بعد از ماهها بود که شمارهاش را روی صفحهی گوشی میدیدم. جواب دادم. گفت که تهران است و از بندرعباس دوچرخه سفارش داده. اما آدرس رشت را نوشته و حالا خانه نیست. نیاز داشت تا کسی به جای او بسته را تحویل بگیرد. گفتم که خانهام و آدرس و لوکیشن را برایش فرستادم. گفتم که شمارهام را به مامور پستی بدهد تا در صورت نیاز تماس بگیرد.
چند روز بعد، از تهران برگشت. درب را باز کردم و دیدم که خودش جلو ایستاده و آقای آ _یکی از از معشوقهای سابق من_ پشت سرش! جا خوردم! میدانستم که سفر یک ماهه با هم رفتهاند. عکسهایشان را هم در اینستا دیدم. حتی آن استوری که برای Close Friends گذاشته بود و همدیگر را بغل کرده بودند! عجیب بود! هیچوقت در رابطهاش با علیرضا (همان علیرضا، دوست قدیمیام که برای سربازی رفتنش اشک ریختم) ندیدم که همدیگر را بغل کرده باشند. علیرضا همیشه او را در آغوش میگرفت و نوازشش میکرد اما از خانم ش چیزی ندیده بودم! دعوتشان کردم داخل. رفتارشان عجیب بود. خیلی صمیمی شده بودند با هم. گفتم شاید تاثیر سفر یک ماهه باشد. اما صحبت کردن و رفتارشان با هم بوی چیزی فراتر از دوستی را میداد. چیزی نپرسیدم، حتی وقتی که گفتند با هم زندگی میکنند، چون اصلا چنین آدمی نیستم. قصد داشتند که دوچرخه را ببرند مغازه تا اجزایش را سر هم کنند. گفتم که جایی را سراغ دارم و وقت دارم که همراهیشان کنم. قرار شد اول برویم خانهی آقای آ تا به مادرش سر بزند. رفتند سوار ماشین شدند و گفتم که زود آماده میشوم. وقتی من هم به آنها اضافه شدم نظرشان عوض شده بود؛ مستقیم رفتیم مغازه. کار خانم ش را راه انداختیم و یک پک از سیگار آقای آ زدم. قبلا وینستون میکشید. این بار کمل خریده بود. فهمیدیم که دوست خانم ش که دوچرخه را از او خریده سرش کلاه گذاشته. بعد از ماجراهای بسیار برگشتیم سمت ماشین. خانم ش ناراحت بود و آقای آ حین قدم زدن او را در آغوش گرفته بود. من در عشق آدم حسودی هستم و برایم خوشایند نبود که معشوق سابقم دختر دیگری را بغل کند (حتی اگر خرسالها پیش با هم بوده باشیم) اما خب، دنیا که همیشه بر وقف مراد ما پیش نمیرود.
چند روز پیش علیرضا را دیدم. قدم زدیم. کافه رفتیم. توی پارک نشستیم. باز هم قدم زدیم. حدود 45 دقیقه سر خیابان مطهری سرپا ایستادیم؛ برایم تعریف کرد که آقای آ و خانم ش وارد رابطه شدهاند، آن هم درست 10 روز بعد از اینکه علیرضا و خانم ش از هم جدا شده بودند. علیرضا گفت که حس کرده این ماجرا چند روز قبل از سفر دو نفرهیشان آغاز شده. من و علیرضا دو ماه پیش با آقای آ در پارک ملاقات کرده بودیم و از آنجایی که شرایط ویژهای دارد همیشه مراقبش بودیم، به خصوص علیرضا که آقای آ حکم برادر کوچکش را دارد. با او صحبت کرده بودیم تا نگران سفر نباشد؛ آدمیست که اضطراب بالایی دارد اما سیگار کشیدن و عرق خوردن را به مصرف قرصهای درمانی ترجیح میدهد. به علیرضا سخت گذشته بود، خیلی سخت! اما با موفقیت از این مرحله گذشت. من 20 درصد برای خودم و 80 درصد برای علیرضا ناراحت بودم. چند بار او را در آغوش گرفتم. گفت که بعد از جدایی روزهای سختی را میگذرانده و رابطهی این دو نفر، حکم ضربه فنی را برایش داشته. وقتی که از سفر برگشتند، علیرضا رفت تا به آنها سر بزند. داخل خانهی خانم ش بود که به او گفتند با هم هستند. آقای آ لوازم مورد نیاز برای این سفر را از خود علیرضا قرض کرده بود! علیرضا کولهاش را برداشت و گفت: «فاصلهتون رو با دوستای نزدیک من حفظ کنید.» و بدون هیچ حرف دیگری خانه را ترک کرد. پرسیدم: «نمیخوای باهاشون صحبت کنی و بگی که چه حسی داری از این قضیه؟» در جوابم گفت: «چی باید بگم؟! اصلا همه چیز مشخصه! اونا دو تا بچّهن!» و بچّه را با تاکید خاصی به زبان آورد. او را میفهمم. دشوار است که آدمهای نزدیکت «بچّه» باشند چون حماقتهایشان آزارت میدهد و حرف زدن واقعا بیفایدهست. وقتی که سفر چهار نفره به جزیرهی هرمز داشتیم تازه با خانم ش آشنا شده بوده و از من پرسید: «نظرت دربارهش چیه؟» نمیدانستم چه طور بگویم که ناراحتش نکنم. خودش گفت: «البته هنوز به بلوغ فکری نرسیده ولی پتانسیلش رو داره.» گفتم که با او موافقم. حالا دو سال از آن روز گذشته و چند روزیست که با این مسئله کنار آمدهام. هر دو نفرشان را در اینستا آنفالو کردم. نمیتوانم شاهد زندگی روزانهی آدمهایی باشم که قلب دوست صمیمیام را شکستهاند.
درباره این سایت