تا 6 سالگی خانه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردیم. چند سال آخر مشغول ساختن خانه بودیم تا انتهای همان کوچه‌ی غم‌زده زندگی کنیم. دختردایی و پسردایی‌هایم بیشتر اوقات خانه‌ی مادربزرگ بودند. مادرشان فوت شده بود و پدرشان که دایی بزرگه‌ی من است از پس نگهداری خودش هم برنمی‌آمد چه برسد به فرزندانش. مادرم وقتی که احتمالا پنج ساله بودم ما بچه‌ها را دور هم جمع کرد و رفتیم جایی بین دیوار خانه و حصار دور خانه که بین ما به «پشتِ خونه» معروف است. انگار کسی نباید بویی می‌برد که مادرم قرار است چه چیزهایی را به ما بگوید! شروع کرد به توضیح دادن درباره‌ی اندام جنسی مردان و ن. البته اسم اصلی آن‌ها را نگفت. بعد توضیح داد که ادرار و مدفوع چه هستند. اسم اصلی آن‌ها را هم نگفت و ما تا پایان دوره‌ی ابتدایی آن‌ها را با همان اسم‌های مستعاری که مادرم برایشان انتخاب کرده بودم صدا می‌زدیم. روزی دیگر از روزها، طرف‌های همان پنج یا شش سالگی، مادرم که رفته بود حمام کند مرا صدا زد. گفت که باید چیزی را برایم توضیح دهد. شرتش را پایین کشید و نوار بهداشتی خونی را نشانم داد و گفت «خانوما بعضی روزا توی ماه اینطوری میشن و از بدنشون خون میاد بیرون». نه انتظار داشتم که واژن مادرم را ببینم و نه خون و نواربهداشتی را. از دوران کودکی‌ام خاطرات زیادی یادم نیست. بریده بریده و کوتاه هستند. حس و حال خیلی از لحظات را یادم نیست یا حتی اتفاقات بعدش را. مثلا یادم نیست که بعد از دیدن نواربهداشتی خونی کجا رفتم و چه اتفاقی و افتاد و چه حسی داشتم. صرفا یک سری تصاویر مبهم دارم توی ذهنم. بعد از همه‌ی این اتفاقات، آن خانه‌ی در حال ساخت را نیمه‌کاره رها کردیم و آمدیم به رشت؛ جایی که پدرم شغل پیدا کرده بود.

راهنمایی بودم و بچه‌ها از شدنشان طوری حرف می‌زدند که انگار ملکه‌ی روی تخت سلطنتی هستند. من که هنوز نشده بودم از نظر آن‌ها «کوچولو» بودم چون اتفاقی که آن‌ها حس می‌کردند را تجربه نکرده بودم. یاسمن کلاس چهارم ابتدایی شده بود و همیشه غصه می‌خورد که نتوانسته به اندازه‌ی کافی بچگی کند و به همین دلیل است که قدش رشد نکرده و کوتاه مانده. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه پدرم رفته بودیم تا مانتو بخرم. مادرم هیچوقت حوصله نداشت و بداخلاق هم بود. باید توی همان مغازه‌ی اول خرید می‌کردی. و اصلا علاقه‌ای هم نداشت که مرا به خرید ببرد. همین بود که سال‌های زیادی را همراه پدرم خرید کردم. تقریبا جزو اولین دفعاتی بود که توی خیابان فلسطین خرید می‌کردم. خانم حسینی وسایل سعیده و بقیه فرزندانش را از آنجا می‌خرید و خیلی تعریفش را می‌کرد. سعیده مدرسه‌ی غیرانتفاعی درس می‌خواند و لباس‌ها و وسایلش شیک بودند. آن روز درد عجیبی توی کمرم حس می‌کردم. رفتیم و آن مانتویی که الان به نظرم زشت و بدرنگ است را خریدم و پیش خودم خوشحال بودم که بالاخره پدر برایم لباسی خریده که توی تنم زار نمی‌زند و کمی به بدنم چسبیده! به هر حال زندگی کردن در یک خانواده‌ی مذهبی و سنتی آدم را عقده‌ای بار می‌آورد. موقع برگشتن به خانه توی شرتم خیسی احساس می‌کردم و درد کمرم بیشتر شده بود. وقتی رسیدیم سریع مانتوی نو را پوشیدم و رفتم جلوی در بالکن که آینه‌ای بود خودم را تماشا کردم. برگشتم به اتاقم و وقتی که شرتم را نگاه کردم لک‌های قهوه‌ای را دیدم. بله، من هم بالاخره شده بودم و دیگر آن دختر کوچولویی نبودم که بین دخترها حرفی برای گفتن نداشته باشد. مادرم را صدا زدم. دم در ایستادم و نمی‌دانستم که چه بگویم. مادرم پرسید «چیه، اونطوری شدی؟» مادرم به عادت ماهانه می‌گفت «اون طوری» و گاهی هم اسمش را به «عادت»ِ خالی خلاصه می‌کرد. