیزی بروز نمی‌دهند در نظرم خسته‌کننده می‌آیند. این‌ها کودکانی هستند در کالبد آدم‌های بزرگسال. دیروز در جواب یکی از استوری‌هایم که درباره‌ی ورزش بود نوشت
- «واقعا؟»
+ «وقتی دارم توضیح میدم یعنی واقعیه دیگه!»
- «چرا اعصاب نداری؟»
ببخشید، یادم رفته بود که خشم یک احساس مردانه است و فقط مردها هستند که حق دارند آن را بروز دهند! زن باید فقط لبخند بزند!!! وگرنه بی‌اعصاب و «» مورد خطاب قرار می‌گیرد!

 

 

پ.ن: ددومین پست امروز. قبلی؛ دوشنبه‌ی پر ماجرا


دیروز با هر مکافاتی که بود کارهایم را انجام دادم و به کلاسم رسیدم. هر چند، شب قبلش زیر پتو به خودم گفتم «نهایتا کلاس رو نمیری خب!» هر بار که فکر کنسل کردن کلاس‌هایم میزند به سرم، یاد دوران دانشگاه و بدبختی‌هایش می‌افتم. دوباره به خودم گفتم «نه عالیس! میرسی به کلاس. نگران نباش.» کلاس سلفژ من راس ساعت 4:30 آغاز می‌شود. ساعت بیست دقیقه به 4 بود و تازه می‌خواستم که نهار بخورم. قبل از 4 غذا را تمام کردم. 4:02 مسواک زدنم تمام شد. بعد در کمال آرامش بعد از مدت‌ها صورتم را آرایش کردم. حس می‌کردم بعد از این همه دویدن و تنش سزاوار این هستم که زندگی را برای خودم جشن بگیرم. با یک ربع تاخیر به کلاس رسیدم. موهای مربی‌ام نسبت به هفته‌ی قبل کمی بلندتر شده بود و خودش جذاب‌تر.

بعد از کلاس رفتم کوچه‌ی کناری. دو مرد جوان رد می‌شدند. سیگار روی لبم بود و دنبال فندکم می‌گشتم. یکی از آن‌ها زل زد به من و با صدایی که انگار مخاطبش یک نوجوان 16 ساله باشد گفت «سیگار می‌کشی؟!» هنسفری توی گوشم بود و تظاهر کردم که چیزی نشنیده‌ام. دلم می‌خواست وسط میدان شهر بنشینم و سیگار بکشم تا همه‌ی آن‌هایی که خیال می‌کنند سیگار برای زن نیست سری به نشانه‌ی تاسف تکان دهند و توی دلشان بگویند «خرابه دیگه!» قدم زدم. از فروشگاه خریدم کردم. سیگار دوم را روشن کردم. عکس گرفتم. خانه که رسیدم کدوی پخته خوردم. ظرف‌ها را شستم. مسواک زدم. لباس‌هایم را عوض کردم و رفتم خانه‌ی پدرم. شام مهمانشان بودم. حس قشنگی بود که دوباره 4 نفری دور هم جمع شده بودیم. از همه بیشتر دلم برای برادرم تنگ شده بود.

 

 

پ.ن1: با این اوضاع حق بدهید که کامنت‌هایتان را دیر جواب بدهم.

پ.ن2: بزنیم کانال ایتالیایی.

 


دریافت

پ.ن3: عکس‌هایی که صبح دیروز و امروز گرفتم.


دوستش از 10 روز پیش به ما خبر داده که قرار است بیاید ایران. حتی برای خریدِ سوغاتی نظر من را پرسید. گفتم که یک ادکلن به سلیقه‌ی خودش برایم از لندن بیاورد. ادکلن قبلی‌ام فوق‌العاده است. یک پاف کافی‌ست تا همه بگویند «جه بوی خوبی میاد؟! تو ادکلن زدی؟ اسمش چیه؟» حیف که با یک بی‌دقتی، مصرف 6 ماهم ریخت داخل کوله. داشتم می‌گفتم؛ حالا حمید چند روزی‌ست که رسیده رشت. پدرم امروز از اداره تماس گرفت و گفت که دوستش مشتاق است تا به منزلش بیاید. نظر من را پرسید «من گفتم بهم اجازه بده. فعلا شرایطش رو ندارم. به نظرت امشب دعوتش کنم؟» صدا و لحن صحبت کردنش غمگینم کرد. انگار کمی درمانده بود. دلم می‌خواست سرم را به ستون بکوبم! خب پدر من! درباره‌ی این موضوعات با همسرت صحبت کن! چرا برای رضای خدا هم که شده با هم «حرف» نمی‌زنید؟! تو که حمید را می‌شناسی و می‌دانی که زودرنج است! چرا قبل از آمدنش خانه را تمیز نکردید که حالا کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستتان بگیرید!!؟ می‌گوید پرده‌ها را شسته. نمی‌دانم از اولش وسواسی بود یا اینکه 14 سال زندگی کردن با مادرم روی او تاثیر گذاشته است! شاید هم تاثیر حرف‌های من در سال‌های گذشته باشد که می‌گفتم خانه زشت است و دکورش را دوست ندارم. آدمیزاد نادان است. خب به هر حال پدرم یک عمر زحمت کشیده و آن وسایل را تهیه کرده. هرچند که هنوزم به نظرم زشت هستند ولی دیگر به رویش نمی‌آورم. رفتارهای آزاردهنده‌یشان را که می‌بینم از خودم بدم می‌آید! چون آن ویژگی‌ها را در خودم هم می‌بینم. پدرم معمولا دیرش شده و وقت کم می‌آورد. برنامه‌ریزی درستی ندارد. در انجام کارها دو دل است. به هزاران ساعت زمان نیاز دارد تا برای موضوع کوچکی تصمیم بگیرد. و تمام این خصوصیات در من هم وجود دارد. اوتیسم آسپرگر. بله! من هم اوتیسم آسپرگر دارم و ممکن است که شما هم داشته باشید.

 

 

پ.ن1: برنج را گذاشته‌ام تا دم بکشد. دیروز تمرین کردم و بدنم گرفته. کمتر از یک ساعت دیگر کلاس سلفژم شروع می‌شود؛ نهار نخورده‌ام و تمریناتم را به صورت کامل انجام نداده‌ام. این پست را هم بین پهن کردن لباس‌های تازه شسته شده، شستن ظرف و پختن عدس‌پلو برایتان تایپ کرده‌ام.

پ.ن2: می‌نویسم پس هستم.


هنوز حس ثابتی نسبت به سیگار ندارم. حالا که آن را به درست‌ترین حالتش می‌کشم گیج و منگ می‌شوم. علی می‌گوید «اینطوری بگم بهت: ما سیگار رو واسه سرگیجه‌ش می‌کشیم!» ولی سرگیجه و سست شدن چیزی نیست که من دنبالش باشم. برای سردردهایم 8 سال تحت درمان بودم. اتاق تاریک، دستمال، تنهایی، درد، درد و باز هم درد. گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر آن روزها ورزش نمی‌کردم از پا درمی‌آمدم و امروز باید خیلی فرسوده‌تر می‌بودم. من چیزی که برایم لذت نداشته باشد و با خودش درد بیاورد را می‌گذارم کنار. خواه آدم باشد، خواه سیگار و خواه چیپس.

 

 

پ.ن: دومین پست امشب. قبلی؛ عالیس برمی‌گردد.


دیروز صبح رسیدم رشت. پاهایم به مدت 9 ساعت داخل کفش کوهنوردی بود و ورم کرده بود. برخلاف همیشه ترجیح دادم که کغشم را درنیاورم چون شب را داخل جاده بودیم و وقتی که نگه می‌داشت، وقت برای بستن بندهایم نداشتم. 6 روز بود که توی وبلاگم چیزی ننوشته بودم. یکی آمده کامنت گذاشته «چرا اصرار داری معصومیت از دست رفته‌ت رو جار بزنی؟» پاسخ بنده این است: «چرا سر مبارکتون رو از ماتحت امثال من که شبیه شما نیستیم نمی‌کشید بیرون؟؟ چرا خیال می‌کنید باید به شما مغز فندقی‌هایِ عقب‌افتاده جواب پس بدم؟؟»
وقتی که نبودم مادرم مهمان دعوت کرده بود. جای وسایل را عوض کرده. کلاه و کیف و قوطی جلبکم زیر رختخواب‌ها در حال له شدن بودند. باز هم این زن به خاطر اینکه خانه‌اش تمیز و مرتب به نظر برسد اضطراب داشته و من، احساساتم و وسایلم را نادیده گرفته. م و از دیدن وسایلم در چنین شرایطی بغض کردم. یک سری کامنت‌های دیگری هم گذاشتید که بعد از خواندنشان نفس عمیق کشیدم، صفحه را بستم و ترجیح دادم که از مسافرتم لذت ببرم.


وبلاگ را که باز می‌کنم با نظرات بعضی آدم‌ها آسیب می‌بینم. دیرکت اینستا را که نگاه می‌کنم، با پیام‌های غریبه و آشنا آسیب می‌بینم. این روزها خیلی از سمت شبکه‌های اجتماعی آسیب می‌بینم. از طرفی احتیاج به آرامش دارم و از طرفی دیگر نیاز به صحبت کردن با آدم‌ها. دلتنگ طبیعت هستم و سرماخوردگی این هفته باعث شد تا در خانه بمانم. دیروز به زحمت خودم را جمع و جور کردم و رفتم میوه و نان خریدم. خودم را بسته‌ام به مایعات گرم. مادرم و همسرش دیشب رسیدند و من روی تخت خوابم برده بود. هر دویشان کلافه‌ام می‌کنند. پدرم و همسرش هم همینطور. با برادرم خیلی راحت‌تر می‌توانم زندگی کنم. هر بار که می‌خواهم چیزی از او بنویسم بغض می‌کنم. دلم زود به زود برای خودش و شیطنت‌هایش تنگ می‌شود. چند شب پیش که مهمانشان بودم بدون اینکه از او بخواهم برایم از ماجراهای کوهنوردی‌اش با گروه گفت. روز قبلش برایم عکس یکی از طبقات کتابخانه را فرستاد که قبلا جای لوازم هنری من بود و حالا پاکت‌های سیگار و فهندک‌هایی که هدیه گرفته را در آن چیده است.
نیم ساعت پیش کمی سردرد داشتم. می‌خواستم از مادرم و اتفاقاتی که افتاده بنویسم اما خسته‌ام. هنوز از مهدیه‌ی عزیزم و تبریز ننوشته‌ام. دوست پدرم، حمید، را هم بالاخره دیدم و ماجراهای زیادی از لندن برایمان تعریف کرد و سوغاتی‌هایمان را نیز آورد.
شده‌ایم یک مشت آدم که همدیگر را قضاوت می‌کنیم. من شما را قضاوت می‌کنم و شما مرا قضاوت می‌کنید. باید گوشه‌ی وبلاگم بنویسم که اینجا محل غر زدن، چسناله و اعتراض است. پانکِ درونِ من هرگز آرام نخواهد گرفت حتی اگز لباس تنم رنگارنگ باشد. شما دوستانِ گرامی هم برای خواندن مطالب رنگارنگ و یونیکورنی می‌توانید به وبلاگ‌های دیگر مراجعه کنید. اینجا خانه‌ی من است و محل اصلی پانک‌بازی‌هایم. من رنگین‌کمان بالا نمی‌آورم و پشمکِ رنگی نمی‌رینم. دیوانگیِ من در عنوانِ وبلاگم هم پیداست. آن را کوبیده‌ام سر درِ خانه‌ام. لطفا دقت کنید و سپس وارد شوید.

از هر گوشه‌ی خانه‌ی مادرم ممکن است لباس و پارچه و غذا پیدا کنید! امروز لباس‌هایِ قدیمیِ زمانِ مجردی و نو عروس بودنش را پیدا کردیم! این بافت که پیدا کردم از همان‌هایی‌ست که مدت‌ها دنبالش می‌گردم.


وقتی که بیدار شدم همچون برج زهر مار بودم. روی کاناپه ولو شدم و توی ذهنم با خودم درگیر بودم که باید تکان بخوری و این وضعیت قرار نیست تا ابد ادامه پیدا کند! باید از نو بلند شوی! تو بدتر از این‌ها را گذرانده‌ای! صبحانه خوردم و نشستم پای دست‌سازه‌هایم. سفارش مشتری‌ام را آماده کردم. برایش یک سورپرایز هم گذاشتم. عاشق این کارم! گاهی با خودم فکر می‌کنم که اگر یک برند صاحب‌نام و پولدار بودم حتما برای همه‌ی مشتری‌هایم یک اشانتیون جهت سورپزایز می‌گذاشتم داخل پاکت. قدم‌ن به راه افتادم. در کمال ناباوری دیدم که اسنپ فعال است. رفتم اداره‌ی پست و متوجه شدم که قیمت پست پیشتاز افزایش پیدا کرده. پاکت B5 نداشت و A4ـی که بزرگتر از A4 است داد به من. یک پاکت حباب‌دار، 3 هزار تومان! با خودم گفتم «جدی باید برم بازار که پاکت و حباب بخرم.» از ساختمان آمدم بیرون. هنسفری گذاشتم توی گوشم و آهنگ پخش کردم. انگار که هیچ اتفاقی در این مملکت نیفتاده باشد! پاهایم از این همه خانه‌نشینی گرفته بود و از قدم زدن لذت می‌بردم. اما همچنان مثل برج زهر مار بودم. اخم داشتم و طلبکار بودم. از چه؟ از دنیا! به اطرافم نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد که توی ایران زندگی می‌کنم!

لباس‌های ورزشی رنگی‌ام را پوشیدم و رفتم سمت پارک. تاریک بود. بعضی از چراغ‌ها روشن نبودند. در بعضی از مناطق پارک می‌شد به راحتی به آدم‌ها کرد. می‌دویدم و به این فکر می‌کردم که این پارک چقدر بزرگ است و تا همین چند ماه پیش علیرضا در همین پارک می‌دویده. من که آمدم نزدیکش، خانه‌یشان را عوض کردند و دوباره دور شدیم. دویدم و کثافتِ این مدت را ریختم بیرون. دویدم و به رفتن فکر می‌کردم. باید بیشتر بدوم.

 

 

پ.ن1: امروز خیلی از قاب‌ها را ثبت نکردم. شاید بهتر است که از هر چیزی عکس نگیرم و آپلودش نکنم. کار جذابی‌ست ولی نیاز دارم که روی زندگی‌ام تمرکز کنم. از همین رو، دیروز صبح، نودیفیکیشن همه‌ی اپلیکیشن‌هایم را غیر فعال کردم. ساعت 3 بعد از ظهر بود که خوابم برد. 5:30 بیدار شدم و متوجه شدم که اینترنت کل کشور تقریبا قطع شده است! حالا به جای ولگردی در اکسپلور اینستا، به کتاب خواندن فکر می‌کتم و طراحی می‌کنم.

پ.ن2: می‌بینم که بعضی‌ها حوصله‌یشان سر رفته و دوباره برگشته‌اند به وبلاگ!

پ.ن3: آهنگی که برای خودم پخش کرده بودم

 


دریافت

پ.ن4: بسته‌هایی که برای مشتری‌هایم آماده می‌کنم.

قلبی که می‌بینید نمونه‌ایست از سورپرایزهایم. هم بوکمارک است، هم هدیه، هم «یکی بهت اهمیت میده!»


بدن‌درد. آبریزش بینی. خستگی. کرخت بودن. سستی. بی‌انگیزگی. پس از برگشتن از تبریز با این‌ها دست و پنجه نرم کردم. حتی میل نداشتم که برای خودم غذا بپزم. چند روزی‌ست که از خانه بیرون نرفته‌ام. قرص ال‌دی کار خودش را کرده. بعد از شنیدن خبر گران شدن بنزین دچار فروپاشی روانی شدم. امروز کمی نقاشی کشیدم و نشستم پای تماشای سریال. بعد از ظهر خوابیدم. وقتی که بیدار شدم اینترنتم قطع بود. هنوز وای‌فای نگرفته‌ام و چه کسی می‌داند که اینترنت گوشی چه زمانی وصل خواهد شد؟! دیروز برایم شبیه آن زمان‌هایی بود که برف می‌بارید و برق قطع می‌شد! می‌خواستم ظرف بشورم و حس می‌کردم آب نداریم! می‌خواستم غذا گرم کنم و حس می‌کردم فندک گاز روشن نمی‌شود! در واقع فقط اینترنت قطع بود و این یعنی قطع شدن ارتباط مدرن ما با دنیا. عجیب است که نیاز من به اینترنت با نیازم به آب و غذا هم‌سطح شده! نمی‌دانم این پست را چه زمانی می‌خوانید ولی امیدوارم. فقط امیدوارم!

بیدار بودن من در این ساعت از شبانه‌روز عجیب است. روز خوابیدم و حالا خوابم نمی‌برد. از روی تخت بلند شدم و شروع کردم به شستن ظرف‌ها. یک کاسه عدسی هم خوردم. کامنت‌هایتان را هم فردا جواب خواهم داد. از کل اینترنت فقط به وبلاگ دسترسی دارم.


دو سال و سه ماه و پانزده روز پیش کانالم را در تلگرم ایجاد کردم. قضیه از این قرار بود که تصمیم گرفته بودم به ساختن دست‌سازه. در طی این مدت که با افسردگی، روابطم و به صورت کلی با «زندگی» می‌جنگیدم، فراز و نشیب‌های زیادی داشتم. گاهی به مدت چند ماه نه چیزی ساختم و فروختم، و نه کانالم را آپدیت کردم. هیچوقت هم درست مثل آدمیزاد تبلیغ نکردم. راستش در این زمینه «انتظار» حمایت داشتم از دوستانم. تک و توک بوده‌اند کسانی که بدون درخواست من، در صفحاتشان از من و دست‌سازه‌هایم گفتند. نمونه‌اش یکی از بلاگفایی‌ها که البته در وبلاگش را تخته کرده و حالا نویسنده‌ی کانال «نسرین جایی منتطرم باش» است. گاهی دیدم که عده‌ای دیگر از دوستان و آشنایان، دست‌سازه‌های دیگران را تبلیغ کرده‌اند. نمی‌دانم با میل خودشان بوده یا از آن‌ها خواسته شده بود تا انجامش بدهند. در آن مواقع حس می‌کردم خودم به اندازه‌ی کافی دوست داشتنی نیستم و کارهایم به قدر کافی خوب نیستند. این موضوع زمانی شدت پیدا کرد که حتی یکی از معشوق‌های سابقم در کانال و صفحه‌اش هیچ حرفی از دست‌سازه‌هایم نزد. ولی این روزها حال روانی‌ام بهتر است و شکوفاتر شده‌ام. ایده‌های رنگارنگ دارم و در کارم پیشرفت کرده‌ام. همیشه می‌دانستم که کانالم یک چیز کم دارد. از چندی پیش شروع کردم به نوشتن! البته نه به این شکل که در وبلاگم می‌نویسم. خیلی کوتاه از روزمرگی‌ها؛ مثل توییت کردن و حرف‌هایی که می‌شود در توییتر گفت. همچنان آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را آپلود می‌کنم. حالا دوست‌داشتنی‌تر و منعطف‌تر شده. قبلا که نمی‌نوشتم و حرف نمی‌زدم حس می‌کردم از مخاطبینم دورم. خیلی دور! کانالم خشک بود. روح نداشت. البته آنجا مرزهایی وجود دارد و نهایتا می‌توانم با پیژامه بنشینم وسط کانال. اما وبلاگم؟ من توی وبلاگم قدم می‌ردم. ناسلامتی خانه‌ی من است! در ادامه‌ی تغییرات، چند ماهی‌ست که در صفحه‌ی اینستای دست‌سازه‌هایم نیز تغییراتی ایجاد کردم و حالا بیشتر دوستش دارم. گمانم سال 98 برای من سال تغییرات بود.

از نمونه کارهایم:

میز کارم در یک روز آفتابی.


اواخر تابستان بود. شلوار جین مام‌استایل پوشیده بودم که تا چند سانت بالای قوزک پایم بود. تیشرت فیروزه‌ای گشاد تنم بود و دگمه‌های پیراهن مردانه‌ی چهارخانه‌ام را باز گذاشته بودم. کلاه آفتابی حصیری هم سرم بود. جلوتر از من خانمی در حال راه رفتن بود. چادر گذاشته بود و برجستگی بند ش از زیر چادر پیدا بود. هوا گرم بود. عرق کرده بودم و قدم‌ن در این اندیشه بودم که اگر گشت‌ارشاد بیاید، انتخابش برای دستگیری، من خواهم بود نه آن زن.

 

 

پ.ن1: پست نیمه شبم را اگر ندیده‌اید؛ روز ششم

پ.ن2: کِیتی در این آهنگ می‌گوید: «بعد از طوفان، رنگین‌کمونه که درمیاد» و در جایی دیگر: «شاید دلیل بسته بودن همه‌ی درها اینه که خودت اونی رو باز کنی که تو رو به بهترین سمت هدایت می‌کنه.» فعلا که طوفان است و ما گُه هم نمی‌توانیم بخوریم.
Katy Perry / Firework


دریافت


سالی که نت از بهارش پیداست؟ نمی‌دانم! صبح که بیدار شدم دیدم اتفاق‌های بدی افتاده. مضطرب شدم. چند روز اخیر همینطور بوده؛ از همان اول صبح اتفاقاتی می‌افتاد تا افکار منفی به ذهنم هجوم بیاورند و ضربان قلبم را بالا ببرند. پراکسی‌های دوستم از کار افتاده‌اند و من فقط برای او نگرانم. امیدوارم که مشکلی برایش پیش نیاید. وارد روز ششم شده‌ایم و عجیب است! وقتی از در خانه می‌روم بیرون همه طوری رفتار می‌کنیم که انگار اتفاقی نیوفتاده و همه چیز را عادی جلوه می‌دهیم! از وقتی که روانپزشکم گفته «هرچقدر که بدنت احتیاج داره، بخواب» صبح‌ها دیرتر بیدار می‌شوم. خالی بودن معده بهانه‌ای شد تا چند روزی یکی از قرص‌هایم را نخورم. نتیجه‌اش شده سرگیجه‌هایی که سریع می‌روند و می‌آیند. ظرف‌ها را شستم. پالتویم را اتو کشیدم. باید لباس‌های نه‌ام را هم بشویم و سپس بروم خرید. دو سه روزی می‌شود که از خانه بیرون نرفته‌ام. باران لعنتی هم بند آمده.

 

 

پ.ن1: آمار وبلاگم گویای این است که برگشته‌ایم به 10 سال پیش! پناهی جز وبلاگ نداریم.

پ.ن2: از آهنگ‌های محبوبم.

 


دریافت


همه با دوستانشان آمده بودند. فقط من بودم که تنها بود. دور هم می‌گفتند و می‌خندیدند. قطار ایستاد. رفتیم سرویس بهداشتی. خواستم بروم تا چیزی بخرم و بخورم. قطار رفت. چهره‌های غریبه و آشنا می‌دیدم. مردی از روبه‌رو، رنگ موهایش تیره بود و از پشت، روشن. با هر زحمتی که بود خودم را به قطار رساندم. آمدم سوار شوم که قطار رفت. باز هم جا ماندم. توی خواب هم از زندگی جا می‌مانم.

 

 

پ.ن: داشتم ظرف می‌شستم و به شرایط فعلی فکر می‌کردم. دیدم که ضربان قلبم رفته بالا. دچار اضطراب شده بودم. برای تسکین خودم هم که شده باید مثل سابق درباره‌ی مسائل متفرقه بنویسم.


به لطف یکی از دوستانم به تلگرم دسترسی دارم. فقط می‌توانم با خودش چت کنم. هیچکس آنلاین نیست. خیلی اتفاقی رسیدم به کانال توییتر فارسی. این کانال و امثال آن تا مدت‌ها برایم نفرت‌انگیز بودند. توییت‌های ما را بدون اجازه کپی می‌‌کردند. گاهی حتی متن را سانسور می‌کردند. و از این راه کسب درآمد می‌کنند! خلاصه. خبرها را خواندم. ایرانی‌های مقیم خارج، نگران و غمگین هستند. از خانواده‌هایشان بی‌خبرند. یکی نوشته بود «شما که نمی‌تونید وصل بشید چقدر جاتون خالیه این روزها.» و بعد چشمم افتاد به توییت‌های حماد. همشهریِ جهانگرد خودم. ناراحت شدم. بغض کردم. حالا هم دارم اشک می‌ریزم. من هم باید مثل حماد، کوله می‌بستم و می‌رفتم. از ماندن چه سود؟ ما را انداخته‌اند داخل سلول انفرادی. خوب می‌دانند که باید چه کار کنند تا زجر بکشیم. آیا قطع کردن اینترنت نقص حقوق بشر نیست؟ سازمان ملل چه غلطی می‌کند و فعالین حقوق بشر چه گهی می‌خورند؟! هیچ، هیچ! ایران و «مرگ بر امریکا/انگلیس/اسراییل» فرستادنش، منفورتر از آن است که کسی به کمکش بیاید. شاید اینجا بپوسیم.

