چند روز پیش میخواستم از پیامهایی که گاه و بیگاه در شبکههای اجتماعی دریافت میکنم برایتان بنویسم؛ «چه طوری خاش» این آخری پیامی بود که همین چند روز پیش یکی از پسرهایی برایم فرستاد که مدتی بود مرا دنبال میکرد. نمیدانم چند درصد ن دنیا تا به حال پیامهایی مثل «چه طوری چاقالو؟» یا «چه طوری استخونی؟» که حاوی تحقیر بدن هستند را برای مردها فرستادهاند. ولی خب، قرار نیست که مردانه نه کنیم. قرار است که کنار هم بایستیم نه روبهروی هم. تعجب من از این همه وقاحت در وجود بعضی از آدمهاست. البته نه صرفا وقاحت. با وقاحت تنها که نمیشود این همه مشمئز کننده بود. احمق هم هستند. ولی ای کاش همینجا تمام میشد. نفهم هم هستند. ولی ایکاش کلا نبودند. اگر غول چراغ جادو را ببینم حتما آرزو میکنم که زمین را از احمقها پاک کند تا ما نجات پیدا کنیم. دیشب رفتم خانهی مادر دوستم که هر دو خیاط هستند. بعد از صحبت کردن دربارهی مذل لباس تصمیم گرفتیم تا با هم به پارچهفروشی سر بزنیم. کنار دیوار آپارتمان قبلی ما پارک کرد. توی خوابهایم هیچوقت آن خانه را نمیبینم و هیچ تصویر ذهنی ندارم که وقتی دروازه را باز میکردیم با چه صحنهای مواجه میشدم. برای خرید پارچه فقط 2 گزینه داشتم و بهتر بود که از همان اولی خرید میکردم چون قیمتش مناسب بود. ولی تنوع کارش پایین بود. رفتیم مغازهی دوم. یکی از فروشندهها به نظر میرسید از آن از زیر کار در بروهاست. انتظار داشت طاق پارچه را بلند کنیم و ببریم شش متر آن طرفتر که تور مناسب لباس را انتخاب کنیم! تازه شاکی هم بود که سنگین نیست!! من دنبال پارچهی طرحدار شبیه کت و شلوارهای آقای هری استای بودم ولی خب زندگی پر از ناامیدی است! آنها فقط پارچهی تکرنگ داشتند. انتخاب کردن بین چند گزینه برایم شبیه شکنجه است. چندین رنگ جلویم بودند و نمیدانستم که کدام یکی از آنها را بیشتر دوست دارم. از فروشنده درخواست کردم تا رنگ چهارم را هم برایم بیاورد. از شادی پرسیدم که به نظرش کدام رنگ را انتخاب کنم؟! هر دو مردد بودیم. فروشنده شروع کرد به نظر دادن که اگر رنگ روشن بردارم بدنم پُرتر دیده میشود. در جوابش گفتم «حالا کی خواست پررتر دیده بشه؟!» انتظار چنین حرفی را نداشت. چهرهاش جدی شد و شروع کرد به تحقیر بدن من «خب پس چی میخوای استخونات دیده بشه؟! من کتابش رو خوندم. رنگ روشن خوبه برات. اگه میگی کتاب درست نمیگه لابد قرآن رو هم قبول نداری. اصلا مشکی بردار که دندههات دیده بشه». هر چقدر از او پرسیدم که چه کسی از شما نظر خواسته؟! و بدن خودم است و دوست دارم لاغر باشم و این مسائل شخصی است و به شما ربطی ندارد توی کتش نرفت که نرفت. حرف خودش را میزد. اصرار داشت که ما نباید در انتخاب اندام بدن خودمان سلیقهای رفتار کنیم و باید پایبند به چهارچوبها و کلیشهها باشیم. بعد هم غر زد که من مشتری دارم، شما از قرمز رسیدید به لیمویی، ما برای هر کسی فقط چهار پنج رنگ میآوریم. رنگش پریده بود. من هم گفتم «فعلا که 4 تا آوردید و یکی دیگه مونده». نگران بود که دعوا بالا بگیرد و من بروم و به گوش مدیر برسد. به ناچار خرید کردم. از این فروشندهها زیاد دیدهام، هم مرد و هم زن. حتی موقع خریدن شرت و هم آدم را رها نمیکنند. امروز ظهر لینکینپارک پلی کردم و رفتم با مدیر مغازه صحبت کردم. آدم خوشاخلاق و محترمی بود. به همهی حرفهایم گوش داد و گفت که حق با مشتری است و مجموعه نباید نظر اضافی بدهند یا برخورد زننده داشته باشند و مغازه مال مشتری است و صد تا پارچه هم که شده باید ببیند. فروشندهی مورد نظر را صدا زد تا رو در روی هم صحبت کنیم. فروشنده منکر حرفهایش میشد و میگفت که نظر خاصی نداده است و این من هستم که بد برداشت کردهام! گفتم همین حالا هم میتوانم زنگ بزنم پلیس و بابت آزار جنسی از او شکایت کنم. مدیر طفلی دلش میخواست که این دعوا زودتر تمام شود. دل خودش هم از آن فروشنده پر بود. به من گفت که همهی مجموعه غریبه هستند و از شهری دیگر و فقط همین یک نفر است که آشناست و برای یک لقمه نان به او کار داده. در پایان گفتم که من قبلا هم از آن مغازه خرید کردهام و دفعهی بعد اگر این آقا را ببینم حاضر به خرید کردن نیستم. آقای مدیر از من تشکر کرد که تا مغازه رفتم و این موضوع را به او اطلاع دادم و گفت از فروشنده قول میگیرد که دیگر تکرار نشود. دیشب که به خانه رسیدم و عصبانی و ناراحت بودم، نه اینکه حس کرده باشم زیبا نیستم، از دست مردم خسته بودم، گریه میکردم و تقصیر شماست. اگر مهرداد تصمیم گرفته سلفیهایش را توی وبلاگش که تنها خانهی مجازی اوست به اشتراک نگذارد تقصیر شماست. بله! تقصیر شماهایی که او را متهم کردهاید به کارهایی که نمیکند و به قول خودش «حال خراب ما را انگولک میکنید» و حالا دوباره کامنتهایش را بسته و او را وادار به سکوت کردید. جدی شما چه طور شبها خوابتان میبرد؟!
پ.ن2: کت و شلوارهای آقای استای
درباره این سایت