چه خوب میشد اگر معشوقی داشتم و در این وضعیت مرا سر حال میآورد. مطمئنم که حتی با تماس تصویری هم حالم بهتر میشد. چقدر تنم تمنای آغوش دارد. پادکست «بچههای طلاق» از «رادیو مرز» را تا آخر گوش دادم و چقدر غمگینم. چقدر دلم میخواست که زندگی بهتری میداشتم. مادرم پیام داد و گفت که کمی تب دارد. هنوز باورم نمیشود که این زندگی واقعی من است. هنوز منتظرم که یک صبح بیدار شوم و ببینم که اینها کابوس بودهاند. مایلم که از خدا بپرسم هدفش از خلق خاور میانه چه بوده؟ چرا قارهی آسیا داریم روی زمین؟ چرا سیاهبخت بودن ایران را پایانی نیست؟ چرا تمامی مذهبها و ادیانش عامل بدبختی بشر هستند؟ خودش چرا زبان ندارد و گم و گور است؟ چرا همچون ترسوها قایم شده؟ چرا با دیدن این همه بدبختی غلطی نمیکند؟ البته من جوابش را میدانم؛ چنین موجودی فقط توی کتابهای غیر علمی و تخیلی پیدا میشود.
پ.ن1: چقدر خسته و کلافهام. شیر آب ظرفشویی و پمپ آب خراب شدهاند.
پ.ن2: این لینک همان پادکستیست که گفتم. شاید به درد شما هم بخورد؛ بعد از گوش دادنش متوجه شدم که تنها نیستم. ---> [کلیک]
درباره این سایت