7 صبح بیدار شدم. دوش گرفتم. توی حمام بودم که برق قطع شد. صبحانه خوردم. سردم شده بود. لباس گرم پوشیدم. نشستم پای دستسازههایم. ظرفها را شستم. صفحهی اینستا و کانال دستسازههایم را به روز کردم. نهار خوردم. دوباره نشستم پای کار برای آماده کردن سفارش مشتریها. آماده شدم و رفتم کلاس. به اصرار مربی عکاسیام خرمالو خوردم، گمانم بعد از 13 سال! چقدر طعمش فرق داشت! چقدر خوشمزه بود! توی کلاس راحت نبودم. توی شلوارم راحت نبودم. محیط تاریک بود و نور السیدی اذیت میکرد. تمرکز نداشتم. رفتم خرید. در خیابان امام خمینی، معین نیکافعال همدانشگاهیام را دیدم. وانمود کردم که او را نمیشناسم. بد اخلاق بود و هیچوقت با هم صحبت نکردیم. 2 عدد سرکهی باامیک خریدم. یکی برای خودم و دیگری برای خانهی پدری. برایشان خوشبو کنندهی توالت هم خریدم. باید بروم و سرویس بهداشتیشان را بشورم. بوی توالتهای بین راهی را گرفته. سرامیکها زرد شدهاند. دیدنشان مرا غمگین کرد. برای مادرم شانه خریدم. جوراب سفید هم نیاز دارد. رفتم طبقهی دوم فروشگاه که پارکینگ و سرویس بهداشتی در آن واقع شده. یادم آمد که با مصطفی هم به اینجا آمده بودم. 99 درصد مطمئنم که با هم به اینجا آمده بودیم. شاید آن یک درصد توی خواب بوده. دم قفسهی کاندومها ایستاده بودم و با دقت در حال خواندن اطلاعات پشت جعبه بودم. 12 قلم جنس شد 156 هزار تومن. حساب کردم و آمدم بیرون. به پدرم زنگ زدم و گفتم که سرکهی باامیک نخرد. خوشبو کننده هم خریدم. خوشحال شد و از من تشکر کرد. خوشحال بودم و یک حسی اصرار داشت که غمگینم کند. من جُدا. پدرم جدُا. مادرم جُدا. رسیدم خانه و به مادرم زنگ زدم. گفتم که برایش شانه خریدهام و فعلا شانه نخرد. خوشحال شد و تشکر کرد. شام را گرم کردم. جدی جدی وارد دنیای بزرگسالان شدهام.
پ.ن1: یک آشنای عزیز مطلبی جدید پست کرده. برای خواندن روی عنوان کلیک کنید! ---> چرا وبلاگ مینویسیم!!
پ.ن2: میدانم که کامنتهایتان بیجواب مانده. تمام تنم از خستگی درد میکند. تا فردا به من فرصت بدهید.
درباره این سایت