جدی ۲۷ سالهام و هر چه سنم بالاتر میرود، آدمبزرگهای زندگیام را بیشتر درک میکنم! حالا میتوانم بفهمم وقتی مادربزرگ میگفت «مو داشتم تا اینجا. هر یه طرف گیسام به این کلفتی بود» یعنی چه! حالا حسرت زیباییهای از دست رفته را میفهمم. وقتی از جوانیاش تعریف میکرد که کارهای سخت انجام میداده و حالا زود نفسش میگیرد را خوب میفهمم! بدن دردهایش را خوب میفهمم. دردهای بیپایانِ جسم را خوب میفهمم. ۴ ماه است که باشگاه نرفتهام و باورم نمیشود که عضلاتم اینقدر راحت درد میگیرند! انسان عجب موجود مزخرفیست! میدانستم که موهایم کمپشت شده اما هی به خودم دلداری میدادم. روزی که مادرم به همسرش گفت «عالیس خیلی پرپشت بود موهاش» فهمیدم که حقیقت دارد! امروز خودم را توی آینه نگاه کردم و گفتم «دختر! جدی موهات نصف شده! قبلا که بلندی موهات اینقدر بود، حس دیگهای داشت روی سر و صورتم!! تمام این مدت خیال میکردم که چون دیگه سشوار نمیکشم و موهام کوتاهه، پس کمپشت به نظر میاد!»
با هر دردسری که بود امروز به کلاس سلفژ رفتم و مربیام از من راضی بود. حلقهی نقرهایِ توی دست چپش او را جذابتر کرده.
امروز بعد از مدتها کمی خرید کردم. از لباس زیر نه فقط شرت میخرم. اهل پوشیدن نیستم. یک کیفدستی شبیه همانهایی که مادربزرگم داشت را دیدم. دلم گرفت. آایمر گرفته و کمی دچار زوال عقل شده. این روزها که تنها زندگی میکنم و بیشتر با خودم حرف میزنم، تکیه کلامهای مادر و مادربزرگم را بیشتر استفاده میکنم. بعد از چند سال تصمیم گرفتم که بیشتر از قبل به موها و پوستم رسیدگی کنم. ماسک و نرمکنندهی مو خریدم. بعد از دو سال استفادهی مداوم از صابون طبیعی، برای خودم شامپوی بدن خریدم. مارک خارجی و پایه ارگانیک را گذاشتم کنار. با این وضعیت اقتصادی و گرانی باید به هرچه که هست قانع بود. حس خوبی دارم. فردا حتما از آنها استفاده خواهم کرد.
پ.ن1: نگارش پستهای اخیرم نشان از این دارد که آشفته و خستهام. بعضی جملات را بعد از چند ساعت که میخوانم، تازه به عمق فاجعه پی میبرم.
پ.ن2: نیمبوت جدیدم درست مثل همانهاییست که هری استای میپوشد. دوست دارم تمام خیابان آینهکاری باشد تا بتوانم پاهایم را تماشا کنم. انگار پاهای آقای استای را دارم!
درباره این سایت