وقتی که کوچک بودم و برف می‌بارید انتظار داشتم آدم‌ها از کار و زندگی بیوفتند اما روی فرش سفیدی که آسمان برایمان پهن کرده قدم نزنند. آقای همسایه‌ای که پارو برمی‌داشت تا راه جلوی دروازه‌اش را باز کند، ماشین‌هایی که توی خیابان بودند و آن بولدوزری که می‌آمد برف‌ها را سر و ته می‌کرد و برایمان یک تپه‌ی سیاه و سفید باقی می‌گذاشت را دوست نداشتم. از آن‌هایی که روی قسمت‌های یکدست سفید راه می‌رفتند و باکرگی‌اش را از بین می‌بردند هم لجم می‌گرفت. حالا ۲۷ سال دارم و وقتی پنجره را باز کردم و دیدم که آن یکی آقای همسایه همراه پسرکش به حیاط آمده‌اند تا برف‌های روی گل‌ها و درختان را بتکانند، باز هم لجم گرفت! صدایی توی سرم گفت «حداقل از یه مسیر برید و اینقدر خرابش نکنید!» اما دقیقا چه چیز را خراب نکنند؟! من که خودم هم از قدم زدن روی برف‌ها لذت می‌برم! آدمیزاد عجیب است. سیر نمی‌شود. همین است که روی زمین زندگی می‌کنیم و در سیارات دیگر دنبال حیات می‌گردیم. به یکی قانع نیستیم. از آسمان برف می‌بارد و هنوز مثل دوران کودکی دلم می‌خواهد که لباس سفید شهر، تمیز بماند.

 

 

10:49 صبح بیست و یک بهمن 1398


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروش محصولات نانو کارواشتغال تی تی بول بازخوانی و بازنگری فروشگاه کام نیک وبلاگ معرفی بهترین محصولات لوازم آرایشی و بهداشتی همه جا با توأم عشقم کاغذ مقوای یکتا گستر قفسه بندی فلزی لوتوس