جوری نگاهم میکرد که دلم میخواست توی همان خیابان ببوسمش. شوقِ حساب کردن و «تو دست توی جیبت نکن!» داشت. من هم اصرار نکردم. با هم توی رشت قدم زدیم. عکس گرفتیم. با پیرمرد کتابفروش که همیشه در آن خیابان بساط پهن میکند صحبت کرد و دنبال کتاب شعر برای من بود. کتابهای پیر مرد را دوست نداشت. رو کرد به او و گفت: «اینا کتابای زرده عمو جان!» خندیدیم. بازوی چپش را گرفتم و به راه انداختمش. اصرار داشت که یکی از کبوترها را بگیرد!! هر بار که میرفت سمتشان، پر میکشیدند. من میخندیدم و با حالتِ «آخه از دست تو!» نگاهش میکردم. شوق عکس گرفتن داشت. مشغول به تنظیم لنز بودم که پسر دیگری وارد کادر شد؛ «یه عکس دو نفره بگیر ازمون!» اسمش را پرسیدم؛ امیر بود. امیر دست انداخت دور شانههای آقای مهربان. عکس را گرفتم. با هم دست دادند. امیر خداحافظی کرد و رفت. با هم رشتگردی کردیم. به تازگی همراه تور رفته بودم و اطلاعات جالبی از رشت یاد گرفته بودم؛ ساختمانها را نشانش میدادم و برایش تعریف میکردم. آنجا کنار دیوار رنگی که مرا در آغوش گرفت تا پسر جوان از ما عکس بگیرد؛ همانجا فهمیدم که چه کشش عمیقی بین ماست؛ خالص و تازه. معطر و سرزنده همچون شکوفههای بهارنارنج. میگفت که از بچگی خودش را کنار کتابهای شعر والدینش دیده. حالا میفهمیدم که چرا اینقدر با پسرهای همسن خودش فرق دارد. همراه یکی از دوستانش آمده بود رشت. کمکم باید به فکر نهار میبودیم. به خانهام دعوتش کردم. گفت که میخواهد در تهیهی نهار به من کمک کند. سیبزمینیها را شست و پوست گرفت. رفتم لباس عوض کردم و دیدم که دارد ظرفهای شام دیشبم را میشورد. سریال Black Mirror پخش کردم و مشغول پوست گرفتن لوبیاها شدیم. گفت که میخواهد نحوهی پختن باقلا قاتوق را یاد بگیرد. لا به لای تماشای سریال بلند میشد و به آشپزخانه میآمد تا مطمئن شود که به کمک احتیاج دارم یا نه. نهار خوردیم. خسته بودیم. سرم درد گرفته بود و نیاز به تاریکی و سکوت داشتم. رفتم روی تخت. بعد از 10 دقیقه آمد دم در و اجازه گرفت تا کنارم دراز بکشد. رفتیم زیر پتو. بغلم کرد. بغلش امن بود؛ توی هیچ زاویهای آلتش را به من نمیمالید و همین باعث میشد تا جذابتر شود. بدنش گرم بود. میخواستمش؛ خیلی زیاد. قلبش محکم میزد.
+ «همیشه قلبت اینقدر عمیق میکوبه؟!»
- «نه! واسه اینه که داشتم فکر میکردم بیام پیشت.»
لبخند زدم. پیشانیام را بوسید. از توی کیفش 2 تا کتاب برداشت. چراغ آبی اتاق را روشن کردم و رفتم توی بغلش. برایم غزلهای مورد علاقهاش را خواند. از شاعران مورد علاقهاش برایم صحبت کرد. من چشمهایم را بسته بودم و به صدایش گوش میدادم. از ادبیات غمگین فارسی صحبت کردیم. دندانهایمان را نخ کشیدیم. وقت خوابیدن بود. به صورتم دست کشید و گفت:
- «جنس پوستت عوض شده. با صابون شستی؟»
+ «مرطوبکننده زدم به صورتم.»
پوست صورتم را لمس کرد. انگشتش را روی لبها و زبانم کشید. نوک انگشتانش با آرامش به نوک م برخورد کرد. به موهای اطرافش نگاه کرد و گفت: «اینا هم قشنگن.» طعم لبهایش را دوست داشتم. پیشانیام را بوسید و بوسهی روی پیشانی برای من از محبوبترین بوسههاست؛ حس میکنم پرنسس توی قصهها هستم. پشتم را نوازش کرد تا خوابم ببرد.
صبح را با جواب به سوالِ «خوبی قربونت برم؟» آغاز کردم. دوش گرفتم. توی حمام که بودم ظرفها را شست و آدرس نانوایی را پرسید. آمدم بیرون و دیدم که تخت را مرتب کرده و نان سنگک گرم خریده بود. دوستش تماس گرفت و باید زودتر میرفت. گفتم:
+ «کتابهات رو جا نذاری!»
- «اگه امانتی نبود، جا میذاشتمشون!»
مرا روی پاهایش نشاند. به ساق پای چپم دست کشید و انگشتش را روی موهای پایم سر داد. برایم یک بیت غزل خواند. اسنپش رسیده بود. دست انداختم دور گردنش و همدیگر را بوسیدیم. وقتی که رفت جایش خالی بود. دلتنگش شدم. شب روی تختم او را کم داشتم.
درباره این سایت