یک سال و یک ماه از گیاهخوار شدنم میگذرد. پدر sms فرستاد و گفت که برای شام، کتلت مخصوص لنگرود خریده؛ از همانهایی که جانم برایش میرود. آخرین باری که از آن ساندویچها خوردم را یادم نمیآید. رسیدم خانه. خسته بودم و گرسنه. حلوای سالگرد عمویم را انداختم توی دهانم و یک ساندویچ برداشتم و راهی اتاق شدم. بعد از حلوا اولین چیزی که گاز زدم خیارشور بود. گوشی را چک کردم و همانطور که غذا میخوردم برایش پیام فرستادم. سرگرم اینستا بودم که یکهو به خودم آمدم و طعمی را حس کردم. گوشت بود! خدای من! گوشت؟! چه طور این همه از ساندویچ را خوردم و متوجه نشدم؟! دفعهی قبل هم متوجه نشدم؟! اصلا دفعهی قبل گیاهخوار بودم؟! آه! طفلی آن گاو دوست داشتنی. حالا چه گِلی به سرم بگیرم؟!
بیش از 3 ساعت از این ماجرا گذشته و من هنوز توی شوکم. معدهام سنگین است و چربی گوشت را در تمام بدنم حس میکند. دهانم تندی طعم گوشت را دارد و خوردن میوه هم چیزی را عوض نکرد. اصلا تا وقتی که پرتقال هست آدم چرا باید لاشهی حیوان بخورد.
درباره این سایت