 

 

پ.ن: به پدرم گفتم «بمیرم هم تلویزیون اینا رو روشن نمی‌کنم که چرت و پرتاشون رو بشنوم.»


جدی ۲۷ ساله‌ام و هر چه سنم بالاتر می‌رود، آدم‌بزرگ‌های زندگی‌ام را بیشتر درک می‌کنم! حالا می‌توانم بفهمم وقتی مادربزرگ می‌گفت «مو داشتم تا اینجا. هر یه طرف گیسام به این کلفتی بود» یعنی چه! حالا حسرت زیبایی‌های از دست رفته را می‌فهمم. وقتی از جوانی‌اش تعریف می‌کرد که کارهای سخت انجام می‌داده و حالا زود نفسش می‌گیرد را خوب می‌فهمم! بدن دردهایش را خوب می‌فهمم‌. دردهای بی‌پایانِ جسم را خوب می‌فهمم. ۴ ماه است که باشگاه نرفته‌ام و باورم نمی‌شود که عضلاتم اینقدر راحت درد می‌گیرند! انسان عجب موجود مزخرفی‌ست! می‌دانستم که موهایم کم‌پشت شده اما هی به خودم دلداری می‌دادم. روزی که مادرم به همسرش گفت «عالیس خیلی پرپشت بود موهاش» فهمیدم که حقیقت دارد! امروز خودم را توی آینه نگاه کردم و گفتم «دختر! جدی موهات نصف شده! قبلا که بلندی موهات اینقدر بود، حس دیگه‌ای داشت روی سر و صورتم!! تمام این مدت خیال می‌کردم که چون دیگه سشوار نمی‌کشم و موهام کوتاهه، پس کم‌پشت به نظر میاد!»

با هر دردسری که بود امروز به کلاس سلفژ رفتم و مربی‌ام از من راضی بود. حلقه‌ی نقره‌ایِ توی دست چپش او را جذاب‌تر کرده.

امروز بعد از مدت‌ها کمی خرید کردم. از لباس زیر نه فقط شرت می‌خرم. اهل پوشیدن نیستم. یک کیف‌دستی شبیه همان‌هایی که مادربزرگم داشت را دیدم. دلم گرفت. آایمر گرفته و کمی دچار زوال عقل شده. این روزها که تنها زندگی می‌کنم و بیشتر با خودم حرف می‌زنم، تکیه کلام‌های مادر و مادربزرگم را بیشتر استفاده می‌کنم. بعد از چند سال تصمیم گرفتم که بیشتر از قبل به موها و پوستم رسیدگی کنم. ماسک و نرم‌کننده‌ی مو خریدم. بعد از دو سال استفاده‌ی مداوم از صابون طبیعی، برای خودم شامپوی بدن خریدم. مارک خارجی و پایه ارگانیک را گذاشتم کنار. با این وضعیت اقتصادی و گرانی باید به هرچه که هست قانع بود. حس خوبی دارم. فردا حتما از آن‌ها استفاده خواهم کرد.

 

 

پ.ن1: نگارش پست‌های اخیرم نشان از این دارد که آشفته و خسته‌ام. بعضی‌ جملات را بعد از چند ساعت که می‌خوانم، تازه به عمق فاجعه پی می‌برم.

پ.ن2: نیم‌بوت جدیدم درست مثل همان‌هایی‌ست که هری استای می‌پوشد. دوست دارم تمام خیابان آینه‌کاری باشد تا بتوانم پاهایم را تماشا کنم. انگار پاهای آقای استای را دارم!


دیشب بعد از نوشتن پست قبلی رفتم یوتوب. اجرای زنده از آهنگ‌ها و گروه‌های مختلف را تماشا کردم. اشک ریختم و اشک ریختم. کاغذ برداشتم و برای عالیسی که قرار بود صبح روز بعد بیدار شود نامه‌ای پر از محبت نوشتم. امضایی جدید زدم پای نامه. صبح که از خواب بیدار شدم و نامه را پشت در اتاق دیدم حالم بهتر شده بود. کارهای امروزم را هم لیست کرده بودم و چیزهایی که یادم رفته بود را دیدم. تصمیم گرفتم که مدتی توییتر را چک نکنم و از زیبایی‌های دنیا بنویسم. می‌خواهم کمتر فحاشی کنم. مثلا با دیدن پیامک‌های تبلیغاتی به جای «کس ننه‌تون» می‌گویم «بله، بله، ممنون.» خودم همیشه به دیگران می‌گویم که کلمات «بار معنایی» دارند. بیایید حرف‌های قشنگ به هم بزنیم! به قول آقای استای که می‌گوید:

!Treat people with kindness      

 

 

پ.ن1: دوستان! اگر کاپوچینو اینی هست که حمید از لندن آورده، باید بگویم که ما توی ایران چیز خوبی نمی‌نوشیم!

 

پ.ن2: برایتان اولین اجرای زنده از آهنگ Lights Up آقای هری استای را آورده‌ام! آیا این مرد جوان خودش یک اثر هنریِ زیبا نیست؟!
فعلا همین کیفیت از اجرا را دارم. وقتی که به وای‌فای دسترسی پیدا کردم، کیفیت بهترش را دانلود می‌کنم.

 


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 6 ثانیه

 

پ.ن3: جای کامنت‌هایتان هم امن است. به زودی به آن‌ها جواب می‌دهم.


چند روز پیش رفته بودم خیابان. پالتو و دستکش و کلاه. و خلاصه هر طور که فکر کنید مجهز لباس پوشیده بودم. مردم توی خیابون طوری لباس پوشیده بودند که انگار اول پاییز است. حتی بعضی‌ها شلوار کوتاه و کتانی پوشیده بودند. آنوقت من نوک دماغم را هم پوشانده بودم! بعضی‌ها هودی پوشیده و تعدادی هم بارانی. خدایا! این آدم‌ها سردشان نیست؟! پس چرا من در حال چاییدنم؟! طی این افکار به این نتیجه رسیدم که شاید من زیاده‌روی می‌کنم و واقعا آنقدرها هم سرد نیست؟!!!! دیروز که می‌خواستم بیرون، لباس کمتری پوشیدم. سرما خیلی زود به مغز استخوانم نفوذ کرد و پیش از اینکه بتوانم قدم بزنم و به کارهایم برسم، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. گمانم نزدیک 30 دقیقه معطل شدم تا اینکه توانستم اسنپ بگیرم. برگشتم خانه و چسبیدم به شوفاژ. و تصمیم گرفتم که مثل سابق با همان فرمانِ مجهز بودن بروم جلو. آدمی مثل من از پوشیدن لباس زیاد در فصل سرما ضرر نمی‌کند. همیشه لایه برای کم کردن هست!

لباسی که قبلا توصیفش کردم.

پست مرتبط: روز ششم

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ از ایرانی بودن خسته‌ام


چشم‌هایم را باز می‌کنم. احساس خفگی دارم. خبرها را چک می‌کنم. مطالبی که از قبل ذخیره کرده بودم را برای برادر و پدرم می‌فرستم. شاید کمی نظرشان درباره‌ی این حکومت عوض شود. احمقانه است! هنوز امید دارم به تغییر آدم‌ها! آهنگ «آهای خبردار» همایون شجریان را پخش می‌کنم. حتی دلم اجرای جدید هری استای را نمی‌خواهد. با این حال برای بار نمی‌دانم چندم تماشا می‌کنم. دم پنجره می‌ایستم. هوا سرد است. بعد از دو هفته بالاخره خورشید در آسمان می‌درخشد. می‌خزم زیر پتو. کمی به دیوار خیره می‌شوم و می‌زنم زیر گریه. من از ایرانی بودن خسته‌ام! من از این کثافتی که گلویم را گرفته خسته‌ام! من از حال و گذشته و حتی از آینده‌ای که نیامده خسته‌ام! دلم می‌خواهد چشم‌هایم را باز کنم و ببینم که یک زن جوان اهل نروژ هستم. من از هر آنچه که من را من می‌کند خسته‌ام. ایرانی بودن همچون استخوان وسط گلویم گیر کرده و آزارم می‌دهد. تصویری از آینده ندارم. هیچ‌وقت نداشته‌ام. همیشه صرفا یک سری رویا داشتم که در جهت رسیدن به آن‌ها برنامه‌ای نداشتم. شکل جدیدی از افسردگی دارد مرا در بر می‌گیرد و من خسته‌تر از آن هستم که بخواهم قدم بردارم و خودم را نجات بدهم. این روزها آنقدر خسته‌ام که تشخیص نمی‌دهم آیا واقعا به انجام فلان کار علاقه ندارم یا بی‌انگیزه و اهمال‌کارم؟ دیروز در این آشفته‌بازار چند بار متلک شنیدم. باورم نمی‌شود که موجودات دار در این شرایط هم دست‌بردار نیستند. از نگاه‌ها و پچ‌پچ‌های مردم خسته‌ام. من خسته‌ام دوستان. برخلاف همیشه نمی‌خواهم که همه چیز تمام شود و دیگر نباشم. من دلم خوشبختی و شادی می‌خواهد. دلم می‌خواهد آن زن جوانی که در قایق شناور وسط دریاچه با بیکینی می‌رقصد من باشم. مهاجرت کنم؟ این گذشته‌ی سیاه که از من جدا نمی‌شود!!! خودِ آن زن بودن را می‌خواهم. دلم می‌خواهد منِ ایرانی نباشم.

 

 

پ.ن: وزیر جوان یک گیگ اینترنت رایگان به مردم هدیه داده! وقاحت هم حدی دارد!!


یک طوری کامنت‌ها زیاد شده‌اند که قلبم تیر می‌کشد از این حجمِ ظلمی که در حق ما ایرانی‌های طفلی می‌شود. واقعا گناه داریم. ما اینجا هیچ چیز برای دلخوشی نداریم. هیچ چیز!

هوا نیمه‌ابری شده. برای چند ثانیه نور خورشید را دیدم. می‌خواهم نهار بپزم و بروم قدم بزنم. برای شما هم یک اجرای زنده آپلود کرده‌ام. این ویدیو در یوتوب به شدت مورد تحسین کاربران خارج قرار گرفته است.
محسن یگانه / بهت قول میدم

 


دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 44 ثانیه

 

 

 

پ.ن1: یک قالب زیبای ذنگارنگ پیدا کردم ولی کند است و خیلی طول می‌کشد تا وبلاگم باز شود. مخاطب نباید پشت در منتظر بماند. فعلا همین را داشته باشید تا رنگش را تغییر بدهم.

پ.ن2: پست ثابت «ناشناس‌ها» را دوباره به بالای صفحه‌ی اول اضافه کردم.

پ.ن3: پیوندهای روزانه برای خواندن مطالب سایر بلاگرها را از دست ندهید.


سردرد از پیشانی و چشم‌هایم دارد می‌زند بیرون. مُسکن خوردم و کمی گیجم. گمانم نزدیک 2 ساعت پیش خوابم برد. قرص ال‌دیِ امشب افتاد زیر کابینت. باید درست جایی می‌افتاد که به آن دسترسی ندارم! سر و صدای همسایگان آپارتمان تمامی ندارد. زندگی در طبقه‌ی اول، خودِ مجازات و شکنجه است! بازدید از پست‌های کانالم زیاد شده و این یعنی تعداد دسترسی مردم بیشتر شده. ولی هنوز کسی اینترنت ندارد. بازار سیاهِ وی‌پی‌ان‌های کوتاه‌مدت راه انداخته‌اند! حداقل به همدیگر رحم کنیم.

به صورت معمول، این وقت شب و در این اوضاع، آهنگ آپلود نمی‌کردم. ولی گمانم به اشتراک گذاشتن آهنگ‌هایمان یکی از کارهایی‌ست که می‌تواند سرمان را گرم کند.

Shawn Mendes and Camila Cabello / Senorita

 


دریافت

 

 

پ.ن1: کامنت‌های زیبایتان رسیده. فردا به آن‌ها پاسخ خواهم داد.

پ.ن2: ملیحه جان، راه ارتباطی دیگری به جز جیمیل داری تا بتوانم پیامی را به تو برسانم؟ لطفا مرا در جریان بگذار.


دو قسمت از سریال Black Mirror را دیدم. از جایم بلند شدم و رفتم سراغ نقاشی. از لابه‌لای موهایم عطر برادرم می‌آمد که او را در آغوش گرفته بودم. طرحم را کامل می‌کردم و به باشگاه رفتن فکر می‌کردم. «دوس دارم ورزش کنم ولی حوصله ندارم. جدی حوصله ندارم یا اگه برم حسش میاد؟» گرمم شد. درب بالکن را باز کردم. «باید برم بیرون قدم بزنم. به کی زنگ بزنم؟ اصلا چرا من بزنم؟ چرا اونا زنگ می‌زنن؟ خسته شدم از بس پیگیرم. حالا جدی اصلا پیگیر بودم؟! از این به بعد برم توی کافه نقاشیام رو بکشم. برم قدم بزنم؟ دیره. نمیرم. خب داری بهونه میاری. روانشناسم گفته باید برم. پوف. چقدر دلم می‌خواد برم سفر. همسفر خوب کیه مثلا؟ خب تنها برو. فک کن یه دختر با یه کوله پشتش. حوصله و کشش آزار و ترس از رو ندارم فعلا. پا شم برم قدم بزنم. چه وضعیتیه. نه میشه توی خونه موند، نه میشه رفت بیرون.» برای خودم آهنگ‌های شاد ایرانی پخش کردم. حین لباس پوشیدن رقصیدم. جلوی آینه ایستاده بودم و از لباس‌ها و بدنم لذت می‌بردم. لباس گرم پوشیدم و از خانه زدم بیرون. شارژ هنسفری‌ام زود تمام شد. محله‌ها خلوت بودند. به شهرداری که رسیدم طبق معمول فقط پسرها و مردها بودند که بازی می‌کردند. علی زنگ زده بود. ویسش را در واتس‌اپ گوش دادم و تماس گرفتم. کمی مست بود. کمی حرف زدیم. کمی خندیدیم. رفتم از فروشگاه خرید کردم. آن محلول شست و شوی صورت که در خریدش تردید داشتم را برداشتم. برای مادرم نرم‌کننده‌ی مو خریدم. به اضافه‌ی چند قلم وسایل بهداشتی و خوراکی برای خودم. پفیلا می‌خوردم و با مهدی چت می‌کردم. نه تاکسی بود و نه اسنپ. قدم زدم. سر میدان بعدی هم هیچ خبری از تاکسی نبود. به ناچار قدم‌ن برگشتم خانه. همچنان با مهدی صحبت می‌کردم و گاهی از خودم استوری می‌گذاشتم تا سرگرم شوم. متلک‌ها را نادیده می‌گرفتم ولی پنج پسری که همزمان از رو به رویم رد شدند و نفری یک متلک انداختند آن هم به صورت همزمان واقعا ترسناک بودند. ساعت 12 شب بود و ریسک نکردم که درگیر شوم. بعضی راننده‌های شخصی بوق می‌زدند. نمی‌دانم کدام ‌ای در خیابان قدم می‌زند و پفیلا می‌خورَد. ولی حتی اگر پفیلا هم بخورد حداقل یک نیم‌نگاهی به خیابان می‌اندازد. برای منی که سرم به کار و گوشی خودم بود چرا بوق می‌زدند؟! آه. با ثمین تماس گرفتم ولی گوشی‌اش خاموش بود. بعدا فهمیدم که توی خوابگاه، آنتن درست حسابی ندارند. یک سگ پشمالوی سفید را در خیابانمان دیدم و شبم زیبا شد. سالم برگشتم خانه. صورتم را با محلول شستم و الان حالم بهتر است.

 


نمی‌دانم نهضت سوادآموزی با نسل معلم‌هایی که رو به بازنشستگی هستند چه کرده! همگی یک تخته کم دارند! همگی مبتلا به مرضِ «من که کارام رو خوب انجام میدم! من که همیشه سر وقت میرسم! من که چیزی رو نمی‌شکنم!» و امثالهم هستند! این «من، من!»هایشان کلافه‌ام می‌کند. ما با این مادرها و معلم‌های ایده‌آل‌گرا بزرگ شدیم. قوانین و انتظاراتشان همچون حکومت نظامی بوده! باید هم نسل ما به افسردگی و اضطراب دچار شود! اصلا هر کسی که مبتلا نشده یعنی یک جای کار می‌لنگد!!! این‌ها بر سرِ کاسه بشقاب و علامتِ صفحه‌ی دیجیتالِ یخچال هم بحث می‌کنند! چیزی که بیشتر آزارم می‌دهد شباهت‌های خودم با این افراد است. وسواس. ایده‌آل‌گرایی. اضطراب. اما من با آن‌ها یک تفاوت اساسی دارم. من «مرض»هایم را پذیرفته‌ام و در تلاشم که راحت‌تر زندگی کنم. اما مادرم همچنان انتظار دارد که زندگی طبق آنچه که در ذهن برایش برنامه چیده پیش برود و طاقت غیر از آن را ندارد. مثلا اتو حق ندارد که خراب شود! یا چندوقت پیش ن مبل به صورت کاملا سهوی لک شد. مادرم ساعت 3 صبح که رسیدیم رشت، ابر و مایع شوینده را برداشت تا ن را تمیز کند. مدام در ذهنش نگران است که «اگه این خراب شه دیگه پول ندارم که بخرم!» من از این موضوع غمگین می‌شوم. تمام زندگی‌اش را زحمت کشیده و تلاش کرده. واقعا هم تلاش کرده. اما همیشه در حال دویدن بوده و هیچوقت از داشته‌هایش لذت نبرده. نکند که من هم دارم همین راه را می‌روم و خودم خبر ندارم؟! آن هم از نامادری‌ام که از دانش‌آموز 10 ساله‌ی خودش انتظار فهمیدن زندگی را دارد!  «10 ساااال عمر کرده!» خدایا! طفلی فقط 10 سال عمر کرده! بماند که خودش با بیش از 40 سال سن هنوز فرق بین شکستن عمد و غیر عمد را نمی‌داند! واقعا که ازدواج‌ها مجدد والدینم یکی بدتر از دیگری هستند!!

 

 

پ.ن1: فردا ساعت 11 صبح قرار عکاسی دارم و هنوز نخوابیده‌ام. خوابم نبرد. باورش سخت بود ولی ساعت 3 صبح دوش گرفتم. ساعت 5 صبح لاک مشکی زدم. از همان چند شب پیش که روز خوابیدم و شب خوابم نبرد، چرخه‌ی خواب و بیداری‌ام ریخت به هم.

پ.ن2: دومین پست شبانه. قبلی؛ برویم به جنگ نشخوار فکری


گاهی با خودم نامهربان می‌شوم و مدام از خودم می‌پرسم «آخه امروز دیگه چیکار کردی که خسته‌ای؟!» گاهی یادم می‌رود که توی ذهنم آشوب است! از مادر و شوهرخاله‌ام گرفته تا به حنانه و آدم‌های ناشناس(!) توی ذهنم جواب پس می‌دهم! آن هم مکالمه‌هایی که هرگز وجود نداشته‌اند! توی ذهنم مدام تحقیر می‌شوم و مدام باید درباره‌ی خودم توضیح بدهم. «عالیس چند کیلویی؟ نمی‌خوای چاق بشی؟ چرا گوشت نمی‌خوری؟ سر کار نمیری الان؟ مدرکت رو گرفتی؟ گوشت نمی‌خوری لاغری دیگه! چند وقته ورزش می‌کنی؟ قبلا هم ورزش می‌کردی؟ تو دیگه چرا اومدی باشگاه؟! می‌خوای استخونات رو آب کنی؟! تو که شکم نداری برا چی داری تمرین شکم انجام میدی؟! چرا صورتت مو داره؟!» و هزاران سوالِ کوفتیِ دیگر که در طی 27 سال شنیده‌ام و خسته شده‌ام! آه پروردگارا! من هنوز در برابر نظراتِ نا خواسته‌ی آدم‌ها درباره‌ی بدنم اذیت می‌شوم. آن هم بدنی که دوستش دارم! نمی‌دانم، شاید ناخودآگاهم هنوز بیمار است و بدنم را نپذیرفته. گاهی دلم می‌خواد همه‌شان را از دَم بُکشم و راحت شوم! به خصوص شوهرخاله‌ام که از او، نگاه‌های سنگین و حرف‌های تحقرآمیزش بیزارم! طبق قوانین فیزیک از آدم‌ها فاصله‌ها گرفته‌ام اما هنوز توی ذهنم هستند و پیوسته مرا شکنجه می‌دهند! چند روز پیش با خودم گفتم شاید اصلا به این دلیل از باشگاه فراری شده‌ام که می‌خواهم از روانم محافظت کنم؟! مگر آدمیزاد چقدر کشش دارد؟! هرچند، فرار کردن که نشد راه حل! باید خودم را در برابر آسیب‌پذیری، قوی کنم. امروز توی کارگاه گروهی، بهار گفت «ببین منم مثل تو بودم! ولی همین راه رو ادامه بده و حتما از خانوم دکتر کمک بگیر! مطمئن باش که خوب میشی!!» امروز باز هم با آدم‌های جدید آشنا شدم و بهار و پریسا کلی از استوری‌هایم تعریف کردند!

 

پاییزِ امشب در رشت


موضوعات زیادی برای نوشتن دارم. اما در حال حاضر سرما خورده‌ام و پس از صحبت کردن با دوستانم و شنیدن تجربه‌هایشان، از نو فهمیدم که چقدر تنها سفر کردن در ایران برای یک زن دشوار است و این درد را یک مرد هرگز درک نخواهد کرد. این اواخر در کنار هیچ مردی احساس امنیت نمی‌کنم و حتی دیدن یک پسربچه و رد شدن او از کنارم می‌تواند بر من فشار روانی وارد کند. حتی امیدوار هم نیستم که اوضاع بهتر شود. با حقیقت کنار آمده‌ام. دنیا هیچوقت جای امنی برای زن‌ها نبوده.


هنوز آماده نشده بودم که رسید. کنار پنجره ایستاده بود و نور اتاق را از پشت دوربین بررسی می‌کرد. تیشرتم را درآوردم.
- جیجیات چقدر بزرگ شده!!
+ آره به خاطر قرص ال‌دیه. حالا الان یه ورقش تموم شده. 5 روز پیش از اینم بزرگتر بود.
- یعنی اینقدر تاثیر داره؟!
کمی آرایش کردم. از من عکس می‌گرفت. خستگی آرام آرام مرا می‌بلعید. حس کردم دارم از درون خالی می‌شوم. رفتم تا چای بنوشم. فشارم افتاد. سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی. وقتی که گفتم «عکس نگیر» تازه متوجه شد که موضوع جدی‌ست. کمی غذا گرم کردم. در آن فاصله دوباره همان اتفاق افتاد. غذا خوردم و کمی بهتر شدم. عکاسی را کنسل کردیم. نشستیم صحبت کردیم و صحبت کردیم. صحبت کردن با او همیشه لذتبخش است. چند ساعتی ماند و بعد خداحافظی کرد.

 

 

پ.ن1: بله. باد همیشه مرا اذیت می‌کند، حتی اگر بادی باشد که از بدنه‌ی اتوبوس به صورتم می‌خورَد. هوای سرد از پنجره و دیوار رد شد و مریضم کرد.

پ.ن2: چهارشنبه با آن عکاس ناشناس رفتیم در یکی از محله‌های قدیمی رشت عکاسی کردیم.

پ.ن3: دیروز روز پر برکتی برای دیرکشنرها بود. هری، لیام، نایل و لویی آهنگ و آلبوم و موزیک‌ویدیو منتشر کردند. از اینکه در دوره‌ی هری استای زندگی می‌کنم احساس خوشبختی می‌کنم!