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. خوشحال شد. خندید و مثل همیشه که خوشحال می‌شود از خوشحالی تند تند دست زد و مرا در آغوش گرفت. بعد به پدرم گفت و سپس به من نواربهداشتی داد و برایم توضیح داد که باید چه طوری از آن استفاده کنم. و در مرحله‌ی بعد با مادربزرگ و خاله‌هایم تماس گرفت و کل فامیل را از اتفاقی که افتاده خبردار کرد. فردای آن روز سه یا چهار نفری رفتیم و به مناسبت شدنم برایم از آن تراش‌های رومیزی خریدند که همیشه دوستش داشتم. قرمز بود. من عاشق رنگ قرمز بودم. توی مدرسه هم وقتی که بغل‌دستی‌ام حبردار شد شده‌ام داد زد و به 44 نفر دیگر که توی کلاس بودند اعلام کرد «بچه‌ها عالمه شده!!» و بچه‌ها هم که دنبال بهانه بودند برای شادی. زدند روی میز معلم و دست زدند و عده‌ای هم رقصیدند. من هنوز کمردرد داشتم ولی خوشحال بودم.

28 ماه مه، که می‌شود 7 خرداد، روز جهانی قاعدگی است. فمنیست‌های زیادی در این باره نوشتند و از دیگران خواستند که تجربیاتشان را به اشتراک بگذارند. تجربه‌ی بعضی‌ها باورنکردنی بود. دخترانی که تا قبل از شدن اصلا روحشان هم خبردار نبوده چنین چیزی در دنیا وجود دارد و وقتی که با خون مواجه شدند وحشت‌زده شدند و خیال کردند که در حال مردن هستند. دخترانی که از مادرانشان سیلی خوردند چون رسم است که سیلی بزنند توی صورت دختری که برای اولین بار شده تا در زندگی‌اش موقع رنگ‌پریده نباشد! دخترانی که مادرانشان به آن‌ها گفتند «خاک تو سرت. اینو بگیر و مراقب باش که بابا و داداشت نفهمن!». دخترانی که مادرانشان بدون هیچ حرفی به آن‌ها نواربهداشتی داد و بعد هم دختر را به حال خودش رها کرد و رفت! دخترانی که مادرانشان بی‌تفاوت بود ولی پدرانشان مراقب آن‌ها بودند و برایشان نواربهداشتی خریدند. عادت ماهیانه شاخ و دم ندارد. چرخه‌ی قاعدگی به انسان‌ها کمک می‌کند تا بارور شوند و نسل آدمیزاد ادامه داشته باشد. عادت ماهیانه تابو نیست. نواربهداشتی سلاح کشتار جمعی نیست که از خریدنش شرم داشته باشیم و آن را توی پلاستیک سیاه بپیچیم. زنی که عادت ماهیانه شده نجس نیست! خونی که از بدن ما خارج می‌شود کثیف نیست! به بچه‌ها، چه دختر و چه پسر، باید درباره‌ی چرخه‌ی قاعدگی توضیح داد. همانطور که آدم در نتیجه‌ی غذا نخوردن گرسنه می‌شود، در نتیجه‌ی حامله نشدن هم می‌شود. «چیه؟ باز ی؟» شوخی نیست. چرخه‌ی طبیعی بدن نباید مایه‌ی طنز و تمسخر باشد. درباره‌ی شدن بیشتر بدانیم و مراقب دخترها و نی باشیم که هستند و از لحاظ روانی و جسمی تحت فشارند و با آن‌ها مدارا کنیم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kara نیک تجارت هامین هور . دانلود فیلم و سریال خارجی کسب و کارها گلخانه خانگی خرید حوله بی خیالِ دنیا سايت تخصصي ايران اچ دي برترین اخبار و اطلاعات تخصصی سئو