وسط نهار و سرگیجه و گنگی سر و تمام شدن قرص اضطرابم و البته آن سردرد کذایی، پدر خبر داد که مهمان داریم و و قرار است که عمه و شوهرش فقط یک ساعت بمانند و بروند. عمه خیال می‌کرد که پدرم و زنش روزه هستند و برای مراعات آن‌ها تصمیم گرفتند که زود برگردند. پدرم هم برای اینکه تصورات خواهرش به هم نریزد حرفی نزد که خواهرم! ما دیگر مثل سابق سرحال نیستیم و قرص‌ها اجازه نمی‌دهند که روزه بگیریم. گفتم که حداقل تعارف نزنند که یک موقع ماندگار شوند! وگرنه باید بساط افطاری هم پهن کنند. پدرم گفت که خیالم جمع باشد. میز را که جمع می‌کرد گفتم:
اصلا حوصله ندارم توی خونه لباس بپوشم و حجاب داشته باشم! بابا اگه به خاطر تو نبود واقعا نمی‌پوشیدم.
- دیگه باید گاهی مراعات کرد.
مراعات چیه؟ بدن خودمه! اصلا این دین که همه‌ش شد تظاهر! اون از روزه‌خواری، اینم که اینطوری.
.

عمه این‌ها آمدند و پدرم دو بار تعارف کرد که بمانند و سر من از درد در حال ترکیدن بود و تنها روی تختم افتاده بودم. میهمانان گرامی کاملا آماده بودند که تعارف کنیم تا بمانند و خلاصه مانند و شام خوردند و تازه رفتند. واقعا شده‌ایم یک عده آدم که به هر دلیلی روزه نداریم؛ از گرانی می‌نالیم و جلوی هم غذا نمی‌خوریم.


پ.ن: سومین پست امروز. قبلی؛ اعتماد به سقف


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Daniel Amanda نویسند | Nevisand منظومه شمسی Kent بازی حروف 耳聽過愛情