Harry Styles / Adore You


دریافت


چند سالی‌ست که در اینستگرم همدیگر را دنبال می‌کنیم. دانشجوی گرافیک است و اتاقش در عین سادگی، زیبا و البته هنری‌ست. دلم می‌خواهد که با هم نقاشی کنیم. موهایش دریای موّاجی‌ست که تا پایین کمرش می‌رسد. استخوانی‌ست و قدش بلند است. لباس‌های گلدار می‌پوشد. آرام صحبت می‌کند. هنوز جای پخته شدن دارد. یک سگ پشمالو دارد که من او را «مو» صدا می‌کنم. گمانم یک سال طول کشید تا فهمیدم که آن تپه‌ی سیاه، موی خودش نیست بلکه درواقع سگ است! چند باری اتفاقی همدیگر را در خیابان دیدیم و یکی دو بار صحیت هم کردیم. یک روز پیشنهاد دادم که همدیگر را ببینیم. گفت که اتفاقا او هم در طی این مدت دوست داشته با هم ملاقات کنیم. سپس فهمیدیم که تمام این مدت علاقه‌یمان دو طرفه بوده و هیچکدام بروز ندادیم! روز موعود فرا رسید. دمای هوا 15 درجه بود و بعد از غروب خورشید تا 8 درجه کاهش پیدا کند.نمی‌دانستم چه بپوشم که نه گرمم شود و نه سردم! چندین لباس را پوشیدم و درآوردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و راهی شدم. قحطی تاکسی آمده بود و گمانم 15 دقیقه سر خیابان ایستادم. پیامک فرستادم و گفتم که دیرتر می‌رسم. صیقلان پیاده شدم و تا شهرداری قدم زدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. تنها نبود و دوستانش همراهش بودند. انتظارش را نداشتم اما سعی کردم خوشبین باشم که قرار است خوش بگذرد. یک زوج از ما خداحافظی کردند. رفتیم کافه. توی حیاط نشستیم. کنارمان حوض بود و صدای آب، لحظاتمان را زیباتر می‌کرد. چای سفارش دادیم. حرف زدیم. سیگار کشیدند. خندیدیم. در زمینه‌ی روابط عاطفی بحث کردیم. من و او، دوستش را متقاعد کردیم تا به معشوق سابقش پیام دهد. در ابتدای کار مردد بود. اما بعد از یک ساعت، چت می‌کرد و به گوشی لبخند می‌زد! یک طوری حرف می‌زدیم و راحت بودیم که انگار سال‌هاست دوستیم. سرد بود اما خوش گذشت. حتی همراهم آمدند تا مودم قیمت کنم. یکی دیگر از دوستانش به جمع ما اضافه شد. بعد از کمی پیاده‌روی، رفتیم سمت گاری‌های چای شهرداری و چای سفارش دادیم. مدت‌ها بود که چنین جمعیتی از جوانان را یکجا ندیده بودم. هر طرف را که نگاه می‌کردم دخترها و پسرهای هم‌سن و سال خودم را می‌دیدم. احساس جوان بودن کردم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه برگشت متوجه شدم که چقدر دلم برای جمع‌های دخترانه و سر به سر هم گذاشتن تنگ شده بود!

 

لباسی که پوشیده بودم.

 

آنقدر برای عکاسی از پاییز دست‌دست کردم که باد زد و خیلی از برگ‌ها ریخت!

 

 

پ.ن1: بله، می‌دانم که هنوز به کامنت‌هایتان پاسخ نداده‌ام! یک گل تقدیم تک‌تک شمایی که مرا می‌خوانید و برایم نظر می‌فرستید. این چند روز وقت خاریدن سرم را هم نداشتم.

پ.ن2: امروز یک ساک باشگاه صورتی در بوتیک مردانه دیدم و فهمیدم که یک ساک خوشرنگ می‌تواند انگیزه‌ای برای شروع دوباره‌ی ورزش کردنم باشد.

پ.ن3: خودشیفتگی یا نیاز به توجه؟ به هر حال در قسمت موضوعات، بخش جدیدی با عنوان «استایل» را اضافه کردم تا عکس خودم و لباس‌هایم را در آن بخش قرار دهم.


نمی‌دانم نهضت سوادآموزی با نسل معلم‌هایی که رو به بازنشستگی هستند چه کرده! همگی یک تخته کم دارند! همگی مبتلا به مرضِ «من که کارام رو خوب انجام میدم! من که همیشه سر وقت میرسم! من که چیزی رو نمی‌شکنم!» و امثالهم هستند! این «من، من!»هایشان کلافه‌ام می‌کند. ما با این مادرها و معلم‌های ایده‌آل‌گرا بزرگ شدیم. قوانین و انتظاراتشان همچون حکومت نظامی بوده! باید هم نسل ما به افسردگی و اضطراب دچار شود! اصلا هر کسی که مبتلا نشده یعنی یک جای کار می‌لنگد!!! این‌ها بر سرِ کاسه بشقاب و علامتِ صفحه‌ی دیجیتالِ یخچال هم بحث می‌کنند! چیزی که بیشتر آزارم می‌دهد شباهت‌های خودم با این افراد است. وسواس. ایده‌آل‌گرایی. اضطراب. اما من با آن‌ها یک تفاوت اساسی دارم. من «مرض»هایم را پذیرفته‌ام و در تلاشم که راحت‌تر زندگی کنم. اما مادرم همچنان انتظار دارد که زندگی طبق آنچه که در ذهن برایش برنامه چیده پیش برود و طاقت غیر از آن را ندارد. مثلا اتو حق ندارد که خراب شود! یا چندوقت پیش ن مبل به صورت کاملا سهوی لک شد. مادرم ساعت 3 صبح که رسیدیم رشت، ابر و مایع شوینده را برداشت تا ن را تمیز کند. مدام در ذهنش نگران است که «اگه این خراب شه دیگه پول ندارم که بخرم!» من از این موضوع غمگین می‌شوم. تمام زندگی‌اش را زحمت کشیده و تلاش کرده. واقعا هم تلاش کرده. اما همیشه در حال دویدن بوده و هیچوقت از داشته‌هایش لذت نبرده. نکند که من هم دارم همین راه را می‌روم و خودم خبر ندارم؟! آن هم از نامادری‌ام که از دانش‌آموز 10 ساله‌ی خودش انتظار فهمیدن زندگی را دارد!  «10 ساااال عمر کرده!» خدایا! طفلی فقط 10 سال عمر کرده! بماند که خودش با بیش از 40 سال سن هنوز فرق بین شکستن عمد و غیر عمد را نمی‌داند! واقعا که ازدواج‌ها مجدد والدینم یکی بدتر از دیگری هستند!!

 

 

پ.ن1: فردا ساعت 11 صبح قرار عکاسی دارم و هنوز نخوابیده‌ام. خوابم نبرد. باورش سخت بود ولی ساعت 3 صبح دوش گرفتم. ساعت 5 صبح لاک مشکی زدم. از همان چند شب پیش که روز خوابیدم و شب خوابم نبرد، چرخه‌ی خواب و بیداری‌ام ریخت به هم.

پ.ن2: دومین پست شبانه. قبلی؛ برویم به جنگ نشخوار فکری


صورتم را با آب ولرم شستم. تیشرت مشکی ?Who caresـم را پوشیدم. موهایم را بالای سرم گوجه‌ای بستم. خودم را داخل آینه نگاه کردم. زیباتر سده‌ام. بله، زیباتر شده‌‌ام و این یعنی سرماخوردگی‌ام در حال بهبود است. کرم مرطوب‌کننده زدم به صورتم و پشت لپ‌تاپ نشستم.

 

 

پ.ن: یادم رفت که می‌خواستم چه چیزی اضافه کنم!


دو جلسه غیبت داشتم. مرا در سالن انتظار دید و گفت «سلام! چه عجب از این طرفا!» لبخند زدم. ما را به داخل کلاس فرا خواند. روی صندلی نشستیم و منتظر ماندیم تا مربی عزیزمان به کلاس بیاید. پشت میز نشست و رو به ما گفت: «بچه‌ها حس نمی‌کنین کلاس روشن شده؟!» ما به دیوار و سقف و لامپ‌ها نگاه کردیم. سپس با چشمانی متعجب به مربی نگاه کردیم. به من اشاره زد و گفت «آخه ایشون امروز تشریف آوردن!!» همگی زدیم زیر خنده. من از همه بلندتر خندیدم. مگر می‌شود که این مربی را دوست نداشت؟! در این میان یکی از بچه‌های کلاس متوجه شد که 5 عدد لامپ از سقف کلاس آویزان است.
+ آخه حالم خوب نبود که نیومدم. الانم مریضم.
- آره دیدم توی استوری اینستا. تا باشه از این مریضیا!
از عکس سگ و گربه گرفته تا ویدیوهای سلفی من و عکس ‌ی هری استای، همه را دیده و خب کمی حق می‌دهم که در جوابم چنین چیزی بگوید!!! به تازگی نامزد کرده و وقتی که دیدم در استوری با همسرش ویلون می‌نوازند، دلم خواست! دلم خواست که با معشوقه‌ی خودم کار مورد علاقه‌یمان را دو نفری انجام دهیم.

 

 

پ.ن: سردرد دارم. فردا عازم تهرانم و کارهایم مانده.


با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب‌ترین است و وقتی که بزرگ می‌شوی به خودت می‌آیی و می‌بینی که خیلی از کارهایش را عینه تکرار می‌کنی! من مثل دایی حسین ادکلن می‌زنم. مثل دایی حسین نگرانم که بوی عرق ندهم. مثل دایی حسین دوست دارم که محیط زندگی‌ام خوشبو باشد. مثل دایی حسین باید در فضای گرم زندگی کنم. و همه‌ی‌ این‌ها یعنی قطعا مثل دایی حسین وسواسی هستم! با برادرم خداحافظی کردم و میوه و سبزیجات را در یخچال چیدم. خوب است که آدم کسانی را در زندگی داشته باشد که با آن‌ها معاشرت کند و در وقت نیاز کنارش باشند.

 

 

پ.ن: مطلب هزار و سیصدم.


مایلم که امروز را در تاریخ زندگی‌ام ثبت کنم: همراه مادرم در متروهای تهران بودم و برای اولین بار کسی از من پرسید «فر موهات طبیعیه یا بابلیسه؟» و من قند توی دلم آب شد! حالا من هم جزو جامعه‌ی قشنگ مو فرفری‌ها هستم!

 

 

پ.ن: آنفولانزایم هنوز خوب نشده. مادرم کار اداری داشت و به ناچار از پاکدشت تا تهران او را همراهی کردم. امروز هوا کثافت محض بود. ماسک زدیم. سردرد دارم. خیلی از موضوعاتی که باید درباره‌ی آن‌ها می‌نوشتم از ذهنم پریده‌اند و بابتش غمگینم.


برای آمدن به تهران تردید داشتم. تا سه‌شنبه صبر کردم تا ببینم که وضعیت عمومی‌ام بهبود پیدا می‌کند یا نه. خیال کردم که سرما خورده بودم و حالا برای مسافرت آماده‌ام. بلیط قطار خریدم. ضربان قلبم بالا بود. چند روزی بود که ضربان قلبم بالا بود. آرامبخشی که دکترم برایم تجویز کرده را خوردم. کوله‌ام را بستم. لپ‌تاپ را هم برداشتم. در آخرین دقایق رسیدم به ایستگاه راه‌آهن رشت. کارهایم را سر وقت انجام دادم اما هیچ راننده‌ای از اسنپ و تپسی درخواستم را قبول نکرد و پانزده دقیقه از وقتم گرفته شد. به ناچار با آژانس رفتم. از همان ابتدای راه احساس کردم که خیلی رو به راه نیستم. خیال کردم که لابد به خاطر این است که یکی دو روز گذشته غذای درست و حسابی نخورده‌ام. کوپه‌ی قطار، 4 نفره بود و با 3 نفر دیگر همکلام شدم. می‌خواستم خودم را از نقطه‌ی امن خویش بیرون بیندازم و هوش اجتماعی‌ام را بسنجم. سر وقت رسیدم تهران و رفتم به خانه‌ی دوستم؛ آقای ک. چند سال پیش هم مهمانش بودم. البته آن زمان فرق داشت؛ تنها زندگی می‌کرد و سگ نداشت. شب اول خیلی اذیت شدم. گمانم فقط 2 ساعت خوابیدم. بقیه‌ی وقت را در حال پرت کردن سگ‌ها از روی تخت بودم! آن شب نخوابیدند و نگذاشتند که ما هم بخوابیم. صبح که بیدار شدم دیدم آقای ک دارد سرما می‌خورد. من خسته بودم، بی‌نهایت خسته. تمام بدنم درد می‌کرد. ضعف و بی‌حالی‌ام را باز هم گذاشتم پای اینکه غذای درستی نخورده‌ام و استراحت کافی نداشته‌ام. برای ملاقات دوستانم مردد بودم اما با خودم گفتم «می‌ترسم برم و وسط خیابون از فرط خستگی گریه‌م بگیره! اگه کنسل کنم ممکنه دیگه وقت نشه ببینمشون. شاید اگه برم بیرون خوابم بپره.» لباس پوشیدم و رفتم. با یک ساعت تاخیر علی را دیدم و حتی خم به ابرو نیاورد. متاسفانه برای نهار فست‌فود خوردیم چون گزینه‌ی گیاهی دیگری نداشتیم. بهترین آهنگ‌های نوستالژیک را می‌شود توی ماشین علی گوش داد. رفتیم شهرک اکباتان و سیگار کشیدیم. بعد از آن رفتم دیدن ثمین. تلاش‌هایمان برای ظاهر کردن عکس‌ها فایده‌ای نداشت چون هر سه لابراتواری که سراغ داشتم تعطیل بودند. رفتیم کافه. من همچنان ضربان قلبم بالا بود و کمی گنگ بودم. نمی‌دانم چند بار اما هم به علی و هم به ثمین اعلام کردم که ضربان قلبم بالاست. البته بهتر بود که یادآوری نمی‌کردم و نبضم را جلوی آن‌ها نمی‌گرفتم. اما دست خودم نبود. لحظات سختی بود. با هر مصیبتی که بود به خانه‌ی آقای ک برگشتم. سگ‌ها را بیرون کردم و روی تخت خوابیدم. سرد بود اما حداقل راحت‌تر از شب گذشته می‌خوابیدم. صبح که بیدار شدم تمام تنم درد می‌کرد، بیشتر از روز قبل. خسته بودم. فشارم پایین بود. سرم گیج می‌رفت. تب و لرز داشتم. گوشم درد می‌کرد. سردرد داشتم. دلم ضعف می‌رفت و حالت تهوع داشتم. اسهال هم گرفته بودم. نه من توان داشتم که غذا بپزم و نه آقای ک. سگ‌ها مدام سر و صدا می‌کرند و دو تا از آن‌ها هنوز در مرحله‌ی تربیت بودند. به تمام لباسم موی سگ چسبیده بود. آمدم روی مبل خوابیدم. توی هال گرم‌تر بود. آقای ک روی زمین خوابیده بود. سگ‌ها مدام در حال بازی بودند. گهگاهی ما را بیدار می‌کردند. مبل دو نفره برایم کوچک بود و پاهایم درد گرفته بود. آقای ک گفت اگر راحت نیستم روی زمین بخوابم. به آرامی مرا بغل کرد. آغوش او را نمی‌خواستم. دلم فضای زیاد، آزادی و سلامتی می‌خواستم. دستش را به آرامی زدم کنار. رفتم دست و صورتم را شستم. سردم شد. خزیدم زیر پتو. کمی دراز کشیدم و با اسنپ رفتم بیمارستان. بی در و پیکرترین درمانگاهی بود که تا به حال دیده بودم. منتظر ماندم تا نوبتم شود. خیلی طول کشید. روانپزشکم تماس گرفته بود اما من ندیده بودم! حالم را برایش توضیح داده بودم و می‌خواستم مطمئن شوم که از عوارض داروی جدیدم نباشد. برایش پیام فرستادم. بالاخره ویزیت شدم و با همه‌ی این بخش به آن بخش رفتن، بالاخره سِرم زدم و حالم کمی بهتر شد. پرستار پرسید «همراه نداری؟» جوابم منفی بود. حتی ناراحت هم نشدم. فقط می‌خواستم که حالم بهتر شود. دو ساعتی معطل شدم. برگشتم خانه. سگ‌ها آمدند روی تختم. یکی زیر پایم دراز کشید. یکی بین من و دیوار. یکی کنار گردنم. آن یکی طبق معمول نصف وزنش را انداخت روی ساق پایم. پنج نفری خوابیدیم.
دیروز صبح که بیدار شدم حس کردم دیگر نمی‌توانم آن وضعیت را تحمل کنم. مریض بودم و موی سگ‌ها و اندک بوی بدنشان کلافه‌ام کرده بود. دلم تمیزی می‌خواست. مادرم و شوهرش آمدند دنبالم. وقتی رسیدم خانه همه‌ی لباس‌هایم را انداختم روی پارچه و با چسب پهن شروع کردم به تمیز کردن لباس‌هایم. بخشی از موها را داخل خانه‌ی آقای ک تمیز کردم اما نیاز به چسب رولی بود که نداشتیم. وقتی با ثمین بیرون بودم می‌خواستم بخرم اما گران بود؛ گران‌تر از رشت، و منصرف شدم. لباس‌هایی که توی خانه می‌پوشم را مادرم با اصرار خودش شست. دیشب خبردار شدیم که مادربزرگم حالش خوب نیست. من حس کردم که شاید تمام کرده و نمی‌خواهند به ما چیزی بگویند. مادرم گریه می‌کرد. با دختردایی‌ام تماس تصویری گرفتم. او هم گریه کرده بود. دایی حسین خیلی ناراحت بود و نمی‌توانست صحبت کند. پسرداییم دلش را نداشت که مادربزرگ را در آن وضعیت ببیند و از خانه زده بود بیرون. هماهنگ کردم تا تماس تصویری بگیریم و مادرم بتواند مادرش را ببیند. دیدن مادربزرگ با موهای سفید غم‌انگیز بود. اگر سر حال بود حتما موهایش را رنگ می‌کرد. تقریبا بیهوش بود و متوجه اطرافش نبود. من بغض گنده‌ای داشتم که فقط منتظر بودم تا دیگران بخوابند. زنگ زدند اورژانس. انتقالش دادند به بیمارستان. گفتند کمی فشارش بالاست و به خاطر درد دهانش بوده که نتوانسته غذا بخورد. احتمال هم دارد که آنفولانزا گرفته باشد. پدربزرگم او را بوسید. «نکن سبیلات رفت توی صورتم!» این جمله یعنی هوشیار است و حالش بهتر شده! همین جمله‌اش قند توی دل همه‌ی ما آب کرد! دختردایی‌ام تماس تصویری گرفت و خیال همگی کمی راحت شده بود. لبخند آمد روی لب‌هایمان و می‌شد که راحت‌تر خوابید. درب اتاق را بستم. زدم زیر گریه. دلم می‌خواست ساعت‌ها گریه کنم. برای چه گریه می‌کردم؟ نمی‌دانم! سرمان را هم که بزنند ایرانی هستیم و از عزاداری استقبال می‌کنیم! انگار دردی داشتم که باید با اشک‌هایم آن را می‌ریختم بیرون. با خودم می‌گفتم «آره با این وضع وابستگیت می‌خوای مهاجرت هم بکنی! اونم که اختلال اضطرابته و تا یه خبر بد می‌شنوی از زندگی میوفتی!» خوابم نمی‌برد. شروع کردم به نوشتن این پست. الان ساعت از 2 بعدازظهر گذشته و دارم تکمیلش می‌کنم.


گفتنی‌هایم بسیارند. خسته‌ام. نیاز به نوشتن دارم. ولی بیشتر از نوشتن، نیاز به استراحت کردن و حمام گرم دارم. نیاز دارم خودم و همه‌ی لباس‌هایم را بشویم تا بوی سگ و موهای چسبیده به لباس‌هایم را فراموش کنم. آنفولانزا گرفته‌ام و آمده‌ام خانه‌ی مادرم. مادربزرگم را با اورژانس به بیمارستان بردند و همین کافی بود تا اضطراب بخواهد مرا قیمه قیمه کند. خوشبختانه حالش بهتر است.


سفید هیچوقت رنگ من نبوده. طوسی و قهوه‌ای هم همینطور. هیچوقت در کنار این رنگ‌ها خودم را حس نکردم. هیچوقت از این رنگ‌ها لذت نبردم. هیچ‌وقت مرا شاد نکردند. دیوار سفید نه تنها برایم هیچ لذتی ندارد بلکه آزار دهنده است. دیوار سفید یعنی یک دنیا تنهایی! یعنی رنگ‌ها و طرح‌هایی که نادیده گرفته شدند. سفید یعنی یک چیزی این وسط کم است! ترکیب طوسی روشن با رنگ‌های شاد زیباست اما مرا نمی‌کند. زیباست اما مرا متقاعد نمی‌کند که او را بخواهم. این رنگ‌ها برایم خواستنی نیستند. و اصلا تا وقتی که مشکی هست آدم چرا باید قهوه‌ای بپوشد؟!


من آدم سفرنامه بنویسی نیستم. حس و حالم را در چهارچوب تصاویر بیان می‌کنم. سفر هم که می‌روم با خودم لپ‌تاپ نمی‌برم. اما گاهی نیاز پیدا می‌کنم که درباره‌ی مسائل حاشیه‌ای بنویسم. این بار که رفتم تهران، لپ‌تاپم را همراه خودم بردم. البته مریض شدم و نیاز چندانی به‌ش پیدا نکردم اما خب، یکی دو بار نوشتم. حالا از گفتن این حرف‌ها می‌خواهم به چه نکته‌ای برسم؟ راستش این بار نکته‌ای در کار نیست. گاهی آدم باید صرفا از نوشتن لذت ببرد. همیشه که نباید چشم‌مان دنبال مقصد باشد. بیایید گاهی هم از مسیر نوشتن لذت ببریم. اصلا من چه کسی باشم که بخواهم برای شما نکته بگویم. شاید من هم رفتم و تبلت خریدم تا کارم در سفر با کوله آسان شود و مجبور نباشم وزن لپ‌تاپ را حمل کنم و نگران آسیب دیدن و یده شدنش باشم. هوم؟

 

 

پ.ن1: درس امروز؛ نانوایی از ساعت 7 تا 9:30 صبح باز است و نان پخت می‌کند.

پ.ن2: دلم استراحت کردن می‌خواست. کمی دراز کشیدم. برق‌ها خاموش بودند و بازتاب نور آوکواریوم و لپ‌تاپ بود که مرا در صفحه‌ی گوشی نشان می‌داد. آهنگ اوریل پخش کردم و همراهش خواندم. راستش کرمم گرفته که بعضی از ویدیوهایم را برای شما هم آپلود کنم.

پ.ن3: آهنگ مورد نظر از سال 2002

Avril Lavigne / Losing Grip

 


دریافت


بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم. 6 دقیقه به 3 بعد از ظهر بود!!! یک بار ساعت 9 صبح بیدار شدم و دوباره خوابم برد. روی سمت چپ خوابیده بودم و طوری سرم درد گرفته بود که مرگ را به آن درد ترجیح می‌دادم. خودم را جمع و جور کردم. مادرم وسایلش را برداشته و رفته بود لنگرود عیادت مادربزرگم. درب بالکن را باز کردم تا هوایم عوض شوم. «مطمئنی گرمته یا باز ضربان قلبت بالاست و داری خفه میشی؟؟» نبضم را گرفتم. ضربان قلبم بالا بود. قرصم را خوردم. یوتوب را باز کردم و اجرای زنده پخش کردم. ظرف‌ها را شستم. نهار پختم. «امروز عین آدم غذا می‌خورم. اگه تا فردا خوب شدم که هیچ. اگه نشدم میرم دکتر.» مصاحبه‌ای از اوریل دیدم و با شنیدن اسم آهنگش بغضم گرفت و همانجا مطمئن شدم که دلیل احساسات اخیرم همان هورمون‌هایم هستند. گمانم بهترم. چندین روز بود که هر روز فقط یکی دو وعده غذا می‌خوردم.

