ساعت از 3 صبح گذشته بود. ژولیس خسته بود اما خوابش نمی‌برد. صدای قار و قور شکمش سکوتِ اتاق را بر هم می‌زد. یک تکه پیتزای سرد از یخچال برداشت و آن را با سس گوجه‌فرنگی تزیین کرد. به تنها ماهیِ باقی مانده در آکواریوم نگاه کرد که احتمالا با روشن کردنِ چراغِ آشپزخانه او را بیدار کرده است. دو قلپ از دلستر لیمو نوشید و برگشت به تخت. رفت زیر پتو و همانطور که تکه پیتزایی که به دست گرفته بود را گاز می‌زد به حرفِ موزآلو _یکی از معشوق‌های سابقش_ فکر کرد. ژولیس به تازگی یاد گرفته که زمینی‌ها با اشتباهات و چالش‌هاست که یاد می‌گیرند و بزرگ می‌شود. برای ژولیس غریب بود که چرا موزآلو چند ساعت پیش از او به عنوان «پارتنر» یاد کرده، و نه «دوست‌دختر» سابقش. ژولیس بیش از پیش به اهمیت «مشخص کردن مرزها» پی برد و خوشحال بود که نسترنِ تازه‌شکفته در اولین رابطه‌ی عاشقانه‌ش قرار است که درباره‌ی مرزهایش با پسرک صحبت کند.

 

 

پ.ن1: ژولیس هیچ‌وقت نمی‌توانست همزمان با پخش شدن آهنگ، بنویسد. اما امروز این کار را انجام داد. آن هم با صدای بلند!

پ.ن2: ژولیس مدت‌هاست که دلش می‌خواهد عنوان و آدرس وبلاگش را تغییر دهد اما نمی‌خواهد که مخاطبینش او را گم کنند، لذا آهسته پیش می‌رود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرجع کامل نمونه سوالات دانشجویی ، دانش آموزی من و خدا اکوسیستم Caaa کارکن معرفی انواع غذاهای محلی معتبرترین وارد کننده فلزیاب در کشور روزگار شیرین گاهی من... اشکال طب روحانی و خطرات تفکرات انحرافیش قصه های زندگی