مهمان ناخوانده؛ ! تمام برنامههایم را ریخت به هم. به 10 نفر از دوستانم قول ملاقاتِ احتمالی دادم ولی همه چیز ریخت به هم. بعد از رفتن به استادیوم، یک روز به خودم مرخصی دادم. خسته بودم. البته ماندن در خانه فقط حالم را بدتر کرد. روز بعد برای لحظاتی رفتم دم بالکن ایستادم. حس کردم که باید بروم بیرون. اسامی را توی ذهنم مرور کردم. تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتیم.
مهرداد همچون نوشتههایش دوستداشتنیست. دستمال سر بسته بود و آنقدر با تیپش جور بود و روی موهای فرفریاش طنازی میکرد که وقتی برگشتم رشت هوس کردم دستمال ببندم ولی اسلام دست و پای مرا بسته! وقتی که همدیگر را در آغوش گرفتیم اولین چیزی که توجه مرا به خودش جلب کرد چشمهایش بود. وقتی لبخند میزند واقعا برای لبخند زدن مایه میگذارد. حرف زدن با مهرداد آسان است. کنارش امنیت روانی داری چون از آن دستههاییست که بالغ است و درک میکند. در خیابانِ کناریِ یکی از عکسهایش در محل خدمتش نشسته بودیم و زیر نور زرد چراغها صحبت میکردیم. از وبلاگ و افسردگی و زندگی گفتیم. از ناگفتهها. قدم زدیم و قدم زدیم. خیابانها خلوت بودند. مهرداد گوشفیل خرید و پیشنهاد داد که از بازار تهران رد شویم. مغازهها تعطیل بودند. گمانم ساعت از 10 گذشته بود. وقتی که مغازهها باز هستند، بازار رنگ و بوی زندگی را دارد. وقتی که تعطیل میکنند، شبحی از کاسبها را در قالب کرکرههای فی میبینی. تا به حال آن همه زباله در بازار ندیده بودم. نارنجیپوشان شهرداری در حال کار بودند. بناهای قدیمی بودند که در نور شب هنوز جذاب بودند. ما دو دیوانه در آن سکوتِ دوستداشتنی قدم میزدیم و گوشفیل میخوردیم. رسیدیم به خیابان. باید از کنار پمپ بنزین رد میشدم. رانندهی تاکسی دنده عقب گرفت. مهرداد سمت راست من بود و قبل از او تاکسی را دیدم. مچ دستش را گرفتم. ما رو به تاکسی عقب عقب میدویدیم و راننده هم عقب عقب میآمد! ما به مسیرمان زاویه میدادیم و راننده هم فرمان را میچرخاند! هر لحظه ممکن بود که پژوی زرد ما را زیر بگیرد! مهرداد زد روی صندوق ماشین «حاجی!!!» راننده تازه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و از ما عذرخواهی کرد. میخندیدیم. آنقدر برایم خندهدار بود که برگشتم و راننده را نگاه کردم. شیشهی ماشین را داد پایین و دوباره عذرخواهی کرد. ما همچنان میخندیدیم! از مهرداد خندههایش را یادم هست؛ وقتی که توی پیادهرو سر به سرم میگذاشت و هُلش میدادم. میخندید و خندههایش باعث میشد من به خودم، و به واژههایی که از گویش گیلکی هنگام صحبت به زبان فارسی استفاده کردهام و همچنین به خودمان بیشتر بخندم. مهرداد استاد این است که سر به سر آدم بگذارد. من به تنهایی برای مردم عجیبم و او هم به تنهایی برای مردم عجیب است. حالا تصور کنید که 2تا آدم با ظاهرهای متفاوت از عرف جامعه شب کنار هم قدم میزنند! در حالی که زن جوان نسبت به شالی که از سرش افتاده بیتفاوت است! این قضیه تا جایی پیش رفت که یک مرد رو کرد به ما و گفت «هِلو!»
8 سال پیش قبل از اینکه روزانهنویسی در وبلاگ را شروع کنم وبلاگی داشتم به نام Black Star. طرفدار اوریل لوین بودم و خبرهایش را آپدیت میکردم. از پرسپولیس هم مطلب مینوشتم. کم و بیش آهنگ و کنسرت هم آپلود میکردم. وبلاگم را پاک کردم و دوباره همان آدرس را ثبت کردم و شروع کردم به نوشتن. این بار گالری عکس و وبلاگ موسیقیام از وبلاگ نوشتم جدا بود. همان حوالی بود که با شقایق آشنا شدم. از مخاطبین وبلاگم بود و طرفدار سرسخت گروه متالیکا. فایلهای درخواستی هم آپلود میکردم و یکی از آنها که درخواست میداد شقایق بود. بعدا توی یاهو مسنجر با هم چت میکردیم. حتی چند باری برای هم ایمیل فرستادیم. بعدتر اینستگرم آمد و شمارهی همدیگر را گرفتیم. این اولین ملاقاتمان بود. حدود سه چهار سال پیش نشد که همدیگر را ببینیم. من و شقایق در طول این سالها، ساعتهای زیادی را در روز درد دل کردهایم. گاهی هم برای چند ماه هیچ حرفی با هم نزدیم. ولی این سکوت ذرهای ما را از هم دور نکرد.