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ آقای صبورزاده


یک عدد قرص ال‌دی افتاد زیر کابینت و یک ورق را ناقص کرد. م ریخته به هم. گمانم هورمون‌هایم هم همینطور. هفته‌ی سختی را پشت‌سر گذاشتم. قصد داشتم وقتی برگشتم رشت بروم خانه‌ی پدرم؛ خودش دعوتم کرده بود که تا بهبودی آنفولانزا آنجا بمانم ولی مادرم رشت ماند و من هم با او برگشتم خانه. ساعت چهار صبح با سر و صدای کنترل اسپلیت و درب دستشویی بیدار شدم. درب اتاق را هل دادم تا بسته شود و دوباره خوابیدم. ظهر فهمیدم که مادرم نهار را خانه‌ی دوستش مهمان است. خب اگر من توان آشپزی کردن داشتم که نمی‌گفتم «می‌خوام برم پیش بابا»! خودم را پرت کردم روی تخت. حتی توان غذا خوردن هم نداشتم. البته غذایی هم نبود که بخورم. خزیدم زیر پتو. پروردگارا! چرا این روزها اینقدر به هری استای علاقه‌مند شده‌ام!؟ مگر آدم در 27 سالگی هم عاشق یک خواننده می‌شود؟! باید از همان هورمون‌هایم باشد!! چند شب پیش خواب دیدم که دوست‌دخترش هستم و توی دهات پدری‌ام با هم وقت می‌گذراندیم. موقع خواب هم معاشقه کردیم! خسته بودم. حس کردم که می‌توانم سال‌ها بخوابم. غمگین بودم. آهنگی از آلبوم جدید هری را پخش کردم. چقدر اجرای زنده‌ی این آهنگ زیباست. این آلبوم به وضوح درباره‌ی جدایی عاشقانه‌ست. یعنی هری استای هم که باشی باز هم تَرکَت می‌کنند. واقعا چه کسی توانسته دل این مرد جوان را بکشند؟! اسم دوست‌دختر سابقش را سرچ کردم. عجب! تا همین سال 2018 در رابطه بوده و من خبر نداشتم؟! چطور خبر نداشتم؟! چرا اخبارش در جایی دیده نمی‌شد؟! راستی چرا از اولین تور هری هیچ دی‌وی‌دی رسمی منتشر نشد؟! پشتم را کردم به گوشی. دستم را بردم زیر بلوز مشکی‌ام و سُر دادمش روی شکم و ‌هایم. کلافه بودم. یک چیزی وسط گلویم گیر کرده بودم. مطمئن نبودم که با گریه کردن بهتر می‌شوم یا نه. خیال می‌کردم که امروز روز بارانی چشم‌هایم نیست. ولی بغضم با آهنگ شکست. به دیوار خیره شدم و حس کردم که بهترم و اگر در تخت بمانم همینطور بیشتر در اعماق افسردگی فرو خواهم رفت. بلند شدم. چشمانم سیاهی رفت. ایستادم. دنیا که واضح شد رفتم و به کارهایم رسیدم.

 

 

پ.ن1: آهنگی که گوش دادم

Harry Styles / Falling

 


دریافت

پ.ن2: پست قبلی را یادتان نرود؛ هرچه می‌خواهد دل تنگت


چند روزی‌ست که حتی نمی‌توانم پست جدید در اینستگرم بگذارم و برایش متن کوتاهی بنویسم. با خودم فکر می‌کردم که فراخوان وبلاگی روی هوا مانده؛ همچون من و زندگی‌ام. امروز در اتاق درمان فرق هدف و آرزو را یاد گرفتم و فهمیدم که من اصلا در زندگی‌ام هدف ندارم. «امروز ساکتی.» حتی همان لحظه نتوانستم جواب درستی بدهم. همه چیز به شدت گنگ بود. ماه سختی را پشت سر گذاشتم. مدتی‌ست که حتی توی وبلاگم ساکتم. دارم خودم و زندگی را از نو پیدا می‌کنم. کارگاه آموزشی امروز با موضوع «کهن الگوها» کمکم کرد تا یک قدم به سمت زندگی بردارم. یک چیزی سر جای خودش نیست؛ نمی‌دانم که این متن پراکنده را چطور به پایان برسانم. به زمان احتیاج دارم. همه چیز بهتر خواهد شد.


حدود 2 ساعت درباره‌ی این حرف زده بودیم که «تو با من حرف نمی‌زنی و بهم اهمیت نمی‌دی! فقط دنبال لاس زدنی و من این مدل رابطه رو نمی‌خوام!» گفته بودم که بالاخره بعد از 4 سال تنها شدیم؛ بعد از 20 ثانیه روی تخت بودن از من خواست که تاپم را دربیاورم! واقعا اگر جای او بودم در خیابان پشت بوته‌ها قایم می‌شدم، نه اینکه لبخند بزنم و به نشانه‌ی سلام سرم را تکان بدهم! البته ماجرا به همینجا ختم نمی‌شود و بعد از عوض کردن عکس پروفایلم در تلگرم، دوباره پیام داده تا درب لاس زدن را بگشاید!! این میزان از گستاخ بودن باور نکردنی‌ست! پیامش را بدون اینکه ببینم پاک کردم. حتی شماره‌اش را ماه پیش پاک کردم. این آدم به تنهایی یک گونی سنگ پای قزوین است.


در ابتدا برای رفتن تردید داشتم ولی در نهایت دعوتش را پذیرفتم. گمانم بعد از دو ماه بود که دور هم جمع می‌شدیم. ایمان مثل همیشه شروع کرد به رقصیدن. من از تماشای رقصیدنش لذت می‌برم و بارها به خودش گفتهام که دلم می‌خواهد بتوانم مثل او برقصم. علیرضا را به زور کمی بین خودمان نگه داشتیم. عاشق آشپزی کردن است. چند باری به او گفته‌م «عین زن‌های 40 ساله همه‌ش توی آشپرخونه‌ای! بیا 2 دیقه بشینیم با هم حرف بزنیم دیگه!» به هر حال آدمیزاد در کنار غذا خوردن، رقصیدن و مسخره‌بازی با آهنگی که هری استای اخیرا کاور کرده، نیاز به حرف زدن هم دارد. آدم‌هایی که بشود با آن‌ها حرف زد خودِ نعمت هستند. در جمع ما ایمان در زمینه‌ی بیان تجربه‌های زندگی جنسی‌اش بی‌پرواترین شخص است. بعد از او من با مدال نقره در جایگاه دوم قرار می‌گیرم. همیشه بخش زیادی از مکالمات ما حول محور می‌چرخد:
- تو خودت با آقای سین تجربه نداشتی؟!
+ من؟! نه بابا، اون اصلا بوسیدن بلد نبود!
- از اینایی که دهنشون رو زیاد باز می‌کنن انگار می‌خوان کلا قورتت بدن؟!
+ نه اتفاقا از اینایی بود که اصلا دهنشون رو باز نمی‌کنن!
- تیپ شخصیتی وسواسی هستن اونا.
+ آره اتفاقا هم وسواس داره، هم به من گفته بود که هر کسی رو نمی‌بوسه!!

با دوستی در تلگرم در حال صحبت کردن بودم که به دلایلی ناراحت شدم. به دوستانم گفتم که باید کمی با خودم خلوت کنم و عذرخواهی کردم که توی خودم می‌روم. گاهی حس می‌کنم خیلی خوشبختم که این چند نفر را در زندگی‌ام دارم. به هیچ‌کدام از حرف‌هایت بی‌اعتنایی نمی‌کنند و به احساساتت احترام می‌گذارند. 10 دقیقه‌ی بعد به ایمان گفتم که از موضوعی ناراحت هستم و طوری از من پرسید «چی شده؟» که ایکاش یک بار مادرم اینطور به من اهمیت می‌داد. صحبت کردیم و وقتی که دیدم تنها نیستم، کمی از دردم کم شد. دوباره نشستیم دور هم و برایم مهم نبود که ساعت 2 شده و من هنوز بیدارم.

 

 

پ.ن: حس می‌کنم بعضی آدم‌ها گزینه‌ی «دیسلایک/مخالف» زیرِ پست‌ها را وسیله‌ای برای عقده‌گشایی می‌بینند.


متاسفانه هنوز چسناله می‌کنم و همچون یک کودک انتظار دارم که مورد توجه آدم‌ها باشم. ولی واقعا من چه مرگم هست؟! چه ویژگی‌های مزخرفی دارم که باعث می‌شود مثل سایر آدم‌‌ها دوست‌داشتنی نباشم؟! چرا همیشه پست‌ها و عکس‌های دیگران پر از کامنت است؟ چرا توییت‌های دیگران مورد توجه قرار می‌گیرد؟ چرا وقتی استوری می‌گذارم که «کی میاد بریم پیاده‌روی؟» نهایتا یک نفر است که می‌آید؟ چرا من مثل بقیه نیستم؟ من کجای راه را اشتباه رفته‌ام؟ کدام بخش از اخلاق و رفتار من مشکل دارد؟ چرا من مثل بقیه هر روز کافه و بیرون نمی‌روم؟ چرا من اینقدر جدی هستم؟ چرا اینقدر به گذشته‌ی سیاهم فکر می‌کنم؟ چرا نمی‌گذارم آدم‌ها به من نزدیک شوند؟ من هزاران سوال بی‌پاسخ دارم و به تراپیستم احتیاج دارم.

 

 

پ.ن: این متن‌ها چیست که من می‌نویسم؟ ذره‌ای خلاقیت در آن‌ها نمی‌بینم.


گاهی دوست دارم که بیشعور باشم و بابت بی‌توجهی به قراری که گذاشته‌ایم و کنسل کردنش عذرخواهی نکنم. البته از جهاتی حق دارم؛ سال‌هاست که قرارمان را به دلایل مختلف کنسل می‌کند. نه که بخواهم تلافی کنم؛ واقعا یادم رفته بود. در عوض تصمیم گرفتم که با یک آدم رندم ملاقات کنم و اتفاقا تجربه‌ی جذابی بود. از همان ابتدا گفت که اگر سردم شد سوییشرتش را می‌دهد که تنم کنم. و وقتی که سردم شد، سوییشرتش را درآورد و مرا در آغوشش گرفت تا گرم شوم. همینقدر جذاب. همینقدر مختصر.


بعد از ماه‌ها بود که شماره‌اش را روی صفحه‌ی گوشی می‌دیدم. جواب دادم. گفت که تهران است و از بندرعباس دوچرخه سفارش داده. اما آدرس رشت را نوشته و حالا خانه نیست. نیاز داشت تا کسی به جای او بسته را تحویل بگیرد. گفتم که خانه‌ام و آدرس و لوکیشن را برایش فرستادم. گفتم که شماره‌ام را به مامور پستی بدهد تا در صورت نیاز تماس بگیرد.
چند روز بعد، از تهران برگشت. درب را باز کردم و دیدم که خودش جلو ایستاده و آقای آ _یکی از از معشوق‌های سابق من_ پشت سرش! جا خوردم! می‌دانستم که سفر یک ماهه با هم رفته‌اند. عکس‌هایشان را هم در اینستا دیدم. حتی آن استوری که برای Close Friends گذاشته بود و همدیگر را بغل کرده بودند! عجیب بود! هیچوقت در رابطه‌اش با علیرضا (همان علیرضا، دوست قدیمی‌ام که برای سربازی رفتنش اشک ریختم) ندیدم که همدیگر را بغل کرده باشند. علیرضا همیشه او را در آغوش می‌گرفت و نوازشش می‌کرد اما از خانم ش چیزی ندیده بودم! دعوتشان کردم داخل. رفتارشان عجیب بود. خیلی صمیمی شده بودند با هم. گفتم شاید تاثیر سفر یک ماهه باشد. اما صحبت کردن و رفتارشان با هم بوی چیزی فراتر از دوستی را می‌داد. چیزی نپرسیدم، حتی وقتی که گفتند با هم زندگی می‌کنند، چون اصلا چنین آدمی نیستم. قصد داشتند که دوچرخه را ببرند مغازه تا اجزایش را سر هم کنند. گفتم که جایی را سراغ دارم و وقت دارم که همراهی‌شان کنم. قرار شد اول برویم خانه‌ی آقای آ تا به مادرش سر بزند. رفتند سوار ماشین شدند و گفتم که زود آماده می‌شوم. وقتی من هم به آن‌ها اضافه شدم نظرشان عوض شده بود؛ مستقیم رفتیم مغازه. کار خانم ش را راه انداختیم و یک پک از سیگار آقای آ زدم. قبلا وینستون می‌کشید. این بار کمل خریده بود. فهمیدیم که دوست خانم ش که دوچرخه را از او خریده سرش کلاه گذاشته. بعد از ماجراهای بسیار برگشتیم سمت ماشین. خانم ش ناراحت بود و آقای آ حین قدم زدن او را در آغوش گرفته بود. من در عشق آدم حسودی هستم و برایم خوشایند نبود که معشوق سابقم دختر دیگری را بغل کند (حتی اگر خرسال‌ها پیش با هم بوده باشیم) اما خب، دنیا که همیشه بر وقف مراد ما پیش نمی‌رود.

چند روز پیش علیرضا را دیدم. قدم زدیم. کافه رفتیم. توی پارک نشستیم. باز هم قدم زدیم. حدود 45 دقیقه سر خیابان مطهری سرپا ایستادیم؛ برایم تعریف کرد که آقای آ و خانم ش وارد رابطه شده‌اند، آن هم درست 10 روز بعد از اینکه علیرضا و خانم ش از هم جدا شده بودند. علیرضا گفت که حس کرده این ماجرا چند روز قبل از سفر دو نفره‌یشان آغاز شده. من و علیرضا دو ماه پیش با آقای آ در پارک ملاقات کرده بودیم و از آنجایی که شرایط ویژه‌ای دارد همیشه مراقبش بودیم، به خصوص علیرضا که آقای آ حکم برادر کوچکش را دارد. با او صحبت کرده بودیم تا نگران سفر نباشد؛ آدمی‌ست که اضطراب بالایی دارد اما سیگار کشیدن و عرق خوردن را به مصرف قرص‌های درمانی ترجیح می‌دهد. به علیرضا سخت گذشته بود، خیلی سخت! اما با موفقیت از این مرحله گذشت. من 20 درصد برای خودم و 80 درصد برای علیرضا ناراحت بودم. چند بار او را در آغوش گرفتم. گفت که بعد از جدایی روزهای سختی را می‌گذرانده و رابطه‌ی این دو نفر، حکم ضربه فنی را برایش داشته. وقتی که از سفر برگشتند، علیرضا رفت تا به آن‌ها سر بزند. داخل خانه‌ی خانم ش بود که به او گفتند با هم هستند. آقای آ لوازم مورد نیاز برای این سفر را از خود علیرضا قرض کرده بود! علیرضا کوله‌اش را برداشت و گفت: «فاصله‌تون رو با دوستای نزدیک من حفظ کنید.» و بدون هیچ حرف دیگری خانه را ترک کرد. پرسیدم: «نمی‌خوای باهاشون صحبت کنی و بگی که چه حسی داری از این قضیه؟» در جوابم گفت: «چی باید بگم؟! اصلا همه چیز مشخصه! اونا دو تا بچّه‌ن!» و بچّه را با تاکید خاصی به زبان آورد. او را می‌فهمم. دشوار است که آدم‌های نزدیکت «بچّه» باشند چون حماقت‌هایشان آزارت می‌دهد و حرف زدن واقعا بی‌فایده‌ست. وقتی که سفر چهار نفره به جزیره‌ی هرمز داشتیم تازه با خانم ش آشنا شده بوده و از من پرسید: «نظرت درباره‌ش چیه؟» نمی‌دانستم چه طور بگویم که ناراحتش نکنم. خودش گفت: «البته هنوز به بلوغ فکری نرسیده ولی پتانسیلش رو داره.» گفتم که با او موافقم. حالا دو سال از آن روز گذشته و چند روزی‌ست که با این مسئله کنار آمده‌ام. هر دو نفرشان را در اینستا آنفالو کردم. نمی‌توانم شاهد زندگی روزانه‌ی آدم‌هایی باشم که قلب دوست صمیمی‌ام را شکسته‌اند.


عارف را به عکاسی و فیلترهایی که ساخته می‌شناسم. مهربان است و برای دوستی ارزش قائل است. از نظر او رشت، شهری‌ست سرزنده. لنگرود را مناسب عیاشی می‌داند. عاشق این است که جمعه‌ها به چمخاله برود و فریدون فروغی گوش کند. دیشب بعد از پایانِ تورِ رشت‌گردی، حس کردم مردی جوان به من زل زده. سرم را بالا گرفتم. عارف بود! چشم‌هایم گرد و دهانم باز شد! هنسفری را از گوشم درآوردم و او را در آغوش گرفتم. همراه دو نفر از دوستانش بود. نام‌هایشان را یادم نیست، ولی یکی از آن‌ها به خاطر نوع سبیلش شبیه بهنام بانی بود. اجازه گرفتم تا به آن‌ها اضافه شوم. رفتیم و من چای آلبالو نوشیدم. شروع کردیم به قدم زدن در خیابان‌ها، بازار و کوچه پس کوچه‌های رشت. قرار بود که آرتا را ببینم. تماس گرفتم و صحبت تلفنی‌ام با او تمام شده بود که عارف جلوی یک مغازه ایستاد. رفت داخل. گوشی را گذاشتم داخل جیبم و من هم رفتم داخل مغازه که پر بود از ظروف سفالی و چوبیِ رنگ‌آمیزی شده. وقتی که مشتری‌های دیگر از مغازه رفتند بیرون، دوستانش هم به ما اضافه شدند. خیلی سریع 2 تا از لیوان‌ها را انتخاب کرد. کارت کشید و آمدیم بیرون. حس کردم که این آدم خیلی تکلیفش با خودش و علایقش مشخص است. آنقدری غرق حرف زدن بودیم که یادم رفت از او عکس بگیرم. ولی شبم را با حضورش ده برابر زیباتر کرد.


پیش‌دانشگاهی بودیم. زنگ تفریح به صدا درآمد. تصویری که از خودمان به یاد دارم همچون یک فیلم سینمایی از زاویه‌ی دور گرفته شده! از پله‌های ساختمان پایین می‌آمدیم و من در حال ایراد گرفتن از اندام کسی بودم. رو کرد به من و با کلافگی گفت: «بس کن دیگه! چقدر از بدن آدما ایراد می‌گیری!» حق با او بود. ناراحت شدم. دلم می‌خواست گریه کنم. نمی‌دانم که برگشتم به کلاس یا رفتم سمت حیاط. اما می‌دانم که کنارش نماندم. حالا سال‌ها از آن روز گذشته. هر دوی ما بالا و پایین‌هایی در زندگی داشتیم، اما من بیشتر. امروز هیچ شباهتی به آدمی که آن روزها بودم ندارم. یکی دو سال پیش به من گفت: «راستش بعد از این فاصله‌ای که بینمون افتاد و تغییراتی که کردی حتی مطمئن نبودم که بتونم باهات ارتباط برقرار کنم! حس کردم یه آدم متفاوتی که اصلا نمی‌شناسمت!»


ساعت از 3 صبح گذشته بود. ژولیس خسته بود اما خوابش نمی‌برد. صدای قار و قور شکمش سکوتِ اتاق را بر هم می‌زد. یک تکه پیتزای سرد از یخچال برداشت و آن را با سس گوجه‌فرنگی تزیین کرد. به تنها ماهیِ باقی مانده در آکواریوم نگاه کرد که احتمالا با روشن کردنِ چراغِ آشپزخانه او را بیدار کرده است. دو قلپ از دلستر لیمو نوشید و برگشت به تخت. رفت زیر پتو و همانطور که تکه پیتزایی که به دست گرفته بود را گاز می‌زد به حرفِ موزآلو _یکی از معشوق‌های سابقش_ فکر کرد. ژولیس به تازگی یاد گرفته که زمینی‌ها با اشتباهات و چالش‌هاست که یاد می‌گیرند و بزرگ می‌شود. برای ژولیس غریب بود که چرا موزآلو چند ساعت پیش از او به عنوان «پارتنر» یاد کرده، و نه «دوست‌دختر» سابقش. ژولیس بیش از پیش به اهمیت «مشخص کردن مرزها» پی برد و خوشحال بود که نسترنِ تازه‌شکفته در اولین رابطه‌ی عاشقانه‌ش قرار است که درباره‌ی مرزهایش با پسرک صحبت کند.

 

 

پ.ن1: ژولیس هیچ‌وقت نمی‌توانست همزمان با پخش شدن آهنگ، بنویسد. اما امروز این کار را انجام داد. آن هم با صدای بلند!

پ.ن2: ژولیس مدت‌هاست که دلش می‌خواهد عنوان و آدرس وبلاگش را تغییر دهد اما نمی‌خواهد که مخاطبینش او را گم کنند، لذا آهسته پیش می‌رود.


توی آن آموزشگاه کذایی که کار می‌کردم، هر روز دریچه‌ای جدید از دنیا به رویم باز می‌شد. خانواده‌هایی که فرزندانشان را از سنین 4 پنج سالگی روانه‌ی کلاس‌های مختلف می‌کردند تا مهارت بیاموزند. والدین نسبتا ثروتمندی که آنقدر کودکانشان را از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می‌بردند تا وقت نداشته باشند بچگی کنند. عموما متکبر بودند و فرزندانشان گستاخ. گاهی بیش از حد به فرزندانشان بها می‌دادند؛ طوری که منجر به تربیت نادرست‌شان می‌شد. یکی از روزها آن پدرِ والامقام که همکارانم کلی عزت و احترام می‌کردنش، و نمی‌دانم چرا اما حس می‌کنم از آن مردهایی‌ست که بدنش بو می‌دهد، همراه پسرش روی صندلی نشسته بودند. پدر کارت عابربانکش را به پسر داد تا شهریه را پرداخت کند. پسرش گفت که می‌خواهد خودش کارت بکشد. همکاران که دیگر کم مانده بود کف پای پدر مورد نظر را لیس بزنند، به پسر 7 ساله اجازه دادند تا کارت بکشد. ناگهان دستش خورد و گوشی همکارم خورد زمین. پسر نسبت به این ماجرا بی‌تفاوت بود؛ پدر هم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. هیچ‌کدام عذرخواهی نکردند. پدر همانطور که خونسرد روی صندلی نشسته بود و دست‌هایش روی کیفش بود با نیش باز به همکارم گفت: «اگه نیازه بازم کارت بکشم؟!» حتی عذرخواهی نکرد و قطعا پسرش هم عذرخواهی نکرد! نمی‌دانم چند درصد مردم دنیا در جواب به «اگه نیازه بازم کارت بکشم؟!» پاسخ مثبت می‌دهند، اما می‌دانم که ایرانی‌جماعتِ تعارفی حاضر است به خاک سیاه بنشیند اما وجهه‌ی خوبش را در برابر دیگران از دست ندهد. همین فرزندان وقتی بزرگ شدند و در خیابان کسی را زیر گرفتند با وقاحت فریاد می‌زنند «کشتم که کشتم! دیه‌ش رو میدم!» این‌ها از نوادگان همان‌هایی هستند که مردم را خر فرض کرده و جلوی دوربین با چهره‌ای بی‌تفاوت ادعا می‌کنند هواپیمای مسافربری را به صورت سهوی مورد اصابت دو موشک قرار داده‌اند. اما رییس دانشگاه آلبرتا ضمن ابراز همدردی و ناراحتی خود و همه‌ی افراد آن دانشگاه، حین خواندن پیام تسلیت بغضش می‌ترکد چون تعدادی از دانشجوهایشان قربانی شده‌اند. در استرالیا می‌بینیم که برای کوالاهای دوست‌داشتنی پناهگاه ساخته‌اند و مشغول درمان آن طفلکی‌ها شده‌اند. با هلیکوپتر بر فراز آسمان‌های جنگل برای کانگوروها هویج می‌ریزند تا گرسنه نمانند. عده‌ای از آتش‌نشان‌ها برای نجات انسان‌ها، حیوانات و خانه‌هایشان جان خود را از دست داده‌اند. آن‌ها قهرمان ملی هستند که برای نجات دیگران فدا شدند. این‌‌ها همان آدم‌هایی هستند که حجاب ندارند. نامحرم را می‌بوسند. استخر و ساحل‌هایشان مختلط است. شراب می‌نوشند. نماز نمی‌خوانند. روزه نمی‌گیرند. شما را نمی‌دانم اما من مطمئنم که مشکل از معیارهای «خوب بودن» ماست! 


دختر عزیزم! مادرت با کمبودِ ترشحِ دوپامین و سروتونین در مغزش مواجه است و زندگی برایش بیش از پیش سخت شده. ساعت 9:30 شب تصمیم گرفتم که ورزش کنم. حالا کمی بهترم. مادرت با پلی‌کیستیک تخمدان هم دست و پنجه نرم می‌کند. اضطراب و افسردگی تاثیر مستقیم روی تخمدان‌های زن دارد و افتاده‌ام درون یک چرخه‌ی باطل. با تمام این‌ها مادرت به آینده امیدوار است.

 

شب به خیر فرفریِ قشنگم.


