شدهام شبیه پیرمردها و پیرزنهایی که توان راه رفتن ندارند. یک هفتهای میشود که از پشت پنجره بیرون را تماشا میکنم؛ خانههای ویلایی و در کنارشان چند آپارتمان لعنتی که طی دو سال اخیر مثل علف هرز رشد کردهاند. بیشترِ روز را روی تختم دراز میکشم و کاری نمیکنم. به غیر از غذا خوردن و دستشویی رفتن و دوش گرفتن، که همهی اینها را به اجبار انجام میدهم، فیلم و سریال تماشا میکنم که در آن بین خسته میشوم و دوباره روی تخت دراز میکشم. چند باری خواستم توی وبلاگ بنویسم اما خسته بودم و توانش را نداشتم. چند روزی سرگیجه داشتم و الان تقریبا از بین رفته. چند روزی هم میشود که سردرد دارم و نمیدانم که از برکت وجود میگرن است یا روزهای قبل از . تخت من درست زیر پنجرهی اتاقم قرار دارد. دو روز پیش که لب پنجره نشسته بودم نور آفتابِ در حال غروب تابید روی صورتم. من عاشق این هستم که گرمای خورشید را روی پوستم حس کنم.
باید آماده شوم تا بروم دکتر. دو هفتهام تمام شده. بعد از 11 روز قرار است که پایم را از خانه بگذارم بیرون.
درباره این سایت