عقدهها و حفرههایِ به جا مانده از دوران کودکی تمام شدنی نیستند. هنوز هم از بیتوجهیِ آدمها نسبت به خودم غمگین میشوم و لباسِ قربانی به تن میکنم؛ حتی بابت این ناراحت میشوم که فلانی -که غریبه است!- عکس سایرین که در چالش شرکت کردهاند را ریتوییت کرده ولی عکس مرا نه! ناراحتیِ من از جهت دیده نشدن است و یک صدایی مدام درون ذهنم میپرسد «واقعا چرا دیگران تو رو نمیبینن؟! چرا از محتوای تو مثل محتوای بقیه استقبال نمیشه؟! جدی مشکل تو چیه؟!» حالا بیایید تا به یکی دیگر از عقدههایی که هنوز همراه من است بپردازیم: من از کودکی تحت تاثیر پسرها بودم. توی خانوادهی پدرم، 9 تا از نوهها پسر و فقط 2 تا دختر هستند. من فقط یک دخترعمو دارم و دخترعمه ندارم. داشتم میگفتم؛ همیشه لجم میگرفت که آنها دستهجمعی میرفتند و خوش میگذراندند. میرفتند سر باغ. توی خیابان قدم میزدند. با هم شوخی میکردند. یک سری اصطلاحات و تکیهکلام هم داشتند که مخصوص خودشان بود و فقط خودشان متوجه منطور هم میشدند. من از درون غصه میخوردم که چرا کسی از من دعوت نمیکند تا همراهشان بروم. چون از آنها چند سال کوچکتر بودم؟ چند سال بعد که برادرم به دنیا آمد فهمیدم که مشکل دیگران سن من نبود. مشکل از جنسیتم بود که مرا محدود میکرد. انگار که از همان اول به هیچ جمعی تعلق نداشتم. انگار همیشه وصلهی اضافی و ناجور بودم. هنوز هم وقتی دوستانم را میبینم که دور هم جمع شدهاند و من دعوت نیستم، تمام آن احساسات کودکی درونم شروع میکنند به قلقل کردن. به نظرم راهکارش اهمیت ندادن نیست. خارج شدن از این اوضاع نیازمند آگاهیست. دقیقا باید کدام زاویه از نگاهم را عوض کنم؟ فعلا نمیدانم!
درباره این سایت