حقیقت این است که زیباییِ معاصر، آدم‌های بدون مو را می‌پسندد. گمانم کمی پدوفیل شده‌ایم که ترجیح می‌دهیم بدنمان همچون یک کودک، بی‌مو باشد. بله، من و هزاران زن دیگر، عکس‌هایی از دست و پاهایمان که مو دارد را به اشتراک می‌گذاریم تا این پیام را به دنیا برسانیم که مو داشتن یک ویژگیِ عادیِ انسانی‌ست! زن‌ها عکس‌هایی پست می‌کنند که به وضوح موهای زیر بغل و خط مایویشان مشخص است. اما حقیقت این است که من و امثال آن‌ها در این دوره «کثیف» نامیده می‌شویم و از مردان و ن زیادی تنفر دریافت می‌کنیم. من تنها یک زنِ جوانِ 27 ساله نیستم. من یک زن جوان 27 هستم که بهداشت فردی‌اش را رعایت نمی‌کند و حال دیگران را با موهای زائدش(!) به هم می‌زند. بله، این روزها موی بدن که به صورت طبیعی رشد می‌کند، شده زائد! درواقع انسان خودش به این نتیجه رسیده که ومی ندارد روی بدنش مو رشد کند! و اوه، بگذارید این را بگویم! احتمالا خیلی از آن پسرهایی که ادعا می‌کنند با موی بدن مشکلی ندارند صرفا این حرف را می‌زنند چون به هر حال پای کس در میان است و لنگه کفش در بیابان نعمت است. و احتمالا بعد از شدن، از موهای تن ما چندش‌شان شده. ما زن‌هایِ جادوگر و بدذاتِ طفلی به دنیا زیبایی بدهکاریم. نرها در طول تاریخ هیچوقت برایشان فرقی نداشته که داخل واژن کدام ماده وارد می‌شوند. چون آنقدر اسپرم‌هایشان زیاد است که فقط به دنبال تولید مثل و گسترش نسل خودشان هستند. ولی ماده‌ها همیشه برای انتخاب نرها وسواس به خرج داده‌اند چون تعداد تخمک‌هایشان محدود است و دردسر بارداری با آن‌ها خواهد بود. نرها بعد از انتقال اسپرم می‌روند پی ماده‌ی دیگر و مسئولیت نگهداری از فرزند بر عهده‌ی ماده‌ها خواهد بود. مثلا بچه‌ی کوالا همیشه همراه کوالای مادر است، نه پدر. من تف می‌کنم به قوانین طبیعت. شما هم می‌توانید تف کنید. روشویی؛ سمت چپ، درب اول. لطفا هواکش را هم روشن کنید.


سلام. کثافت درونم طغیان کرده و می‌توانم همین حالا با یک تماس تصویری پشت سر خانوم فلانی نزد دوست مشترکمان حرف بزنم و عقده‌های چندین ساله‌ام را خالی کنم. حتی دیشب خواب دیدم که توی خیابان‌هایی شبیه به خیابان‌های تهران که تاکسی‌های مسیر رشت را داشت با هم دعوا کرده‌ایم. روانشناسی، زبانشناسی و جامعه‌شناسی همیشه برایم جذاب بوده‌اند؛ از چرایی‌ها سخن می‌گویند و من عاشق اینم که علت‌ها را پیدا کنم. ما آدم‌ها عاشق دیگران نمی‌شویم، بلکه عاشق خودمان می‌شویم. آدم‌ها همچون آینه هستند و ما در آن‌ها بازتاب شخصیت خودمان را می‌بینیم. ما عاشق آن دسته از ویژگی‌های افراد می‌شویم که بالقوه در ما وجود دارند و در آن‌ها بالفعل شده‌اند. دلیل نفرت و حسادت ما به دیگران هم همین است؛ آن‌ها ویژگی‌هایی را دارند که بالقوه و یا بالفعل در ما وجود دارند.


اکنون آن‌قدر غمگینم که می‌توانم بنویسم آه! من عکس تو و آن دخترکان را با هم را دیده‌ام و دیده‌ام که چه طور قربان‌صدقه‌ی هم رفته‌اید و آه بله، من جای جای تنم زخمی می‌شد وقتی از صحبت کردن با دخترهای دیگر لذت می‌بردی. می‌توانم بنویسم که برایم شرح داده‌اند اتفاقا در رابطه با آن‌ها مشکلی با بدنت نداشتی؛ برخلاف رابطه‌ت با من که حتی به خاطر آن توییتم که گفته بودم «چرا همه‌ی پیج‌ها عکس از زن می‌ذارن فقط؟» توی لاک خودت رفته بودی و بابتش با هم بحث کردیم. می‌توانم دوباره بنویسم که چه بر من می‌گذشت وقتی کنار من بودی اما آلتت به دنبال دخترهای داخل موبایلت بود. و یا حتی می‌توانم بنویسم که من را داخل رستوران تنها گذاشتی تا با آقای ه سیگار بکشی. می‌توانم همه‌ی این کثافت‌کاری‌هایت را با جزییات بنویسم، باری دیگر قهرمانِ مخاطبینم شوم و کامنت‌هایم را باز کنم تا برایم بنویسند که چقدر قوی هستم. و درست وقتی که به مانیتور خیره‌ام و کامنت‌هایشان را می‌خوانم از درون شوم. اما دیگر این‌ها برایم کافی نیست. آن‌قدر غمگینم که ای‌کاش کتاب‌های بیشتری خوانده بودم و می‌توانستم آن‌طور که دلم می‌خواست بنویسم. راستی می‌دانی؟ چند وقتی‌ست که شروع کرده‌ام به نوشتن ترانه، البته به زبان انگلیسی. حتی نام یکی از آهنگ‌هایم را هم انتخاب کرده‌ام. درباره‌ی توست عزیزم! یادم هست چندین بار جلوی دوستانت من را بابت اینکه شعر نمی‌خوانم تحقیر کرده بودی. حتی جلوی آقای د گریه کرده بودم. وقتی که آقای مهربان برایم غزل خواند، بوستان سعدی که کامیار حدود دو سال پیش به من امانت داد را از کتابخانه‌ی خانه‌ی پدری‌ام آوردم به خانه‌ی خودم. من امشب فقط می‌خواهم که به تو عذاب وجدان بیشتری بدهم. شاید هم برایت دلیل خلق می‌کنم که باری دیگر از من متنفر شوی. می‌خواهم این یکشنبه که به کلیسا رفتم در برابر پدر باایستم و بگویم پشیمان نیستم که سایر دخترهای مورد علاقه‌ات، و حتی آن‌هایی که با هم معاشرت می‌کنید را «»هایت می‌نامم چون هنوز خشمگینم و مثل روز روشن است که هنوز زخم‌های تنم التیام پیدا نکرده و احتمالا در یک دنیای موازی همچون یک ببر درنده در حال به دندان کشیدن قلبت هستم و خون از لب‌ها و دست‌هایم می‌چکد. آخ آخ! می‌بینی؟! دختری که ادعای «برابری» داشت و خواهان حقوق ن بود، تا به حال نقش بازی می‌کرده و حالا خودِ واقعی‌اش را نشان داده و دخترهای دیگر را خطاب می‌کند؛ درست مثل آن معشوقه‌ی سابقت که روز اول آشنایی‌مان گفتی او دختران را با اندام جنسی‌شان صدا می‌زند. آخ آخ که زن‌ها جادوگرانی هستند خشمگین و به خودشان هم رحم ندارند! البته خطاب کردن دیگران به خودی خود مسئله‌ی مهمی نیست. تقریبا همه‌ی ن هستند! به هر حال یک نفر توی دنیا پیدا می‌شود که ما را خطاب کند؛ دختر مغروری که توی کافه کار می‌کند، پسری که به او جواب منفی داده‌ایم، زنِ چادریِ محل که از نظر او دریده و بی‌حیاییم، مرد میانسالی که می‌بیند توسری‌خور نیستیم، آن فامیلِ حال‌به‌هم‌زن که چشم دیدن موهای رنگ شده‌ات را ندارد و حتی معاون مدرسه چون که ناخن‌هایت را کوتاه نکرده‌ای. من این بار فقط می‌نویسم که لجن‌پراکنی کنم و آنقدر می‌نویسم تا بالا بیاورم و سبک شوم. و می‌دانی؟ تو زمانی این‌ها را می‌خوانی که واژه‌های من درون لجنزارِ استفراغ بوی تعفن گرفته‌اند. آقای ع از به خاک سیاه نشستن تو و خانم آ (معشوقه‌ی سابق خودش) خوشحال می‌شود و راستش من هم لذت می‌برم. می‌دانی چرا؟ چون من تو حسادت می‌کنم! چون چیزهایی را داری که من ندارم! نه عزیزم، من آدم خوبی نیستم و به وقتش آدم هم می‌کشم. شاید هم کشته باشم. من یک زنِ جوانِ عوضی هستم که گونیِ تنفرش را داخل وبلاگش خالی کرده. من همان کودک 7 ساله‌ی خودخواهم که برای والدینش آرزوی مرگ می‌کند تا کسی دنبالش نیاید و بتواند مدت بیشتری را با دختر فامیل بازی کند. تازه منِ خوش‌خیال بعد از اینکه فهیدم به من خیانت کرده‌ای دلم می‌خواست همه بدانند چه جور موجودی هستی تا مثل من به قهقرا نروند! اما خب گورِ بابای بقیه‌ی دختران! آن‌ها همان‌هایی هستند که می‌دانستند با من هستی و به لاس زدن با تو و حتی اگر فرصتش پیش می‌آمد به همخوابگی با تو راضی بودند. و اصلا شاید مرد یا مردهای دیگری هم در زندگی‌شان بوده. که البته بوده. خودشان گفتند که بوده. من همان کودکِ خودخواهم که خودم را مرکز جهان می‌بینم. البته تو هم کودکی. انکار نکن!


جوری نگاهم می‌کرد که دلم می‌خواست توی همان خیابان ببوسمش. شوقِ حساب کردن و «تو دست توی جیبت نکن!» داشت. من هم اصرار نکردم. با هم توی رشت قدم زدیم. عکس گرفتیم. با پیرمرد کتاب‌فروش که همیشه در آن خیابان بساط پهن می‌کند صحبت کرد و دنبال کتاب شعر برای من بود. کتاب‌های پیر مرد را دوست نداشت. رو کرد به او و گفت: «اینا کتابای زرده عمو جان!» خندیدیم. بازوی چپش را گرفتم و به راه انداختمش. اصرار داشت که یکی از کبوترها را بگیرد!! هر بار که می‌رفت سمتشان، پر می‌کشیدند. من می‌خندیدم و با حالتِ «آخه از دست تو!» نگاهش می‌کردم. شوق عکس گرفتن داشت. مشغول به تنظیم لنز بودم که پسر دیگری وارد کادر شد؛ «یه عکس دو نفره بگیر ازمون!» اسمش را پرسیدم؛ امیر بود. امیر دست انداخت دور شانه‌های آقای مهربان. عکس را گرفتم. با هم دست دادند. امیر خداحافظی کرد و رفت. با هم رشت‌گردی کردیم. به تازگی همراه تور رفته بودم و اطلاعات جالبی از رشت یاد گرفته بودم؛ ساختمان‌ها را نشانش می‌دادم و برایش تعریف می‌کردم. آنجا کنار دیوار رنگی که مرا در آغوش گرفت تا پسر جوان از ما عکس بگیرد؛ همانجا فهمیدم که چه کشش عمیقی بین ماست؛ خالص و تازه. معطر و سرزنده همچون شکوفه‌های بهارنارنج. می‌گفت که از بچگی خودش را کنار کتاب‌های شعر والدینش دیده. حالا می‌فهمیدم که چرا اینقدر با پسرهای همسن خودش فرق دارد. همراه یکی از دوستانش آمده بود رشت. کم‌کم باید به فکر نهار می‌بودیم. به خانه‌ام دعوتش کردم. گفت که می‌خواهد در تهیه‌ی نهار به من کمک کند. سیب‌زمینی‌ها را شست و پوست گرفت. رفتم لباس عوض کردم و دیدم که دارد ظرف‌های شام دیشبم را می‌شورد. سریال Black Mirror پخش کردم و مشغول پوست گرفتن لوبیاها شدیم. گفت که می‌خواهد نحوه‌ی پختن باقلا قاتوق را یاد بگیرد. لا به لای تماشای سریال بلند می‌شد و به آشپزخانه می‌آمد تا مطمئن شود که به کمک احتیاج دارم یا نه. نهار خوردیم. خسته بودیم. سرم درد گرفته بود و نیاز به تاریکی و سکوت داشتم. رفتم روی تخت. بعد از 10 دقیقه آمد دم در و اجازه گرفت تا کنارم دراز بکشد. رفتیم زیر پتو. بغلم کرد. بغلش امن بود؛ توی هیچ زاویه‌ای آلتش را به من نمی‌مالید و همین باعث می‌شد تا جذاب‌تر شود. بدنش گرم بود. می‌خواستمش؛ خیلی زیاد. قلبش محکم می‌زد.
+ «همیشه قلبت اینقدر عمیق می‌کوبه؟!»
- «نه! واسه اینه که داشتم فکر می‌کردم بیام پیشت.»
لبخند زدم. پیشانی‌ام را بوسید. از توی کیفش 2 تا کتاب برداشت. چراغ آبی اتاق را روشن کردم و رفتم توی بغلش. برایم غزل‌های مورد علاقه‌اش را خواند. از شاعران مورد علاقه‌اش برایم صحبت کرد. من چشم‌هایم را بسته بودم و به صدایش گوش می‌دادم. از ادبیات غمگین فارسی صحبت کردیم. دندان‌هایمان را نخ کشیدیم. وقت خوابیدن بود. به صورتم دست کشید و گفت:
- «جنس پوستت عوض شده. با صابون شستی؟»
+ «مرطوب‌کننده زدم به صورتم.»
پوست صورتم را لمس کرد. انگشتش را روی لب‌ها و زبانم کشید. نوک انگشتانش با آرامش به نوک م برخورد کرد. به موهای اطرافش نگاه کرد و گفت: «اینا هم قشنگن.» طعم لب‌هایش را دوست داشتم. پیشانی‌ام را بوسید و بوسه‌ی روی پیشانی برای من از محبوب‌ترین بوسه‌هاست؛ حس می‌کنم پرنسس توی قصه‌ها هستم. پشتم را نوازش کرد تا خوابم ببرد.

صبح را با جواب به سوالِ «خوبی قربونت برم؟» آغاز کردم. دوش گرفتم. توی حمام که بودم ظرف‌ها را شست و آدرس نانوایی را پرسید. آمدم بیرون و دیدم که تخت را مرتب کرده و نان سنگک گرم خریده بود. دوستش تماس گرفت و باید زودتر می‌رفت. گفتم:
+ «کتاب‌هات رو جا نذاری!»
- «اگه امانتی نبود، جا می‌ذاشتمشون!»
مرا روی پاهایش نشاند. به ساق پای چپم دست کشید و انگشتش را روی موهای پایم سر داد. برایم یک بیت غزل خواند. اسنپش رسیده بود. دست انداختم دور گردنش و همدیگر را بوسیدیم. وقتی که رفت جایش خالی بود. دلتنگش شدم. شب روی تختم او را کم داشتم.


چراغ عابر پیاده هنوز سبز نشده بود. به پسرهای جوان که پشت خطکشی ایستاده بودند نگاه کردم. گمان کردم همانی باشد که موهایش فر است. شیشه‌ی عینکش دودی بود. دو دل بودم. گل را که توی دستش دیدم تقریبا مطمئن شدم که خودش است. امیدوار بودم که خودش باشد. چراغ سبز شد. کوله‌اش را سمت راست دوشش انداخته بود و آرام قدم برمی‌داشت. از دور لبخند زد. قبلا اجازه گرفته بود که مرا بغل کند. همدیگر را در آغوش گرفتم. قدّش کمی از من بلندتر بود و باعث می‌شد که راحت‌تر بغل کنمش و گردنم درد نگیرد. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «گل برای گل!» رز قرمز بود با پاپیون سفید. توی دلم قند آب شد. گل را با تمام وجود بو کشیدم. عطر زندگی می‌داد.


مهم این است که انسان یاد بگیرد. حالا سرعت یادگیری خیلی مهم نیست. مثلا من امروز یاد گرفتم برای آن پسری که همیشه می‌زد توی ذوقم و به من خیانت کرده بود نباید آهنگ بفرستم. آدم باید کنترل هورمون‌هایش را به دست بگیرد خلاصه.

 

 

نفر عقبی [کلیک]


تمام برنامه‌های روز 5شنبه‌ام حول محور این می‌چرخید که جمعه در طبیعت باشم. رفتم از بازار رشت قابلمه خریدم. توی داروخانه معطل شدم و گوش‌پاک‌کن، قرص و چوب‌بستنی خریدم. رفتم از خانه‌ی پدرم لوازم سفرم را برداشتم. همانجا نهار خوردم. برگشتم خانه. تصمیم گرفتم که سایر کارها را چگونه پیش ببرم. رفتم آرایشگاه. سیب‌زمینی، موز و کمی هله هوله خریدم. دوش گرفتم. زیربغل و دور نوک ‌هایم را ایپلاسیون کردم. خانه را مرتب کردم. برای الهه اسنپ گرفتم تا به خانه‌ام بیاید. موهایم را خشک کردم. دو نفری پارتی گرفتیم. دیگران به استوری‌هایم ریپلای زدند و پرسیدند که «چی زدین شماها؟!» آن‌ها نمی‌دانستند که این حالت عادی ماست. وقتی که الهه رسید فقط یکی از ابروهایم را مداد کشیده بودم و دور ِ راستم هنوز مو داشت. ظرف‌ها را شستم. او غذایی که باید با خودم کوه می‌بردم را پخت. رقیصیدیم. همراه آهنگ فریاد زدیم. از خنده روی زمین قل خوردیم. برق‌ها را خاموش کردیم و هدبنگ زدیم. گیلکی صحبت کردیم. آنقدر خوش گذشت که تازه می‌فهمم چرا حال خارجی‌ها خوب است. وقتی که رسید خانه، برایم پیام فرستاد "!Dude, I'm so wasted" حق هم داشت که احساس هنگ‌اوور بودن کند! من هم به خودم توی آینه نگاه کردم و دیدم که چشم‌هایم قرمز است بی‌آنکه چیزی مصرف کرده باشیم! خسته بودم اما خوابم نمی‌برد. گوشی را گذاشتم توی شارژ. باید 4 صبح بیدار می‌شدم. تا ساعت 2 توی تخت تلاش کردم که بخوابم. صبح که بیدار شدم دیدم ساعت 8 است و قرار بود که گروه کوهنوردی ساعت 6 از رشت حرکت کند. بله، خواب ماندم! اما به لذتِ شب گذشته می‌ارزید. نگران پولم نبودم. نگران کیهان بودم که قرار بود همسفر باشیم؛ یک بار از من خرید کرد و سپس صفحه‌ی شخصی‌ام را هم دنبال کرد. بچه‌ی بدی نیست. فقط زیادی «پیگیر» است و کمی بدبین. مثلا بعد از خرید کردن، تماس گرفت و از من تشکر کرد! وقتی رسیدم خانه دیدم که پیام داده و بازم تشکر کرده! خیال می‌کند فقط خودش به گویش گیلکی اهمیت می‌دهد و معتقد است توی دوره‌ی فعلی با این همه مشکلات نمی‌شود به روانشناسان اعتماد کرد. 3 روز پشت هم از من پرسید که «ثبت‌نام کردی؟» به شوخی گفتم «آخرش امشب می‌خوابم و توی خواب یکی ازم می‌پرسه ثبت‌نام کردی؟!» اما خب طفلک همانند من کمی جدی‌ست. در جوابم گفت که گمان می‌کند فقط سه بار این سوال را از من پرسیده باشد! گمانم اصلا به لیدر گروه نگفت که دوستش جا مانده. صرفا اسمم را پرسید و آن‌ها هم گفتند کسی با این نام اصلا ثبت‌نام نکرده!!! اسکرینشات را برایش فرستادم و دستِ مادرِ تکنولوژی درد نکند که آدم می‌تواند مدرک داشته باشد. تا ساعت 3 بعد از ظهر توی تختم بودم و در کل جمعه‌ی بدی نبود.

 


گمانم با پست قبلی‌ام ریدم. در واقع باید بیشتر به این موضوع فکر می‌کردم و برای ارسالش دست نگه می‌داشتم. تنها منظور بنده این بود که روزمرگی‌هایِ یکی دو خطی‌ام را در کانال خواهم نوشت و مسائلی که مهم‌تر و جدی‌تر و خصوصی هستند همچنان در وبلاگم نوشته خواهند شد. درباره‌ی کپشن‌های اینستا هم باید بگویم که هرآنچه که بنویسم را هم در اینستا و هم در وبلاگ منتشر می‌کنم. حقیقت این است که گاهی خسته می‌شوم! از سردرگمی، از زندگی، از کرختی و از آدم‌ها خسته می‌شوم. شما همچنان می‌توانید متلک‌پراکنی کنید و فحش بدهید. خب حق دارید!
جا دارد از پیام‌های قشنگ‌تان و به خصوص حرف‌های یک آشنای عزیزم که به من یادآوری کرد «شیکه‌های اجتماعی رفتنی هستن. وبلاگه که می‌مونه» به روحم رنگ بخشید.

این پست قبلی‌ست ---> [کلیک]
این هم آدرس کانالم ---> [کلیک]

من هیچ قبرستانی نمی‌روم. همینجا هستم و برایتان از سیاهی‌ها و رنگ‌های زندگی خواهم نوشت. شما هم قول بدهید که همراهم باشید تا ذوقم کور نشود.


بنا به دلایلی باید فعالیت بیشتری در اینستگرم و کانال تلگرم داشته باشم. هنوز برنامه‌ی مشخصی برای نوع فعالیت وبلاگم ندارم. فقط می‌دانم که خصوصی‌ترها را اینجا خواهم نوشت. اما نمی‌دانم که آیا مایلم سایر نوشته‌هایم را هم اینجا منتشر کنم یا نه؟ قطعا با شما راحت‌ترم و بیشتر از دیگران از جزییات زندگی من خبر دارید. بله بله، ژولیسِ شیاد که قصد داشت وبلاگستان را نجات دهد حالا دارد این حرف‌ها را می‌زد! متاسفم که این را می‌گویم اما کار چندانی از من و شما ساخته نیست. آن دو هفته‌ای که اینترنت کشور قطع بود، بازدید از وبلاگ‌ها به شدت زیاد شده بود. مردم کانال و اینستا نداشتند و اینجا برای همدیگر کامنت می‌گذاشتند. حتی عده‌ای وبلاگ ساختند تا صرفا در دوران بی‌اینترنتی در آن بنویسند! حالا می‌توانم به دیگران حق بدهم که چرا وبلاگ را ترک می‌کنند یا خیلی کم می‌نویسند؛ آدمیزاد نیاز به مخاطب دارد. سرمایه‌گذاریِ زمان روی وبلاگ منطقی نیست. هرچتد که وبلاگ، بستر اصلی برای نوشتن است اما این دوران، دورانِ اینستا و کانال است و حتی -خوب یا بد- با آن درآمدزایی می‌کنند. توی کانال، هم مختصر می‌نویسم و هم دست‌سازه‌هایم را عرضه می‌کنم. اگر فحش نمی‌دهید این کانال بنده است و می‌توانید عضو شوید:
اینجا کلیک کنید!

صفحه‌ی شخصی‌ام در اینستگرم را هم به زودی معرفی خواهم کرد.

 

پ.ن: بنده قصد ترک کردن وبلاگستان را ندارم! خواهشا فحش ندهید! گمانم که نیاز بود متن بهتری بنویسم. پر از ایهام و ابهام است. من جایی نمی‌روم. هر آنچه که نیاز داشته باشم را اینجا می‌نویسم و در اینستا کپی خواهم کرد. من غلط کرده‌ام که بروم! :)) گفتم که کار زیادی از من و شما ساخته نیست ولی زورمان را خواهیم زد. چشم.


های در آهنگ Gasoline می‌گوید:
«تو هم مثل من دیوونه‌ای؟
مثل من درد می‌کشی؟
مثل من وقتی توی قطار هستی، مردم درباره‌ت پچ‌پچ می‌کنن؟»
به نظرم باید این را هم اضافه می‌کرد که:
«تو هم اون مثلا دوستات بهت زنگ نمی‌زنن که بیا بیرون ببینمت؟»

خسته‌ام از تنهایی. خسته‌ام از این آدم‌های به ظاهر دوست که دور خودم جمع کرده‌ام. خسته‌ام از این که همیشه من باید سراغشان را بگیرم. خسته‌ام از این که آدم‌ها همیشه کار دارند و وقت ندارند. حتی از بهانه‌هایشان هم خسته‌ام.
احتمالا این کهن‌الگوی «یتیم»ـم هست که پر زنگ شده و شروع کرده‌ام به نالیدن.
بله بله، می‌دانم که آدم باید بپذیرد که در دنیا تنهاست، باید بتواند که با تنهایی کنار بیاید، باید بتواند کارهایش را به تنهایی انجام دهد، باید تنهایی هم به او خوش بگذرد و این حرف‌ها. من همه‌ی این کارها را انجام می‌دهم اما آدم بدون معاشرت که نمی‌تواند زنده بماند.

