یادتان هست زمانی که دانش‌آموز بودیم همکلاسی‌هایی داشتیم _البته اگر خودتان آن دانش‌آموز نبوده باشید_ که وقتی معلم یادش می‌رفت تکلیف بدهد، از جا بلند می‌شدند و با صدای رسا می‌گفتند «اجازه؟ مشق نمی‌دین؟؟» ما هم کفری می‌شدیم و چپ‌چپ نگاهشان می‌کردیم. با این کار فقط دنبال توجه معلم بودند و نفرت ما برایشان اهمیتی نداشت. همین که نور چشمی خانم/آقای معلم باشند برایشان کافی بود. بعدها رفتیم دانشگاه. آن دانش‌آموزان تبدیل شدند به دانشجوهایی که وقتی استاد تصمیم می‌گرفت کلاس را زودتر تعطیل کند ناگهان یک سوال درسی می‌پرسیدند و ما هم مجبور می‌شدیم که روی صندلی‌هایمان میخ شویم و از درون حرص بخوریم. دانشگاه برای این آدم‌ها پایان کار نیست. آن‌ها از ابتدا در خانواده همان بچه‌ی لوسی بودند که کارهای سایرین را گزارش می‌دادند تا خودشان بچه‌خوبه باشند. کیف می‌کردند که کنار بزرگ‌ترشان بایستند و بعد از خبرچینی به تو زبان‌درازی کنند. این‌ها بزرگ می‌شوند، ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند و در سن 40 سالگی وقتی که کلاس سلفژ تمام شده و مربی هنوز داخل کلاس است، در حالی که وسایلشان را جمع می‌کنند با صدای بلند از آدم می‌پرسند «ژولیس بیا دیگه! چرا اینقدر غیبت داری! مرتب بیا!» نمی‌گویم که رای همه‌ی این آدم‌ها را می‌شود خرید، اما خب مالیدن و لیسیدن هم حدی دارد. کمی به خودشان استراحت بدهند هم بد نیست.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انتشارات سفیراردهال Perfect Vision سرزمین بازی بازی هر چی که بخوای دل نوشته هام اخبار سایت بلگ بیست کلاسینو برنامه ها و بازی های پولی مارکت های اندرویدی ❀ دختر غریبه با طعم گوجه سبز قرمز ❀