رسیدم ولیعصر. منتظر ماندم تا برسد. الان خانمی دانشجوست و در یکی از بهترین دانشگاههای تهران درس میخواند. لا به لای کلاسهایش برایم وقت خالی کرد. چیزی حدود بیست متر با هم فاصله داشتیم که همزمان همدیگر را دیدیم. شقایق دوستداشتنی و مهربان بود که نزدیکم میشد . همدیگر را در آغوش گرفتیم. لحن صحبت کردنش را دوست دارم. با تن صدای مناسب برای محیط حرف میزند و جدی بودن و محبت از لا به لای واژهها و صدایش میچکد. شقایق قدرت این را دارد که با چشمهایش هم لبخند بزند. رفتیم به یک رستوران فانتزی. میگویم فانتزی چون حالت کافه را داشت. آنجا پر بود از ساندویچها و نوشیدنیهای گیاهی تازه با قیمت مناسب! قلب بود که از چشمانم میزد بیرون! و بابت آن هم گزینه برای انتخاب کردن دلم میخواست که جیغ بکشم! شقایق گفت که ساندویچها را برایمان گرم کنند. حسابدار گفت که 10 دقیقه زمان میبرد. شقایق بلافاصله با احترام گفت «اشکالی نداره. منتظر میمونیم.» صحبت کردنش از نو مرا تحت تاثیر قرار داد. کاملا حس کردم که این زن جوان در پایتخت بزرگ شده و یاد گرفته که چگونه در جامعه از پس خودش بربیاید. ساندویچ خوردیم و حرف زدیم. از مردهای زندگیمان گلایه کردیم. از گذشتهها گفتیم و باورمان نمیشد که رو به روی هم نشستهایم. از شقایق عکس گرفتم. نه تنها با گوشی، بلکه با دوربین هم. خدا کند که عکسهای سیاه و سفیدش به زیبایی خودش شود.
از ساجده فقط چشمهایش را دیده بودم و صدایش را شنیده بودم. رسیدم به محل مورد نظر و نمیدانستم که باید دنبال چه چهرهای بگردم. دختری با چشمهای گیرا و چهرهای بینهایت بامزه به من لبخند زد. خودش بود. گامهایش را بلندتر برداشت و همدیگر را در آغوش گرفتیم. اولین جملهای که از او شنیدم این بود: «دختر چقدر بغلی هستی تو!!» من خسته و تشنه بودم و ساجده پر انرژی بود و همراه خودش قمقمه داشت. با هم متروگردی کردیم. توی حرف زدن غرق شدیم و چند ایستگاه را اشتباه رفتیم چون اصلا برنامهی مشخصی برای مقصد نداشتیم و دو نفری روی هوا بودیم! درد دلهای وبلاگیمان را از نزدیک دیدیم؛ چند نفر تذکر دادند که «خانم شالت رو بذار سرت!» البته ما آنقدری قوی بودیم که روزمان خراب نشود. همراه ساجده رفتیم ناصرخسرو. گفتم «ئه! من این مسیر سمت راست رو با مهرداد رفته بودم!!» ساجده پایه بود و این پایه بودنش یعنی نعمت! یعنی میتوانم 5 دقیقه پشت ویترین دوربینفروشی بایستم و ذوق کنم و هوار بکشم «وای چقدر دوربین آنالوگ!!!» همراه ساجده رفتم و حلقهی فیلم آنالوگ خریدم. روی نیمکت نشستیم و شروع کردیم به صحبت. هارمونی چشمها و رنگ پوستش طوری جذاب است که میتوان ساعتها نگاهش کرد و خسته نشد. از وبلاگستان حرف زدیم و حرف زدیم. من و ساجده از طریق همین وبلاگ با هم آشنا شدهایم و از این بابت خوشحالم. همراه ساجده جوراب خریدم، بند کتانی و ماسک مو. دستمال سر نگاه کردم. عینکهای آفتابی را امتحان کردم. با هم قدم زدیم و سوار تاکسی هم شدیم. او احساساتش را «تر و تازه» بروز میدهد. به عنوان مثال وقتی که آقایان آبانار فروش پیشنهاد دادند تا از آنها عکس بگیرم و با استقبال من مواجه شد، آن را فوری بروز داد و نگذاشت که ذوقش سرد شود. ساجده زیاد سوار مترو شده و نکات مهم سوار شدن به مترو را به دیگران تذکر میدهد اما خب کو گوش شنوا! داخل واگن عمومی بودیم و دو پیرمرد دستفروش به سمت ما میآمدند. کمی به ما نگاه کردند و سپس به من زل زدند. من کلاه حصیری سرم بود. یکی به دیگری گفت: «اینو نگاه کن! اینجا تگزاسه؟!» من و ساجده به پیرمردها نگاه کردیم و بعد نگاهی به همدیگر انداختیم و سکوت کردیم. مردهایی که اطرافمان بودند هم واکنشی نشان ندادند. کافه هم رفتیم و آنجا فهمیدم که چقدر هوس میلکشیک کرده بودم و چقدر خوشمزه بود و چقدر دلم میخواهد که با هم دوباره از آن میلکشیک بخوریم! از ساجده عکس گرفتم و بابت اینکه از او عکس میگیرم خوشحال بود. منتظرم تا عکسهایم ظاهر شوند. امیدوارم که چشمهایش در عکسهایم بدرخشند.
پ.ن1: ثمین را هم دیدم. این سومین ملاقات ما بود. دفعهی دوم آمد رشت و چند روزی پیشم ماند. من و ثمین از طرفداران اوریل هستیم و در انجمن طرفداری اوریل با هم آشنا شدیم.
پ.ن2: حدس بزنید که چه کسی سیگار سومش را درست کشیده و خوشش هم آمده؟!
پ.ن3: عکسهایم از تهرانگردی.
درباره این سایت