 

 


دریافت


یادتان هست زمانی که دانش‌آموز بودیم همکلاسی‌هایی داشتیم _البته اگر خودتان آن دانش‌آموز نبوده باشید_ که وقتی معلم یادش می‌رفت تکلیف بدهد، از جا بلند می‌شدند و با صدای رسا می‌گفتند «اجازه؟ مشق نمی‌دین؟؟» ما هم کفری می‌شدیم و چپ‌چپ نگاهشان می‌کردیم. با این کار فقط دنبال توجه معلم بودند و نفرت ما برایشان اهمیتی نداشت. همین که نور چشمی خانم/آقای معلم باشند برایشان کافی بود. بعدها رفتیم دانشگاه. آن دانش‌آموزان تبدیل شدند به دانشجوهایی که وقتی استاد تصمیم می‌گرفت کلاس را زودتر تعطیل کند ناگهان یک سوال درسی می‌پرسیدند و ما هم مجبور می‌شدیم که روی صندلی‌هایمان میخ شویم و از درون حرص بخوریم. دانشگاه برای این آدم‌ها پایان کار نیست. آن‌ها از ابتدا در خانواده همان بچه‌ی لوسی بودند که کارهای سایرین را گزارش می‌دادند تا خودشان بچه‌خوبه باشند. کیف می‌کردند که کنار بزرگ‌ترشان بایستند و بعد از خبرچینی به تو زبان‌درازی کنند. این‌ها بزرگ می‌شوند، ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند و در سن 40 سالگی وقتی که کلاس سلفژ تمام شده و مربی هنوز داخل کلاس است، در حالی که وسایلشان را جمع می‌کنند با صدای بلند از آدم می‌پرسند «ژولیس بیا دیگه! چرا اینقدر غیبت داری! مرتب بیا!» نمی‌گویم که رای همه‌ی این آدم‌ها را می‌شود خرید، اما خب مالیدن و لیسیدن هم حدی دارد. کمی به خودشان استراحت بدهند هم بد نیست.


بعضی روزها نمی‌توانم تمرکز کنم. نمی‌توانم گوشی را کنار بگذارم. نمی‌توانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمی‌گیرم. نمی‌دانم عقل و حواسم به کجا پر می‌کشند اما خوب می‌دانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمی‌دانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمی‌آمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مربی‌ام آنقدر خوب است که اجازه نمی‌دهد تمرینت را وسط قطعه رها کنی. می‌خواهد که همانجا یاد بگیری و می‌داند که سرخوردگی یعنی چه. هر جلسه با خودم می‌گویم «از این بعد بیشتر تمرین می‌کنم» و فقط گاهی اوقات است که بیشتر تمرین می‌کنم. واقعا نیاز دارم کسی بزند روی شانه‌ام، گوشی را از دستم بگیرد و بگوید «بیا تمرین کنیم.»

 

 

نوشته شده در ساعت 20:30 تاریخ 30 دی، وقتی که در راه رفتن از کلاس سلفژ به خانه‌ی پدرم بودم.


آدم از یک جایی به بعد خیلی چیزها را می‌فهمد. نه اینکه یک‌جا بفهمد. البته ممکن هم هست در یک دوران، چیزهایی را پشت هم بفهمد. مثل زمانی که فهمیدیم چیست و مادر پدر و سایر فامیل و معلم و مادربزرگ با پدربزرگ و حتی محل و زنش از آن کارها با هم می‌کنند! چیزی که مد نظر من است بلوغ فکری‌ست. آدم می‌تواند در لحظه رشد کند. می‌تواند لحظه به لحظه رشد کند و به جایی برسد که ببیند والدینش چقدر معمولی و از جنس سایر مردم هستند! یک روزی باید بُتی که از آن‌ها ساخته‌ایم را بشکنیم. روزی والدین، قهرمان زندگی ما بودند و همچون اسطوره برای ما محبوب. کارهایی را انجام می‌دادند که ما توان انجام دادنش را نداشتیم. چیزهایی را می‌دانستند که ما نمی‌دانستیم. ولی ما باید بزرگ شویم و راه خودمان را پیدا کنیم. روزی که مادرم در فست‌فودی متروی تهران نشسته بود و ساندویچش را گاز می‌زد، دیدم که چقدر به مادربزرگم شباهت دارد؛ تپل است، وقتی که می‌نشیند پشتش خمیده می‌شود و چربی پهلوهایش را از زیر چادرش می‌شود دید. آسیب‌پذیر است. مثل سایر آدم‌ها ترس‌هایی دارد. اعتماد به نفسش بر خلاف آنچه که نشان می‌دهد پایین است. خیلی چیزها را بلد نیست و خجالت می‌کشد که بپرسد. مادرم آن غول بی‌شاخ و دمی نبوده که من توی ذهنم ترسیم کرده بودم. او هم مشکلاتی داشته که باعث شده رفتارهایی را از خودش بروز بدهد و کارهایی را انجام دهد که نباید. اگرچه که به من و سایرین آسیب رساند؛ همچون من، همچون شما و همچون هر آدم دیگری. مادرم معمولی‌ست. هنوز نسبت به خودش آگاهی ندارد و این غم‌انگیز است. چرا؟ چون به آدمی که خودآگاهی ندارد نمی‌شود کمک کرد. حالا اصلا من چرا قصد کمک کردن به مادرم را دارم؟! نگویید خب هرچه باشد مادرت است! خیر! زندگی شخصی خودش است و تا زمانی که از من درخواست نکرده حق ندارم که دخالت کنم. و چه سخت است عملی کردن این حرف‌ها برای ما ایرانیانِ غم‌دوست.

قرار بود همین‌ها را بنویسم و پست کنم اما امشب اتفاقاتی افتاد که باعث شد بغض کنم:

گفته بودم که من سر یک بگو مگو با پدرم وسایلم را جمع کردم و آمدم خانه‌ی مادرم در رشت که خودش ساکن تهران است و حالا تنها زندگی می‌کنم. در واقع این اتفاق خیلی با صلح و شیرینی پیش نرفت. هرچند که برای پدرم نامه نوشتم که یک‌وقت ناراحت نباشد اما خب، خودتان تصور کنید! دخترتان با یک نامه خانه را ترک می‌کند. می‌دانم که به او سخت گذشته. اما گمان می‌کردم که اوضاع بهتر شده باشد. همسرش امشب برایم تعریف کرد که پدرم فقط تا یک ماه پس از این که از خانه رفتم با او صحبت می‌کرده. با خودم فکر می‌کردم که شاید رفتن من و کم‌حرف شدنش روی هم تاثیر گذاشته باشند. ما آدم‌ها در اتفاقات زندگی همدیگر نقش داریم. به این می‌گویند اثر پروانه‌ای. یعنی اگر همسرش مریض شده، اگر برادرم با من کم حرف می‌زند، اگر پدرم بداخلاق شده و اگر من از بحث و دعوا بیزارم، خودِ ما 4 نفر و خیلی آدم‌های دیگر دخیل هستند که باعث شده‌اند به این نقطه برسیم. دوست دارم کمکی کنم به این شرایط. اما احتمالا این هم به من ربطی نداشته باشد. البته من هنوز زندگی خودم را هم جمع نکرده‌ام چه برسد به اینکه بخواهم به فکر بهتر کردن زندگی پدرم باشم. شرایط زندگی آن‌ها غمگینم می‌کند. اصلا ما ایرانی‌ها کشته مرده‌ی این هستیم که دلیلی پیدا کنیم برای سوگواری! می‌بینید زمان و فاصله با آدم چه کار می‌کند؟ من همان دختری هستم که از دست خانواده خسته شده بود و تحمل ریختشان هم برایش سخت بود! می‌توانم بیشتر به آن‌ها سر بزنم. می‌توانم بیشتر از طریق تلفن جویای حالشان شوم. می‌توانم با پدرم و همسرش بروم پیاده‌روی. می‌توانم با پدرم بروم کافه. می‌توانم دعوتشان کنم به خانه‌ام. گمانم پدرم انتظار داشته باشد که دعوتشان کنم. می‌توانم این کارها را انجام بدهم اما خیلی مشتاق نیستم! چون خوش نمی‌گذرد! چون زهرمار می‌شود! چون آدم‌های خانواده‌ی من هیچ‌وقت نتوانسته‌اند دور هم خوش باشند بی آنکه با هم دعوا کنند. گذشته از این‌ها؛ تصور کنید که باید با دو آدم مذهبی وقت بگذرانم. البته شاید برای تمرین سازگاری با آدم‌ها شروع بدی نباشد.

 

 

پ.ن: قبل از شروع به نوشتن این پست، بغض داشتم و با خودم گفتم «آره، که می‌خواستی دیگه کمتر بیای وبلاگ! آخه این دردا رو کجا میشه گفت غیر از وبلاگ؟!»


کارشناس از شرکت اینترنتی آمد تا خطوط تلفن را بررسی کند. کمی صحبت‌های متفرقه هم داشتیم اما اگر آقای منوالفکر به جای من بود، حتما کار را به تخت می‌کشاند. من چی؟ من هیچی. من فقط درگیر و متمرکز بر هر آنچه که اعتماد به نفس و عزت نفسم را نابود می‌کند.

 

پشت سری [کلیک]


من از آن دخترک 7 ساله‌ای که خجالت می‌کشید و می‌ترسید که زنگ خانه‌یشان که با زنگ خانه‌ی صاحبخانه یکی بود را بزنم تبدیل شده‌ام به زن جوانی که آدم‌ها را فارغ از جنسیت‌شان دعوت می‌کند تا با هم ملاقات داشته باشند.

 

همان که عقب ایستاده [کلیک]


اصلا مشکل از همان لحظه‌ای شروع شد که از او عکس گرفتی و نیش خودت هم باز بود و استوری‌اش کردی. بعدتر از او پست گذاشتی؛ آن هم درست دقایقی بعد از اینکه بحثمان شده بود. البته بعدا ادعا کردی که این اتفاق صرفا یک همزمانی بوده و منظوری نداشته‌ای؛ حتی با وجود اینکه این کار را چند بار دیگر هم تکرار کردی. من چیزی در آن دختر لوسِ نابالغ نمی‌بینم که جذبش شوم. حتی حالم از فرم لب‌ها و حالت نگاه کردنش به هم می‌خورد. الحمدللاح بدنش آنقدر چربی دارد که ذره‌ای به تنش حسادت نکنم! البته شاید تو و دیگران مرا متهم به بیشعوری کنید. ایرادی ندارد. یک حامی حقوق ن هم می‌تواند گاهی بیشعور باشد. اینجا وبلاگ من است و دلم می‌خواهد که بنویسم هیکلش هیچوقت چیزی نبوده که دلم بخواهدش. چند روز پیش به صورت اتفاقی در کافه دیدمش. البته متاسفانه! همراه دو پسر دیگر بود. برای اینکه مطمئن شوم خودش است، از توی آینه زل زدم و دنبال چهره‌اش گشتم؛ فقط می‌خواستم مطمئن شوم که احساسم به من اشتباه نمی‌گفت. موها، لباس‌هایش، صدایش، انگلیسی صحبت کردنش وسط کافه همچون یک نوجوانِ سبک‌مغز! خودش بود. یکی از پسرها متوجه نگاهم شد. از دوستم خواستم تا صحبتش را قطع کند؛ از وقتی متوجه حضورش شدم اضطرابم بالا بود. رفته‌رفته به خودم مسلط شدم. دوست داشتم توی چشم‌هایش زل بزنم و بپرسم: «اون موقع که توی تهران با دوست‌پسر ‌ی من می‌رفتی بیرون خوش می‌گذشت بهتون؟!» البته این حجم از تنفر من دلایل دیگری هم دارد؛ طوری از او حرف می‌زنی که انگار آدم خاصی‌ست. البته من اهمیت نمی‌دهم که شاید برای تو خاص باشد و برای من نه. چون صرفا مثل خودت یک بچه است و همین است که شیفته‌اش شده‌ای. عمیقا مایلم که دیگر ریختش را نبینم. البته دنیا اهمیتی نمی‌دهد که ما به چه چیزی علاقه داریم و نداریم. دقیقا به همین دلیل بود که این دختر سر راهم قرار گرفت؛ آن هم در کافه‌ای که به تازگی افتتاح شده است.

 

 

نوشته شده در 5شنبه، 3 بهمن 1398، 20:03

کمی در متن اصلی دخل و تصرف ایجاد کردم. چرا؟ چون آرام‌ترم. چون دیدم که هزی استای مهربان است. چون دیگر دلیلی برای آن همه لجن‌پراکنی ندارم.


نمی‌دانم چه اندازه با فرهنگ غذا خوردن گیلانی‌ها آشنایی دارید اما در خانواده‌ی من که اصالتا اهل شرق گیلان هستند رسم است که میوه بیاوریم روی سفره‌ی‌غذا. ما با خوردن خیار، هندوانه، خربزه، طالبی، و انگور به عنوان ساید/Side هیچ مشکلی نداریم. برای ما خوردن کوکوی سیب‌زمینی همراه هندوانه یک امر عادی محسوب می‌شود. در این بین، خیار محبوب‌ترین است. همانطور که می‌بینید حتی در لیستم آن را در رتبه‌ی اول جای دادم. دایی حسین که دایی کوچکم است یک دعای فانتزی برای پایان غذا دارد: «خدایا هیچ سفره‌ای رو بی‌خیار نکن!» البته نه اینکه خیال کنید او شخصی مذهبی‌ست. دایی من اعتقادات خاص خودش را دارد؛ مثلا مسح پا را روی جورابش می‌کشد، روی موتور نماز می‌خواند، یک گردن‌آویز منچستر یونایتد دارد که داخلش آیت‌الکرسی گذاشته و از این قبیل کارها. خلاصه؛ موضوع بحث من خیار بود. امروز هوس خیار کرده بودم اما دیدم که از این دلبر توی یخچالم ندارم. غمگین شدم و یک لیوان آب نوشیدم. اما آب کجا و خیار کجا.

 

 

نوشته شده در چهارشنبه، 2 بهمن 1398، ساعت 18:34


از دیدن والپیپر «شب‌های پر ستاره» روی دسکتاپم ذوق‌زده شد. وقتی که همان تصویر را روی صفحه‌ی گوشی‌اش دیدم دلیل خوشحالی‌اش را فهمیدم. چند وقت پیش توی کانالم نوشته بودم «به دیدن من که می‌آیی برایم کاهو بخر.» وقتی رسید دیدم که برایم کاهو خریده. پشت‌بام نداشتیم، در عوض کنار اسکله نشستیم و در سکوت شب و امواج دریا از زندگی و مشکلاتش حرف زدیم. می‌شود که با او قدم زد. می‌شود که با خیال راحت کنارش سکوت کنی. طی یکی دو سالی که همدیگر را می‌شناسیم پیش نیامده که ناراحتم کرده باشد. سه روز مهمانم بود. صبح‌ها که بیدار می‌شد رختخوابش را جمع می‌کرد. حواسش بود که توی کارها مشارکت کند. داوطلب می‌شد تا وظایفی را بر عهده بگیرد. اگر من سفره را پهن می‌کردم، خودش سفره را جمع می‌کرد. یک بار برایم صبحانه آماده کرد. پریشب که خسته بودم و چشم‌هایم به زحمت باز بودند شام پخت، میز را آماده کرد، برایم لقمه گرفت و میز را جمع کرد. صبح و شب مسواک می‌زند. سلیقه‌ی موسیقی‌اش حرف ندارد. یادش می‌ماند که باید زباله‌ها را دم در بگذاریم. در خرید کردن صبور است و مثل یک دوست مشارکت می‌کند. با هم لاک خریدیم. بعد از اینکه ناخن‌هایش را لاک زدم دستش را باز کرد و گرفت جلوی صورتش: «هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه روز لاک بزنم! الان دارم آنیمای درونم رو حس می‌کنم!» بوی عطری که می‌زند را دوست دارم. صدایش آنقدر بم است که وقتی صحبت می‌کند ارتعاش تارهای صوتی‌اش را روی مبل و نیمکت ایستگاه اتوبوس حس می‌کنم. مهربان و مسئولیت‌پذیر است. به بلوغ رسیده و عاقل است. یک‌دنده و متعصب نیست. کلّهشق هم نیست. پیشنهاد داد تا به آلبوم هری استای گوش کنیم. چند تایی ویدیو هم از هری برایش گذاشتم. نظرش راجع به هری عوض شده. اجازه داد تا برایم لاک بخرد. موقع رفتن عطرش را به عنوان یادگاری به من داد. هم دوست خوبی‌ست و هم می‌تواند هم‌خانه‌ی خوبی باشد. وقتی که رفت غمگین شدم. برای خودم آهنگ شاد پخش کردم تا حواسم پرت شود. اما دیدم که کارم درست نیست. به خودم اجازه دادم که سوگواری کنم. آهنگ Sign Of The Times از هری استای را پخش کردم. به لحظات قشنگی که با هم داشتیم فکر کردم و به خودم یادآوری کردم که چقدر خوش‌شانس بوده‌ام که توانسته‌ام چنین لحظاتی را تجربه کنم. حالم بهتر شده بود. سپس آهنگ Kiwi را پخش کردم و برگشتم خانه. امروز دیگر کسی نبود تا دلیل من برای زودتر بیدار شدن باشد. چای را اندازه‌ی یک نفر دم کردم و حالا که روی مبل نشسته‌ام دارم از آفتابی که روی صورتم می‌تابد لذت می‌برم.

 

 

مِهدی در حال فیلم گرفتن از نوازنده‌ی خیابانی.

 

 

آهنگ اول را قبلا برایتان پست کرده‌ام؛ دوباره اینجا قرار می‌دهم:

 


دریافت

 

این هم آهنگ کیوی لعنتی:

 


دریافت


این همه بدبختی در دل و ذهنم حس می‌کنم، با این حال غصه‌ی مریض شدن سگ پسردایی‌ام را هم می‌خورم. دلم برای خانه‌ی مادربزرگ تنگ شده بود. بارها خوابش را دیدم. بارها یعنی بالای 30 بار. امروز به همه‌ی اتاق‌هایش سر زدم. از آدم‌هایش عکاسی کردم. دنبال عینک مادربزرگ گشتم. قرار است از این به بعد روی صورت من باشد. مادرم عینک قدیمی‌تر مادربزرگ را انداخته بود دور. وقت نشد که به انباری، حمام و سرویس حیاط سر بزنم. دلم می‌خواست به پشتِ خانه هم بروم. انگار حصار خانه کوتاه‌تر شده بود. جای تردمیل عوض شده بود. مادربزرگ مریض‌تر بود. پدربزرگ پیرتر شده بود. دایی حسین مسئولیت‌پذیرتر شده. من بیشتر می‌فهمیدم و بیشتر قدردانِ بودن در آن خانه بودم. کشوهای داخل دیوار را نگاه کردم. واکمن مجتبی هنوز آنجا بود. لبخند زدم. پرده‌ی سفید را زدم کنار و به خانه‌های دیوار به دیوار نگاه کردم. یکی از آن‌ها را کوبیده‌اند و دارند آپارتمان می‌سازند. درخت انار و درخت‌های انجیر سر جایشان بودم. موتور پدربزرگم کنار حوض پارک شده بود. جوکی مریض شده بود و موهایش می‌ریخت. به تازگی او را بردند دامپزشکی و واکسن زده. دایی گفت که از دست زدن به او خودداری کنم. دلم طاقت نیاورد. دستکش دستم کردم و نوازشش کردم. چشم‌هایش غمگین بود. دلم می‌خواست کاری برایش کنم. وقتی برای کسی غمگین می‌شوم دلم می‌خواهد نجاتش دهم. امروز گوشم را از سر راه آوردم و به حرف‌های مفت زیادی گوش دادم. وارد بحث‌های تنش‌دار شدم. لجن‌پراکنی کردم. از مادرم طلبکار بودم. لحن حرف زدنم بوی خشم می‌داد. اصلا در برابر خانواده‌ام انعطاف ندارم و نمی‌توانم لطیف باشم. شاید حق دارم، شاید هم نه. خودشان در گذشته هرگز با من مهربان نبوده‌اند. بچه که بودم آرزو داشتم پدر برایم طوطی سخنگو بخرد. یکی از عادت‌های زشت پدرم این است که مستقیم نمی‌گوید «نه!» در عوض با «انشاعلاح. حالا ببینم چی میشه» دستت را می‌گذارد وسط پوست گردو. حتی خرگوش هم برایم نخرید. حالا بعد از گذشت 20 سال از حسرت‌ها و زل زدن به مغازه‌ی پرنده‌فروشی، دو روز است که کاسکوی دم قرمز مهمان من است. باهوش است. حرف می‌زند. کم بدبختی دارم و بابت اسارتش بغض می‌کنم. امروز بیقرار بود و استیصال مرا ذره ذره می‌کرد؛ می‌خواستم کمکی به او کنم تا حالش بهتر شود اما نمی‌دانستم که چه کاری انجام دهم. بعد از زندگی با حیوانات و پرندگان خانگی تازه فهمیدم که به والدین چقدر سخت می‌گذرد. از جزییات آدم‌ها عکاسی نکردم و نمی‌دانم که حواسم دقیقا کجا بود.

 

 

از عکس‌هایی که با گوشی گرفتم:

 


وقتی که کوچک بودم و برف می‌بارید انتظار داشتم آدم‌ها از کار و زندگی بیوفتند اما روی فرش سفیدی که آسمان برایمان پهن کرده قدم نزنند. آقای همسایه‌ای که پارو برمی‌داشت تا راه جلوی دروازه‌اش را باز کند، ماشین‌هایی که توی خیابان بودند و آن بولدوزری که می‌آمد برف‌ها را سر و ته می‌کرد و برایمان یک تپه‌ی سیاه و سفید باقی می‌گذاشت را دوست نداشتم. از آن‌هایی که روی قسمت‌های یکدست سفید راه می‌رفتند و باکرگی‌اش را از بین می‌بردند هم لجم می‌گرفت. حالا ۲۷ سال دارم و وقتی پنجره را باز کردم و دیدم که آن یکی آقای همسایه همراه پسرکش به حیاط آمده‌اند تا برف‌های روی گل‌ها و درختان را بتکانند، باز هم لجم گرفت! صدایی توی سرم گفت «حداقل از یه مسیر برید و اینقدر خرابش نکنید!» اما دقیقا چه چیز را خراب نکنند؟! من که خودم هم از قدم زدن روی برف‌ها لذت می‌برم! آدمیزاد عجیب است. سیر نمی‌شود. همین است که روی زمین زندگی می‌کنیم و در سیارات دیگر دنبال حیات می‌گردیم. به یکی قانع نیستیم. از آسمان برف می‌بارد و هنوز مثل دوران کودکی دلم می‌خواهد که لباس سفید شهر، تمیز بماند.

 

 

10:49 صبح بیست و یک بهمن 1398


من تحمل چند دسته از آدم‌ها را ندارم:
گروه اول آن‌هایی هستند که خیال می‌کنند خودکشی کردن باحال و راحت است و با جملاتی مثل «اتفاقا از نظر من خیلی کار اوکیی هستش! می‌خوای خودکشی کنم برات الان!» فقط نشان می‌دهند که چقدر نابالغ هستند و چقدر از افسردگی و سلامت روان چیزی نمی‌دانند.
گروه دیگر آن‌هایی هستند که کاربرد شکلک‌های موقع تایپ کردن را نمی‌دانند و وقتی که داری از بدبختی‌هایت حرف می‌زنی، برایت « :))))) » را ارسال می‌کنند. اگر بپرسی «کجاش خنده‌دار بود؟» جوابی ندارند که بدهند.
گروه سوم آدم‌هایی هستند که دیگران را درک نمی‌کنند و خیال می‌کنند آدمیزاد باید همیشه شاد، و زندگی باید همیشه گل و بلبل باشد.
آدمی که با محیط اطرافش سازگار است و همچنین آدم خردمند می‌تواند روابط درستی با این سه گروه داشته باشد؛ یعنی من مجبور نیستم که با این سه دسته وارد رابطه‌ی عاشقانه یا دوستی صمیمی شوم. اما می‌توانم که مسیر رفت و آمد کلاس یا استخرم را با آن‌ها شریک شوم. و مهمتر اینکه با افرادی که عقاید و شخصیت متفاوتی از من دارند وارد بحث نشوم. می‌شود در جواب خیلی از حرف‌ها سر تکان داد و «اوهوم» گفت. اینطور می‌شود که از روان خودمان محافظت کنیم.


