صندلی شمارهی ۲۲ را پیدا کردم. خودم را پرت کردم روی صندلی. این یکی نه مانیتور داشت و نه میز تاشو. با ۲۶ دقیقه تاخیر حرکت کرد. پسر ردیف جلویی که سمت راست نشسته، نمیدانم در منظرهی سمت چپ چه چیزی دیده بود که از آن چشم برنمیداشت. حس خوبی نداشتم. چند باری دنبالهی نگاهش را گرفتم تا ببینم چیست که تماشایش میکند. محیط ترمینال بود، نه چیزی بیشتر.
اصلا نمیدانم چرت زدم یا نه. چندباری چشمم را بستم و اگر هم خوابیدم، چیزی ندیدم. بیدار شدم. صدا بود، صدا. صدای تخمه شکستن. صدای پوست کیک. صدای پلاستیک. صدای فیلم آبکی ایرانی. صدای ماشین. ترافیک هم بود. دلم میخواست پاهایم را دراز کنم. دلم تختم را میخواست. گرم هم شده بود.
خیلی گرم بود. اتوبوس کنار خیابان ایستاد، نمیدانم چرا. چند نفری رفتند تا خرید کنند. دستفروشها آمدند. من از گرما کلافه شده بودم. به این فکر میکردم که این اولین چهارشنبهسوری بدون صدای ترقه است که میگذارند. بوتم را پوشیدم، کتم را تنم کردم و کلاهم را سرم. رفتم پایین. راننده پرسید که کجا میخواهم بروم؟ گفتم هیچجا. داخل خیلی گرم است و آمدهام که هوا بخورم. دستم را بردم بالا تا کلاهم را مرتب کنم. راننده زل زد به خشتک من. برگشتم به سمتی دیگر. صدای ترقه میآمد. ماه را دیدم. آتش کوچکی هم روشن بود. قلبم لبخند زد. راننده رفت تا سوار شود و به من هم گفت آبجی، برو داخل بشین. دستم داخل جیب کتم بود و لبههایش کنار هم مانده بود. باز هم دنبال خشتک من میگشت. آمدم سر جایم نشستم. گفتند که شیرفلکهی بخاری را بستند. خنک شدم و تحمل زندگی راحتتر بود.
درباره این سایت