رودههایم به هم میپیچید. در روزهای عادی هم با خوردن سس دلپیچه میگیرم. پیش خودم چه فکری کرده بودم که با معدهی خالی و آن هم وسط سفر، سس سیر خوردم؟ که به لطف ظرف سس و اصرار من برای نگرفتن پلاستیک، جهت کمک به کرهی زمین، سس ریخت داخل جیب پالتوی نازنینم و دستکشهایم هم سسی شدند. این سندروم رودهی تحریکپذیر هم از آن بیماریهای مزخرف است. البته بیماری که به کل مزخرف است. اتوبوس هرجا که نگه داشت پیاده شدم و اول از همه رفتم سراغ توالت. آن هم چه توالتهایی! این اتوبوسها هم که میروند سراغ بدترین سالنهای غذاخوری. منوی کوچک رستوران هم که فقط غذاهای گوشتی داشت و طبق معمول گیاهخوار جماعت را آدم حساب نکرده بودند. البته وسط شهر هم ما داخل آمار حساب نمیشویم چه برسد به یک سالن غذاخوری وسط بیابان. روی سکوی کوتاه ورودی قدم میزدم و مردم را میدیدم که در تکاپو هستند و هر کسی به خوردن غذایی مشغول بود. چای و نباتم را سر کشیدم و منتظر بودم تا درب اتوبوس را باز کنند و دستکشهایم را دربیاورم و آجیل بخورم. دلخوشکنک من برای غذا همان مغزها و ۲ عدد خرما بودند. پرتقالم را خورده بودم و میوهی دیگری نداشتم. دلم ضعف میرفت ولی چارهای هم نبود.
صدا میآید. ساعت ۲ بعد از نصف شب هم مگر تخمه میخورند؟ ماشین تکان میخورَد. برف کنار جاده است و راننده هم گاز میدهد. از این طرف به آن طرف میشوم. جایم راحت نیست و به این فکر میکنم که هر لحظه ممکن است چپ کنیم و من هیچوقت به مقصد نرسم. همهی اینها خوابیدن را برایم سختتر میکنند.
۲۸ اسفند ۱۳۹۷
درباره این سایت