سلام.
امروز دومین صبحی بود که نبودی. هوا خیلی گرم شده. من همچنان چشم و سَرم درد می‌کند و بعد از رفتنت بیشتر سرم را توی گوشی فرو می‌کنم. علاوه بر سر، پهلو، لگن و ساق پایم که طی حضور 3 روزه‌ات به در، کابینت و تخت کوبیده شدند، دیشب سرشانه‌ام به تیزی اُپن خورد. البته این بار تو نبودی که آدرس داروخانه را بپرسی تا اصرار کنی که برایم پماد بخری. لذا دست خیسم را روی محلی که درد می‌کرد گذاشتم و دادم بیشتر رفت به آسمان. فهمیدم که زخم شده و تا زمان خوب شدنش باید به پهلوی چپم بخوابم اما سمت چپ سرم درد می‌گیرد و میگرنم چکش روی میخ می‌کوبد. در نتیجه فعلا مجبورم درد شانه را تحمل کنم تا این زخم نوشکفته التیام پیدا کند. باقی مانده‌ی کاهویی که خریده بودی را شستم تا سالاد درست کنم. هر بار که خیارشور ریز می‌کنم یادت می‌افتم. امروز ورزش کردم و موقع غذا خوردن قسمت بعدی بوجک را تماشا کردم. تحمل نورِ خانه سخت شده و واقعا نیاز دارم که تمرکز کنم.

 

مشتاق دیدن ویدیویی که قرار است بسازی،

و به امید دیدار.


احساس می‌کنم که مدتی طولانی از وبلاگم دور بوده‌ام. تولید محتوا برای اینستا و کانال، کشمکش‌های افسردگی، تنهایی، مهمان‌داری، برف، قطع برق، قطع اینترنت، عکاسی، آشپزی، ناامیدی، استفاده‌ی بیش از حد از گوشی، سردرد، آنفولانزا، کرختی و موارد مشابه از دلالیل نه چندان راضی کننده‌ی من برای دوری از وبلاگ بوده‌اند. از این بابت احساس خوبی ندارم. تو گویی که بخشی از زندگی‌ام را نادیده گرفته باشم! نمی‌دانستم که احساسات و وبلاگم تا این حد در هم تنیده هستند.

احساس می‌کنم نابینا هستم. البته اتفاقی برای چشمم نیوفتاده، اما برای حس چشایی‌ام چرا. بیرون آمدن از تخت و رفتن به دکتر کار دشواری به نظر می‌رسید. بالاخره بعد از 3 روز خودم را راضی کردم تا از جایم تکان بخورم. زمانی که رسیدم دم خانه‌ی پدرم، با خودم گفتم «دیدی اونقدرا ترسناک و سخت نبود! بازم یه مرحله‌ی دیگه که خیال می‌کردی نمیشه رو انجام دادی!» بعد از مدت‌ها با پدرم رفتم دکتر. حالا 5 روز است که آنفولانزا گرفته‌ام. تب و لرز داشتم و فشارم پایین بود. بعد از سِرم و آمپول حالم بهتر شده اما همچنان باید استراحت کنم و از خانه بیرون نروم. قرص خوردن برای سرماخوردگی یکی از دوست‌نداشتنی‌ترین کارهای دنیا برای من است. طبق دستور دکتر باید در خانه بمانم تا ویروسم به دیگران سرایت نکند و با مایعات گرم و غذای مقوی خودم را تقویت کنم تا حالم هرچه زودتر بهتر شود. سه روزی‌ست که هیچ بو و طعمی را حس نمی‌کنم و دنیا جای کسل‌کننده‌تری شده برایم. امشب داخل حمام لجم گرفته بود؛ نه بوی شامپو بدنم را حس می‌کردم و نه بوی نرم‌کننده‌ی موهایم را. من حتی غلظت سرکه‌ی سیب که با آب رقیقش می‌کنم را با بینی‌ام متوجه می‌شدم! وقتی خواستم به زیربغلم دئودورانت بزنم، لحظه‌ای مکث کردم. «الان این دقیقا به چه دردی می‌خوره؟!» البته این سوالی نبود که بتواند جلوی مرا بگیرد. اما خب ایکاش موضوع به همینجا ختم می‌شد. غذا که می‌خورم انگار غذایی نمی‌خورم! طعم‌ها را حس نمی‌کنم و حتی نمی‌دانم سوپ جدیدی که پخته‌ام چه طعمی دارد! وقتی مزه‌ها برایم قابل چشیدن نیستند انگار سیر نمی‌شوم. سعی می‌کنم طعم غذاها را به یاد بیاورم اما کار دشواری‌ست. این چند روز دقت بیشتری روی بافت غذاهای زیر زبان و دندانم داشتم، چون در حال حاضر تنها ویژگی غذا بعد از گرم و سرد بودن، همین بافتش است که می‌توانم تجربه کنم. البته مصیبت به همینجا ختم نمی‌شود؛ شبیه پیرزن‌هایی شده‌ام که بوی خودشان و خانه و غذایی که می‌سوزد را حس نمی‌کنند. خوشبختانه فعلا با آدم‌ها در ارتباط نیستم و کسی بویی حس نمی‌کند. هر بار که یادم می‌آید بوها را حس نمی‌کنم، کمی عصبی می‌شوم و نفسم تنگ می‌شود. سپس زور می‌زنم تا به موضوع دیگری فکر کنم. نمی‌دانم این چرخه‌ی معیوب تا چه زمانی ادامه دارد اما در حال حاضر اولین خواسته‌ام از زندگی این است که دوباره بتوانم عطر موهایم را حس کنم. اوتیسم آسپرگر؟ بله.


چند باری خوره‌ی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دست‌های خودم عمرم را تلف می‌کنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی می‌گردم که مدام توی کوچه پس‌کوچه‌هایش پرسه می‌زنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم! نمی‌توانم عزیزانم! الان نمی‌توانم درباره‌ی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرص‌هایم کوتاهی کرده‌ام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک می‌شود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست‌سازه‌هایم عکس نگرفته‌ام. دنبال شغل نرفته‌ام. نوبت تراپیستم را کنسل کردم. جاده‌ها بسته است و عکس‌های آنالوگم هنوز نرسیده. کم غذا می‌خورم. مدام خسته‌ام. مدام خوابم می‌آید. ورزش کردن برایم سخت است. حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. اضطراب، افسردگی و تنبلی مرا محکم به سمت عقب می‌کشند و من باید از نو دست و پا بزنم تا از دستشان فرار کنم. دلم می‌خواهد که باز روی کاناپه دراز بکشم و چشم‌هایم را ببندم. او بی‌هوا بیاید آن سر کاناپه بنشیند، پاهایم را بگذارد روی ران‌هایش و شروع کند به نوازش کردن‌شان.


آنفولانزای من از آن روزی شدت گرفت که واحد بغلی برایم کاکا* آورد. یک هفته‌ای می‌شود که زیردستی‌اش در خانه‌ام از اوپن به جای ظروف نقل مکان می‌کند. هر بار که صدای باز شدن درب منزل‌شان یا درب آسانسور را می‌شنوم صدایی درونم می‌گوید «الان میان میگن بی‌زحمت ظرفمون رو بده!» امروز کمی منطقی شدم و از خودم پرسیدم که کدام ایرانی، حداقل کدام ایرانی که من می‌شناسم، در طول تاریخ درب همسایه را زده و تقاضا کرده تا ظرفش را پس بگیرد؟!!! اگر منطقی به این مسئله نگاه کنیم یک ایرانیِ تعارفی برای خراب نشدن وجهه‌اش هم که شده ترجیح می‌دهد سکوت کند. و اگر بخواهیم منطقی‌تر باشیم چرا یک انسان عادی باید نگران باشد که همسایه‌اش الان سر می‌رسد و سراغ ظرفش را می‌گیرد؟! البته خب در عادی نبودن من شکی نیست! این افکارِ یک انسانِ مبتلا به اختلال اضطراب است. حتی شاید بخواهید منطقی‌تر شوید و بپرسید که چرا ظرفش را پس نمی‌دهم؟ دلیلش این است؛ حقیقتا نمی‌دانم که توی ظرف چه چیزی بگذارم!

 

 

* نوعی شیرینی محلی در گیلان که با کدو و تخم‌مرغ پخته می‌شود.


نمی‌دانم بعد از چند سال، اما بعد از سال‌های طولانی بود که شیرین‌عسل خریدم. اولین گاز را که زدم خودم را از روی ذوق به سمت عقب پرت کردم و روی مبل ولو شدم. نمی‌دانم از طعم خود شیرین‌عسل بود یا از طعم خاطرات روزهای خوب و ساده‌تر. روزهایی که دلار 16 هزار تومان نبود. روزهایی که به خاطر ویروس کرونا قرنطینه نشده بودیم. روزهایی که حتی نمی‌دانستم مهاجرت چیست. از کثافتِ ت چیزی نمی‌دانستم. روزهایی که میگرن نداشتم. قرص ضد افسردگی نمی‌خوردم. روزهایی که بستنی کیم بود 50 تومان. لواشک می‌خریدیم 10 تومان. پفک هم 50 تومان بود. روزهایی که هنوز می‌شد قلّک داشت و پس‌انداز کرد. می‌شد طلا خرید. روزهایی که سگا بازی می‌کردیم و از ویدیو کلیپ دوستِ پدرم، نوار ویدیویی کنسرت آریان را رایگان اجاره می‌کردیم. گمانم طعم همان روزها بود که مرا به ارگاسم رساند. طعم روزهایی که برای من شیرین نبودند همچون عسل. اما به تلخی این روزها هم نبودند.


کلافه‌ام. دارم به زحمت تایپ می‌کنم. انگار وظیفه دارم که بنویسم! از روز دوشنبه ایده‌ای به ذهنم رسیده تا درباره‌ی آن ویدیو بسازم. البته ایده‌های زیادی هم برای نوشتن دارم. نمی‌دانم چرا هی وقت نمی‌کنم. البته می‌دانم؛ وقتم را به کس گاو می‌زنم. داشتم می‌گفتم؛ دو روز است که ایده‌ی ویدیو عملی نمی‌شود. چرا؟ چون نه دکور خانه مناسب است و نه نورپردازی درستی می‌شود پیدا کرد. من هم که تجهیزات ندارم. حتی دریغ از یک پایه‌ی گوشی. حالا هم که دلار گران شده و احتمالا باید برای جنسی که در نظر گرفته بودم قیمت دو برابر پرداخت کنم. 8 ماه است که تنها زندگی می‌کنم و هنوز هیچ گهی برای خانه نخریده‌ام تا از این وضعیت دربیاید و به سلیقه‌ی من نزدیک شود. حداقل می‌توانستم اتاقم را رنگ کنم. حالا هم که ویروس کرونا در حال گردن‌کلفتی کردن است و و نمی‌شود که رفت خرید. آنقدر جلوی دوربین نشستم و زوایای مختلف و نور را چک کردم که از ساعت 8:30 غروب خسته‌ام و هنوز نخوابیده‌ام. کمی ویدیوی آموزشی تماشا کردم و سایر وقت را مجددا به آنجای گاو زدم. هیچوقت خانه‌یمان را دوست نداشتم. نه خانه‌ی مادرم را و نه خانه‌ی پدرم را. و نه حتی خانه‌هایی را که 4 نفره با هم زندگی کردیم. دیوارها همیشه گچ خالص بوده‌اند و محض رضای خدا رنگِ رنگ را ندیده‌اند. علاوه بر وسایل خانه، حتی حس و جَوّی که در خانه بود را دوست نداشتم. آن هم از سلیقه‌ی سرطان‌آورِ پدرم با کاغذدیواری زشت و بی‌روحی که خرید. غم‌انگیز است. یک عمر تلاش کردند و هنوز خانه‌هایشان زشت است. آدم در کنار کار کردن، باید عقل و سلیقه هم داشته باشد. واقعا از یک روزی به بعد «زیبایی» از معماری و به کل جامعه‌ی ایرانی رخت بست و رفت. سال‌هاست که به جای خانه، طویله می‌سازند و تحویل آدم می‌دهند. اگر می‌خواهید ببینید که ایران تا چه اندازه زشت است کافی‌ست گوشی خود را بردارید و شروع کنید به عکس گرفتن. نهایتا یک مشت دیوار خاکستری، گاری میوه و ساختمان‌های مدرنی که معماری‌شان هیچ ربطی به معماری شهر ندارند نصیبتان می‌شود

 

 

پ.ن: درست است که از دکور و سلیقه‌یشان ایراد می‌گیرم. ولی دارم از والدین خودم ایراد می‌گیرم. شما اجازه ندارید که مسخره کنید.


روسری کاربردهای زیادی در فشن دارد و می‌تواند به عنوان یک اکسسوری جذاب استفاده شود. اما مسلمانان تصمیم گرفتند که با آن موهای خود را بپوشانند تا ما در زشت‌ترین حالت خود قرار بگیریم، شبیه سیب‌زمینی شویم و موهایمان خشک و بد حالت.

 


طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حوله‌هایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخی‌ست و موهایم را با آن خشک می‌کنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دست‌هایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانی‌ست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه می‌کنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانه‌هایم کمی پهن‌تر بود. چند تار مویی که توی دستم آمده بود را ریختم توی سطل. شلوارم را هم درآوردم. راهی حمام شدم. روی درب توالت فرنگی نشستم تا محلول سرکه‌ی سیب جذب موهایم شود. آب ولرمِ دوش را روی شانه‌ها و پاهایم می‌ریختم. به دستانم نگاه کردم. به لاک انگشتانم خیره شدم. فر موهایم توی دیدم بود. به دری که بسته بود خیره شدم و چقدر دلم می‌خواد که یک نفر دیگر همچون خودم، خیس و ، رو به رویم نشسته بود و با هم سکوت می‌کردیم. دلم نوازش و حرکت بدن را می‌خواست. نه برای دلیل خاصی. فقط کمی دیوانگی می‌خواستم. که شبیه توی فیلم‌ها شویم. خسته بودم. هنوزم خسته‌ام. احساس می‌کنم ساعت از 2 نصف شب گذشته. روز سختی بود. باید بخوابم و کمی از این دنیای کسل‌کننده‌ی جهان‌سومی بودن فاصله بگیرم. ایکاش فردا صبح ببینم که یک زن لاتین هستم و همه‌ی این‌ها خواب بوده.


برای نوشتن دیر است. شما فعلا نتیجه‌ی تلاش 4 روزه‌ی مرا تماشا کنید؛ همان ویدیویی که در حال ساختش بودم. توی IGTV اینستگرم پست کرده‌ام. این هم لینکش. روی متن زیر کلیک کنید:

 

حالا که کرونا اومده و خوش نیومده، توی خونه چیکار کنیم که حوصله‌مون سر نره؟!


مادرم وقتی که عصبانی -و شاید دیوانه- می‌شد دستور می‌داد که لال شوم تا صدایم را نشوند. صدا و تصویر پدرم را به صورت واضح در ذهن دارم که می‌گفت «اصلا وقتی که حرف می‌زنی اعصابم می‌ریزه به هم!» اما حالا همه چیز فرق کرده؛ دوست دارند که با آن‌ها صحبت کنم. می‌خواهند به من نزدیک شوند و نمی‌دانند که چگونه. حالا من هم نسبت به هرکسی که سرد شوم تحمل صدایش را ندارم؛ حتی اگر قبلا از نظرم صدایش جذاب بوده باشد.


دلم برای دیدنش تنگ شده. برای در آغوش گرفتنش هم. دلم می‌خواهد باز روی چمن‌های پارک بنشینیم و از برنامه‌هایمان برای آینده حرف بزنیم. از خام بودنمان در گذشته. توی خاطرات قدم بزنیم و بگوییم «یادش به خیر! چه زود گذشت!» چون واقعا انگار همین دیروز بود که سال 2011 بود و آلبوم چهارم اوریل لوین منتشر شده بود. انگار همین دیروز بود که توی پارک و کوچه‌های رشت، اسکیت‌برد تمرین می‌کردیم. برایش نوشتم: «از طرف من خودت رو بغل کن.» چشم‌هایش قلبی و شد و برایم نوشت «تو هم از طرف من خودت رو بغل کن.» خودم را بغل کردم. محکم. با علیرضا تانگو رقصیدم.


با توافق همه قرار شد که کلاس سلفژ هر هنرجو به صورت تکی و آنلاین برگزار شود. منشی آموزشگاه تماس گرفت و تاریخ و زمان کلاس را اطلاع داد. فهمیدم که کمتر از 24 ساعت ساعت برای تمرین کردم وقت دارم. من! با اختلال اضطراب! که 2 هفته بود تمرین نکرده بودم! از دیروز عصر فشار روانی زیادی را تحمل کردم. شب کمی تمرین کردم. حس می‌کردم همه چیز را فراموش کرده‌ام. گمانم نزدیک 4 یا 5 صبح بود که خوابیدم. وقتی دچار اضطراب می‌شوم، به صورت ناخودآگاه برای بدتر شدن شرایط تلاش می‌کنم. باید زودتر از همیشه می‌خوابیدم اما در چند سال اخیر یادم نمی‌آید که در خانه چنین ساعتی به رختخواب رفته باشم. صبح به زحمت بیدار شدم. دیروز قرص‌هایم را نخوردم. ساعت خوابم را هم که بهم ریختم. بدنم لرز داشت. ضربان قلبم بالا بود. ظرف‌ها را شستم. وقت حمام کردن نداشتم. صبحانه خوردم. نشستم پای تمرین. ژل ضدعفونی کننده‌ی دست هم کنارم بود. کمی گذشت. ساعت را نگاه کردم. 2:07 بعد از ظهر بود. اضطرابم زیاد شد. کلاسم ساعت 3 شروع می‌شد. ناراحت بودم. گریه‌ام گرفته بود. دقایقی به همین شکل سپری شد. از خودم پرسیدم «دقیقا برای چی داری جلوی اشک ریختنت رو می‌گیری؟» خودم را رها کردم. برای تمام روزهای جوانی‌ام که کارهایم را به تعویق انداختم، برای 75 واحد درسی که در دانشگاه حذف کردم، برای تمام موقعیت‌هایی که از دست دادم و برای تمرینی که انجام نداده بودم گریه می‌کردم. دماغم را گرفتم. حرف روانپزشکم توی سرم تکرار می‌شد: «ما کلاس می‌ریم که بهمون خوش بگذره و حالمون بهتر شه.» قرص زاناکس دیگر وارد کشور نمی‌شود و آرامبخش نداشتم. بابت فلاکتی که در آن دست و پا می‌زدم گریه می‌کردم. رفتم سر پنجره‌ی اتاقم. باران می‌بارید. هوا سرد بود. گلدان‌های مادرم را دیدم که تعدادشان به خاطر بارش برف، کم شده. به خودم اجازه دادم تا اشک بریزم بلکه تخلیه شوم. نمی‌خواستم بغضم وسط کلاس بشکند. چشم‌هایم قرمز شده بود. صدایم گرم نبود و با این فین‌فین‌هایی که می‌کردم تارهای صوتی‌ام در وضعیت ناامید کننده‌ای قرار گرفته بودند. مربی‌ام مثل همیشه هوایم را داشت. همان اول کار برایش توضیح دادم که تحت فشار هستم. کلاس به خوبی برگزار شد و در پایان کار لبخند زدم. دوباره رفتم سر پنجره. باران می‌بارید. درخت‌ها شکوفه داده بودند. باران می‌بارید.

 

 

پ.ن1: حدود یک ساعت بعد، رفتم نهار پختم. کمی برنج ریخت روی زمین. جاروبرقی را آوردم تا فرش و موکت را تمیز کنم. چند تکه ظرف شستم. شبکه‌های اجتماعی را مثل معتادها چک کردم. برنج‌ها را با دست از روی زمین جمع کردم. خواستم از آشپزخانه بروم بیرون که جاروبرقی را دیدم. بله! فراموشش کرده بودم!

پ.ن2: حتی صورتم را نشستم و با اشک‌هایِ خشک شده روی پوستم، در کلاس شرکت کردم.


اینستا را باز می‌کنم. دور عکس پروفایل دوست‌پسر سابقم نوار سبز است که نشان می‌دهد محتوایی را مخصوص Close Friends به اشتراک گذاشته. دور عکس کراش سابقم صورتی و نارنجی‌ست که نشان می‌دهد محتوایی را به صورت عمومی به اشتراک گذاشته. به نظر شما اول سراغ کدام می‌روم؟ بله، قطعا کراش سابقم!


چه خوب می‌شد اگر معشوقی داشتم و در این وضعیت مرا سر حال می‌آورد. مطمئنم که حتی با تماس تصویری هم حالم بهتر می‌شد. چقدر تنم تمنای آغوش دارد. پادکست «بچه‌های طلاق» از «رادیو مرز» را تا آخر گوش دادم و چقدر غمگینم. چقدر دلم می‌خواست که زندگی بهتری می‌داشتم. مادرم پیام داد و گفت که کمی تب دارد. هنوز باورم نمی‌شود که این زندگی واقعی من است. هنوز منتظرم که یک صبح بیدار شوم و ببینم که این‌ها کابوس بوده‌اند. مایلم که از خدا بپرسم هدفش از خلق خاور میانه چه بوده؟ چرا قاره‌ی آسیا داریم روی زمین؟ چرا سیاه‌بخت بودن ایران را پایانی نیست؟ چرا تمامی مذهب‌ها و ادیانش عامل بدبختی بشر هستند؟ خودش چرا زبان ندارد و گم و گور است؟ چرا همچون ترسوها قایم شده؟ چرا با دیدن این همه بدبختی غلطی نمی‌کند؟ البته من جوابش را می‌دانم؛ چنین موجودی فقط توی کتاب‌های غیر علمی و تخیلی پیدا می‌شود.

 

 

پ.ن1: چقدر خسته و کلافه‌ام. شیر آب ظرفشویی و پمپ آب خراب شده‌اند.

پ.ن2: این لینک همان پادکستی‌ست که گفتم. شاید به درد شما هم بخورد؛ بعد از گوش دادنش متوجه شدم که تنها نیستم. ---> [کلیک]


امروز تیغ آرایشی که چند سال پیش خریده بودم را برداشتم و فرم ابروهایم را عوض کردم. واقعا نمی‌خواستم که به خاطر ابرو! درد بکشم. قصدم دارم که بعد از سال‌های طولانی اپیلاسیون کردن، برای اصلاح پاها و زیربغلم از تیغ استفاده کنم. احتمالا لازم باشد که بروم داروخانه و کرم یا نرم‌کننده‌ای چیزی بخرم. گمانم 10 ماهی که می‌شود که دیگر نواحی بین پاهایم را اپیلاسیون نکرده‌ام. چون درد دارد و برایم سوال است که چرا باید این حجم از درد را تحمل کنم؟ چرا باید پوستم تا 48 ساعت ملتهب باشد؟ چرا باید زمان و پولم را صرف این کار کنم؟ گمان نمی‌کنم که دلم بخواهد این نواحی را دوباره با تیغ اصلاح کنم. هر بار که تیغ در دست گرفتم خودم را زخمی کردم. ماشین ریش‌تراش می‌تواند گزینه‌ی خوبی باشد؛ موها را تا حد دلخواه کوتاه می‌کند. دستگاه اپیلاتور من که 10 سال پیش خریده بودمش کمی مشکل پیدا کرده. یک قطعه برای تراشیدن موها دارد. شاید با تعمیر کردنش کارم راه بیوفتد. دورانی بود که تحت تاثیر اطرافیان و جَو، خیال می‌کردم که «باید» اپیلاسیون کنم. البته این یک امر آگاهانه نبود. به صورت ناخودآگاه خیال می‌کردم که «باید» این کار را انجام دهم چون بالاخره سایر آدم‌هایی که می‌شناختم انجام می‌دادند و راضی بودند. ولی واقعا این رضایت چیست؟ از کجا آمده؟ واقعا راضی هستیم یا به ما تلقین شده که از درد کشیدن و پول خرج کردن برای مطابقت با استانداردهای روز، احساس رضایت داشته باشیم؟ چرا الان هیچ‌کسی همچون 10 سال پیش از بستن کلیپس‌های بزرگ روی سرش احساس رضایت و زیبایی نمی‌کند؟ چرا ابروهای نازک دیگر راضی‌کننده نیستند؟ واقعا ملاک انسان برای رضایت از ظاهرش از کجا می‌آید؟ چرا هنوز من از دیده شدن بعضی از نقاط بدنم شرمسارم؟ چون واقعا خیال می‌کنم که زیبا نیست یا چون در محیطی بزرگ شده‌ام که مدام از استانداردهای زیبایی صحبت می‌کردند و طبق ملاک آن‌ها زیبا نبودم؟ چرا آقای ع از موهای بدنش به عنوان «پشم» یاد می‌کند و معتقد است که آن‌ها زشت هستند و باید اصلاح شوند؟ اگر برایتان سوال پیش آمده که پس من این همه مدت با موهایم چه کار کردم؟ باید بگویم 5 ماهی می‌شود که از قیچی برای کوتاه کردن‌شان استفاده می‌کنم. نکته‌ای که اخیرا متوجه آن شدم این است که چشمم به دیدن مو عادت کرده و هر بار بعد ار کوتاهی، برایم عجیب است که موهایم کوتاه شده. حالا به جای اصلا مو نداشتن، داشتنِ موی کوتاه را ترجیح می‌دهم. آقای ر معتقد بود که اگر موهای زیربغلش را اصلاح نکند، بوی عرق می‌گیرد. یاد آن آزمایش افتادم که به برخی از بیماران به جای قرص، اسمارتیز دادند بدون اینکه به آن‌ها بگویند. در پایانِ دوره‌ی درمان، همگی خوب شده بودند! بدن ما با مو بوی عرق بیشتری می‌گیرد یا همه‌ی این‌ها تلقین و بازی ذهن است؟! برخلاف آنچه که چند دهه‌ای‌ست بین مردم شایع شده؛ نه بدنم کثیف است، نه عفونت پیدا کردم، نه بیمار شدم و نه بدنم بو گرفته. همچون گذشته در هوای سرد یک روز درمیان دوش می‌گیرم. بدنم همان بدنِ قبلی‌ست که چند میلیمتر تا چند سانت مو روی پوستش دارد. اگر قرار باشد چیزی «کثیف» شود، با شستن «تمیز» می‌شود. آن کثیفی که می‌تواند روی پوست بنشیند و تمیز شود، با نشستن روی مو هم می‌تواند تمیز شود. حمام کنید و نگران نباشید. چند سانت مو هیچ‌کسی را در طول تاریخ مریض نکرده و بر اثر «کثیفی» نکشته.


