چند باری خورهی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دستهای خودم عمرم را تلف میکنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی میگردم که مدام توی کوچه پسکوچههایش پرسه میزنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم! نمیتوانم عزیزانم! الان نمیتوانم دربارهی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرصهایم کوتاهی کردهام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک میشود. علائم سرماخوردگی دارم. از دستسازههایم عکس نگرفتهام. دنبال شغل نرفتهام. نوبت تراپیستم را کنسل کردم. جادهها بسته است و عکسهای آنالوگم هنوز نرسیده. کم غذا میخورم. مدام خستهام. مدام خوابم میآید. ورزش کردن برایم سخت است. حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. اضطراب، افسردگی و تنبلی مرا محکم به سمت عقب میکشند و من باید از نو دست و پا بزنم تا از دستشان فرار کنم. دلم میخواهد که باز روی کاناپه دراز بکشم و چشمهایم را ببندم. او بیهوا بیاید آن سر کاناپه بنشیند، پاهایم را بگذارد روی رانهایش و شروع کند به نوازش کردنشان.
درباره این سایت