توییتر جای عجیبی‌ست. درواقع خودِ این شبکه‌ی اجتماعی که ایرادی ندارد، بلکه ایراد از ما آدم‌هاست! رفتارهایمان در آن عجیب است. هر چندوقت‌یکبار بحث می‌رسد به نابلد بودن ایرانی‌ها در . بله من هم می‌دانم که آموزش نبوده. بله من هم می‌دانم که آگاهی‌رسانی نشده. بله، من هم می‌دانم که حرف زدن درباره‌ی آن تابو بوده. بله من هم می‌دانم که همیشه از آن با صفت‌های منفی؛ کارای بد، فساد، و غیره یاد کرده‌ایم. ولی کسی که گوشی هوشمند، اینترنت و دارد می‌تواند از این ابزار استفاده‌ی بهتری کند! دیشب توی همین توییتر، یک دختر همجنسگرا رفت بالای منبر و از بالا نگاهی عاقل اندر سفیهانه به ما نادان‌ها انداخت و گفت: «اگه پارتنرتون مشکلی داره، باهاش صحبت کنید. کارایی که دوست دارید انجام بده رو بهش بگید. برید از ‌تراپیست کمک بگیرید. و اگه در نهایت نتیجه نگرفتید از هم جدا شید. اصلا جالب نیست که میاید اینجا از مشکلاتتون حرف می‌زنید.» انگار به ذهن هیچ‌کس دیگر خطور نکرده که با پارتنرش صحبت کند! لجم گرفت که دارد همه‌چیز را ساده جلوه می‌دهد. زنی که تا به حال با هیچ مردی رابطه‌ی جنسی نداشته چطور می‌تواند روابط زن‌های دیگر را قضاوت کند؟ اصلا دقیقا چه ذهنیتی از روابط جنسی زن و مرد می‌تواند داشته باشد تا بداند که چه مشکلاتی با هم دارند؟! این وسط چرا بعد از شنیدن «مرد ایرانی بلد نیست» رگ غیرتش باد کرده؟! شروع کردیم به منشن دادن. گوز را به شقیقه ربط می‌داد. حرف‌هایم را نمی‌فهمید. از هر حرف من، برداشت‌های عجیب و غریب داشت. وقتی گفتم «آره، درسته که توی محدودیت و سرکوب جنسی بزرگ شدیم» گارد گرفت «مگه فقط محدودیت و سرکوب واسه یه جنس (زن‌ها) هست؟!» البته خودش توی خانواده‌ای بزرگ شده که حتی در حدود 8 سالگی از او عکس گرفته‌اند. کمی نفسش از جای گرم بلند می‌شود. ولی نمی‌دانم چطور به این نتیجه رسید که از نظر من محدودیت و سرکوب فقط برای زن بوده و خیال کرده که فقط دارم درباره‌ی ن حرف می‌زنم!! اصلا این وسط مسابقه‌ی «کی از همه بدبخت‌تره!» نبود که من بگویم دخترها فلان، پسرها فلان! ولی با این همه محدودیتی که جامعه‌ی ما برای زن در نظر گرفته، مسخره است که از حرف زدن آن‌ها درباره‌ی مشکلاتشان ایراد بگیریم. این دقیقا همان چیزی‌ست که جامعه و مردسالاری می‌خواهد؛ وجود نداشتن زن در هر زمینه‌ای. توی همین حرف زدن‌ها خیلی از ما زن‌ها فهمیدیم که تنها نیستیم و توی فلان موقعیت، مشکل از ما نبوده و این پارتنرمان بود که اشتباه کرده. حالا یک خانم همجنسگرا پیدا شده که خیال می‌کند همه چیز صرفا با صحبت کردن حل می‌شود! اصلا مگر قرار است همه‌ی روابط آنقدر جدی باشند که آدم برایش وقت و انرژی بگذارد و کار به کمک از تراپیست برسد؟! شاید 2 نفر تصمیم بگیرند که فقط یک شب را با هم بگذرانند و سپس هرکس برود پی زندگی‌اش. و چرا خیال می‌کند که آدمیزاد خسته نمی‌شود؟! وقت گذاشتن و تلاش کردنِ مداوم خسته‌کننده است. تکرار هر چیزی آزاردهنده است. یکی از پسرهایی که در توییتر می‌شناسم و موهای بلندی دارد، تعریف کرد که خسته شده از بس دخترها از او درباره‌ی شامپویی که استفاده می‌کند سوال پرسیده‌اند. یکی دیگر از آن‌ها که موهایش فر است چندی پیش گفته بود اصلا خوشش نمی‌آید که دخترها مدام می‌خواهند توی موهایش دست کنند. قطعا مواجه شدن ما زن‌ها هم با آدم‌هایی که حتی حداقلِ ملاک‌هایت را ندارند آزاردهنده خواهد بود. بله، کلمات بار معنایی دارند و نمی‌شود همین‌طوری آدم بخواهد چیزی بلغور کند و بریند به اعتماد به نفس بقیه -مگر اینکه همچون من درباره‌ی دوست‌پسر سابقتان که به شما خیانت کرده بنویسید!- اما مگر این شبکه‌های اجتماعی و همین وبلاگ برای این نیست که آدم بخواهد خودش و افکارش را ابراز کند؟ من لجم می‌گیرد که بعضی‌ها سرشان را کرده‌اند داخل برف و با وجود اینکه کثافتِ اطرافشان را نمی‌بینند، از لذت نوازش نسیم روی ماتحت‌شان صحبت می‌کنند و امثال من می‌شویم بدبین. خب آخر هموطن! آدم خسته می‌شود، خسته! خیلی از آدم‌هایی که می‌شناسم، فارغ از جنسیت، حتی تلاش هم نمی‌کنند که با آدم‌های جدید قرار بگذارند. افتاده‌ایم داخل یک حقله که در انتها برمی‌گردیم سر جای اول. یکی از پسرها برایم نوشت «اگه قرار نیست که زن‌ها از نظر بدن و کارهایی که می‌کنند مثل ستاره‌های باشند پس باید واسه مرد هم صادق باشه دیگه؟» اصلا کدام خری درباره‌ی حرف زد؟! مگر زندگی ما شبیه فیلم و ترانه‌هاست که حالا کردنمان شبیه باشد؟! چرا هیچ‌کس متوجه نمی‌شود که من و امثال من داریم از بدیهیات حرف می‌زنیم؟! از جذاب و فریبندگی؛ چه توی حرف زدن، چه در شخصیت آدم‌ها و چه در کارهایی که انجام می‌دهند. این اواخر مدام دیده‌ام که زن‌ها گله می‌کنند «بلد نیست لاس بزنه و برام وقت بذاره که من هم از نظر جنسی برانگیخته بشم.» پسر 28 ساله به استوری من ریپلای زده و پرسیده «کلیتوریس یعنی چی؟» پسر 33 ساله حتی الفبای بوسیدن را در عمل بلد نبود. پسر 24 ساله نمی‌دانست که کاندوم پشت و رو دارد. پسرِهای بیست و نمی‌دانم چند ساله انتظار دارند که وسط معاشقه برایشان توضیح بدهی که چرا دستشان را از فلان قسمت بدنت برداشته‌ای! خب به هر دلیل کوفتی نخواسته‌ام که فعلا فلان قسمتم را نوازش کنی. الان وقت سوال پرسیدنِ تو و فلسفه‌‌بافیِ من است؟! خیلی‌ها هم که حتی نمی‌دانند زن هم به ارگاسم می‌رسد. و عده‌ای هنوز خیال می‌کنند که زن از رابطه‌ی جنسی لذت نمی‌یرد و فقط برای نگه داشتن یک «مرد» در زندگی‌اش «تظاهر» می‌کند که لذت می‌برَد! آن‌وقت یک خانم محترم معتقد است که «همه که زبان بلد نیستن تا برن ویدیوی آموشی تماشا کنن!» و وقتی به او گفتم «بیا بهت پیج معرفی کنم» خندید و گفت «من نیازی به ویدیو ندارم!» و عده‌ی زیادی کسشراتی که تفت داده بود را لایک کردند و واقعا چقدر لجم می‌گیرد که آدم‌ها طرفِ احمق را می‌گیرند! «من به ویدیوی آموزشی نیاز ندارم!» اتفاقا آدمی که معتقد است خیلی می‌داند، بیشتر از بقیه نیاز به آموزش دارد. چون همین توهم باعث می‌شود که آدمیزاد در مقابل یاد گرفتن گارد بگیرد. حداقل کاش یک بار با یک مرد خوابیده بود و بعد چرند و پرند می‌گفت. آدمی که این اوضاع را تجربه نکرده چطور می‌تواند اینقدر قاطع نظر بدهد؟! صرفا چون دوستانِ دختر خودش زندگی جنسی رضایت‌بخشی دارند؟! بقیه‌ها پشم هستند؟! من و دوستانِ پسرم که همجنسگرا هستند خوب همدیگر را می‌فهمیم چون بخشی از تجربیات همدیگر را لمس کرده‌‌ایم. ما آن «نابلد بودن» پارتنر را تجربه کرده‌ایم. «حرف بزنید با هم!» انگار تغییر کردن و به دست آوردن تجربه کشک است و در یک بشکن زدن اتفاق می‌افتد!! مغزم از دیشب درد گرفته. من نیامده‌ام که بگویم زن‌های ایرانی خوب هستند و مردان ایرانی بد. اتفاقا این جامعه آنقدر بر سر ما «دودول‌ندارها» ریده که اکثرمان حتی اگر ملکه‌ی انگلیس هم شویم باز هم اعتماد به نفس کافی را نخواهیم داشت و از خودمان راضی نخواهیم بود. مقایسه‌ی آمار زن‌های مبتلا به واژینیسموس و مردهای شومبول‌طلای مامان که موقع راه رفتن آلتشان را جلو می‌دهند نشان از به گا بودن اوضاع مملکت دارد. مشکل اینجاست که بعضی‌ها حتی تلاش هم نمی‌کنند تا بهتر شوند و اصلا خیال می‌کنند نیازی به بهتر شدن ندارند و همانی که هستند را باید روی سرمان حلوا حلوا کنیم.

 

 

پ.ن1: حقیقتا اصلا تمایل ندارم که بگویید «خودت رو ناراحت نکن! چرا واسه اونا حرص می‌خوری! ولشون کن!» این بار بیشتر از همیشه به همدردی احتیاج دارم. تمام روانم از دیشب زخمی‌ست.

پ.ن2: این آدرس صفحه‌ای در اینستگرم هست که روابط جنسی را آموزش می‌دهد؛ هرآنچه که والدین و مدرسه به یاد نداده‌اند.
اینجا ---> [Kazi School]
کانال تلگرم هم دارند. اینجا ---> [Kazi School]

پ.ن3: از این لینک هم می‌توانید پست‌های قبلی مرا به صورت قطاری ببینید و خوشحالم کنید. امروز خیلی نوشته‌م؛ [کلیک]


امروز روز عجیبی بود. 80 درصد وقتم را آنلاین بودم. ورزش کردم. با خیلی‌ها بحثم شد. قرار بود سلفژ تمرین کنم اما نکردم. قرار بود زود بخوابم اما نخوابیدم. دلم از گشنگی ضعف می‌رود. روز شلوغی بود. من روزهای شلوغ این شکلی را دوست ندارم. گاهی می‌زند به سرم و به بحث کردن ادامه می‌دهم. باید بروم توی غارم و کمی تنها بمانم. توی وضعیت خوبی نیستم. دارم چرند می‌نویسم. اَه اصلا همه‌چیز از زمانی شروع کرد که برای من از خاطرات معشوقه‌های سابقش حرف زد. بنده ریدم پس کله‌ی خودت و روابط بازت.


حدود 4 روز است که صدای پمپ آب ساختمان غیر قابل تحمل شده. یکسره کار می‌کند و گاهی آن لا به لا نفس می‌گیرد. زندگی در طبقه‌ی اول شبیه به شکنجه است. 2 روز پیش آیفون زدند و گفتند که فعلا آب کمتری استفاده کنیم. فردا صبح پمپ را می‌برند برای تعمیر و تا غروب آب نخواهیم داشت. باید تشت‌ها و بطری‌ها را پر کنم.


اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همین‌ها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوان‌تر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت می‌کشیدم؛ از خودم، از مربی‌ام، از زندگی و از تمریناتی که انجام نداده‌ام. شور همه‌چیز را درآورده‌ام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش قلب، مدام گرسنگی. مدام موهایم می‌ریزد و مدام لاغرتر می‌شوم. باید خودم را بغل کنم.


چندی پیش توی یوتوب‌گردی‌هایم رسیدم به ویدیویی که آموزش اصلاح موهای بدن به وسیله‌ی تیغ بود! شاید چنین عنوانی در نگاه اول مسخره به نظر برسد، اما از کجا معلوم که شما اشتباه نمی‌زنید؟! از آن ویدیو رفتم به ویدیویی دیگر و حتی آموزش اصلاح صورت ن با تیغ. مدتی بود که از درد و کثافت‌کاری اپیلاسیون خسته شده بودم؛ خریدن پد مخصوص، گرم کردن موم، بویی که در خانه می‌پیچید، دردی که باید برای هیچ تحمل می‌کردم، دقتی که باید به خرج می‌دادم تا موم روی فرش نریزد، سرد شدن موم و گرم کردن دوباره‌اش و تکرار این چرخه واقعا طاقت‌فرسا شده بود. بالاخره تصمیم گرفتم که فرصتی دوباره به تیغ بدهم. شاید راهی که من می‌رفتم اشتباه بود و باعث می‌شد که خیال کنم پوستم به تیغ حساسیت دارد! روز موعود فرا رسید. رفتم حمام. کارهایی که توصیه کرده بودند را انجام دادم. ابتدا موهای سرم را شستم و بعد بدنم را لیف کشیدم. به موهایم نرم‌کننده زدم. و در انتها -که موهای بدنم به کمک آب گرم و بخار، نرم شده بودند- رفتم سراغ صابونِ دست‌سازی که قبلا خریده بودم و مالیدمش به ساق پایم. سپس تیغ را برداشتم و آن را به آرامی در جهت رشد موهایم کشیدم. نمی‌دانم بعد از گذشت چند سال بود که از تیغ استفاده می‌کردم. مراقب بودم که همچون دوران نوجوانی، خودم را زخمی نکنم. پاهایم را تا کمی بالاتر از زانوهایم اصلاح کردم. سپس رفتم سراغ زیربغلم. بدون آینه کمی سخت بود. گوشی را برداشتم و دوربین را روی سلفی گذاشتم. وقتی که کارم تمام شد بدنم را با شامپوی بدن شستم و موهایم را آب کشیدم. بعد از اینکه تنم را خشک کردم به بدنم روغن نارگیل زدم. پوستم قرمز نشده بود و خارش هم نداشت. مشکل از سبک اصلاح کردن من بود. سال‌ها پیش جوگیر بودم و خیال می‌کردم که تیغ برای آدم‌هایی‌ست که به روز نیستند. مثلا تیغ برای مادرم بود که درک نمی‌کرد آدم چرا باید بدنش را اپیلاسیون کند؟! البته مادر من به این هم معتقد بود «شماها که شوهر ندارین موهاتون رو می‌زنید که کی ببینه؟!» این تفکرات افراطی در افراطی عمل کردن من بی‌تاثیر نبودند. به هر حال نوجوان بودم و تحت تاثیر آدم‌های اطرافم. اما توی 27 سالگی یاد گرفتم که نیازی نیست برای اصلاح کردن موهایم درد بکشم، وقت زیادی بگذارم و هزینه‌ی بالا پرداخت کنم. بابت اپیلاسیون و لیزر کردن، به گردن کسی مدال طلا آویزان نمی‌کنند و وقتی که مُردند روی سنگ قبرشان نمی‌نویسند که فلانی در زندگی‌اش اپیلاسیون می‌کرده! حالا اگر کسی به مهمانی دعوتم کند -البته اگر ویروس کرونا به ما اجازه‌ی زندگی کردن بدهد- اولین نگرانی‌ام، موهای بدنم نیست که ای وای! این موها نه آنقدری کوتاه هستند که دیده نشوند و نه آنقدر بلند هستند که بشود دوباره اپیلاسیون کرد! سال‌ها توی برزخ بودم و گونیِ بزرگی از فشار روانی را با خودم حمل می‌کردم. حالا کمی آرام شده‌ام و از پنجره‌ای دیگر به دنیا نگاه می‌کنم. تیغ خاصیت افزایش تعداد موهای بدن را ندارد؛ که اگر داشت، همه‌ی آدم‌های دنیا موهای سرشان پُرپشت می‌بود. تیغ باعث تسریع رشد موها نمی‌شود. استفاده کردن و نکردن پسرهای نوجوان از تیغ و رشد موهای صورتشان فقط یک هم‌زمانیِ ساده است. تیغ باعث ضخامت موها نمی‌شود. مو را از یک نقطه قطع می‌کند و مو از همان نقطه و با همان ضخامت به رشد ادامه می‌دهد. مُد و ترندهای روز بی‌رحم هستند. تو را قانع می‌کنند که به خریدن چیزی یا انجام کاری احتیاج داری. و ما حتی ممکن است هیچ‌وقت متوجه نیازهای واقعی خودمان نشویم. این روزها بهتر است آدم قبل از انجام کارهایی که در دنیا فراگیر شده یک لحظه بایستد و از خودش بپرسد «واقعا چرا می‌خوام انجامش بدم/بخرمش؟ واقعا بهش احتیاج دارم یا اونقدری عکس و ویدیو ازش تماشا کردم و این و اون دارن انجامش میدن که منم ناخودآگاه دارم وارد این جریان می‌شم؟!» رو راست بودن با خود یکی از سخت‌ترین کارهاست. ذهن به شدت بازیگوش است و به همین دلیل است که حتی خودِ روانشناس‌ها و تراپیست‌ها هم به مشاور احتیاج دارند تا شخصی دیگر بتواند زندگی‌شان را از بیرون ذهن‌شان نگاه کند. بعضی آدم‌ها هیچ‌گاه به مرحله‌ی پذیرش حقیقت نمی‌رسند. خیلی‌ها در مرحله‌ی انکار متوقف می‌شوند و تمام زندگی‌شان را به انکار حقایق می‌گذارند. اگر از دوست من خانوم نون بپرسید «چرا خیال می‌کنی که چون پاهات چند تا لک داره پس زشته؟» در جواب می‌گوید «وا حرفا می‌زنیا! خب زشته دیگه! همه میگن زشته! من که نمی‌تونم نظر بقیه رو عوض کنم! دو روز دیگه عروسی کنم آبروم میره!» لذا تصمیم می‌گیرد که خودش را عوض کند. البته صرفا ظاهرش را! حرف من این نیست که کرم موبر، دستگاه اپیلاتور، اپیلاسیون و لیزر را دور بریزید. حرفم این است که آدم نباید خودش را به خاطر نظر دیگران زجرکش کند. باید یاد بگیریم آنچه که هستیم را بپذیریم. باید بپذیریم که بعضی چیزها را نمی‌شود تغییر داد و باید همانطور که هستند دوستشان داشته باشیم؛ مثل بینی و فک من که دندانپزشکم گفت انحراف دارد (که البته نحوه‌ی بیانش آزاردهنده نبود و هیچوقت حس بدی به آن‌ها پیدا نکردم)، مثل فرم اسکلت‌بندی بدنم، مثل رنگ پوستم و مثل خیلی چیزهای دیگر. خودمان را بپذیریم و دوست داشته باشیم. آن‌وقت اپیلاسیون کردن به عنوان تنوع و لیزر موهای صورت هیچ ایرادی ندارند.

 

 

در پایان کار تصمیم گرفتم که عکس بگیرم. تیغ را هم از کشوی مادرم و بسته‌ای که قبلا خریده بود برداشتم.


عقده‌ها و حفره‌هایِ به جا مانده از دوران کودکی تمام شدنی نیستند. هنوز هم از بی‌توجهیِ آدم‌ها نسبت به خودم غمگین می‌شوم و لباسِ قربانی به تن می‌کنم؛ حتی بابت این ناراحت می‌شوم که فلانی -که غریبه است!- عکس سایرین که در چالش شرکت کرده‌اند را ریتوییت کرده ولی عکس مرا نه! ناراحتیِ من از جهت دیده نشدن است و یک صدایی مدام درون ذهنم می‌پرسد «واقعا چرا دیگران تو رو نمی‌بینن؟! چرا از محتوای تو مثل محتوای بقیه استقبال نمیشه؟! جدی مشکل تو چیه؟!» حالا بیایید تا به یکی دیگر از عقده‌هایی که هنوز همراه من است بپردازیم: من از کودکی تحت تاثیر پسرها بودم. توی خانواده‌ی پدرم، 9 تا از نوه‌ها پسر و فقط 2 تا دختر هستند. من فقط یک دخترعمو دارم و دخترعمه ندارم. داشتم می‌گفتم؛ همیشه لجم می‌گرفت که آن‌ها دسته‌جمعی می‌رفتند و خوش می‌گذراندند. می‌رفتند سر باغ. توی خیابان قدم می‌زدند. با هم شوخی می‌کردند. یک سری اصطلاحات و تکیه‌کلام هم داشتند که مخصوص خودشان بود و فقط خودشان متوجه منطور هم می‌شدند. من از درون غصه می‌خوردم که چرا کسی از من دعوت نمی‌کند تا همراهشان بروم. چون از آن‌ها چند سال کوچک‌تر بودم؟ چند سال بعد که برادرم به دنیا آمد فهمیدم که مشکل دیگران سن من نبود. مشکل از جنسیتم بود که مرا محدود می‌کرد. انگار که از همان اول به هیچ جمعی تعلق نداشتم. انگار همیشه وصله‌ی اضافی و ناجور بودم. هنوز هم وقتی دوستانم را می‌بینم که دور هم جمع شده‌اند و من دعوت نیستم، تمام آن احساسات کودکی درونم شروع می‌کنند به قل‌قل کردن. به نظرم راهکارش اهمیت ندادن نیست. خارج شدن از این اوضاع نیازمند آگاهی‌ست. دقیقا باید کدام زاویه از نگاهم را عوض کنم؟ فعلا نمی‌دانم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خاطرات کفاش باشی موسسه آموزشی نیک اندیشان قدرت روح انسان خرید شماره مجازی بدون ریپورت ممتد بلاگ نوروز 1397 goonagoon20 سالن زیبایی لارا | آرایش عروس | رنگ مو اسپرت تاتینا گاتر پیش ساخته