دوستش از 10 روز پیش به ما خبر داده که قرار است بیاید ایران. حتی برای خریدِ سوغاتی نظر من را پرسید. گفتم که یک ادکلن به سلیقهی خودش برایم از لندن بیاورد. ادکلن قبلیام فوقالعاده است. یک پاف کافیست تا همه بگویند «جه بوی خوبی میاد؟! تو ادکلن زدی؟ اسمش چیه؟» حیف که با یک بیدقتی، مصرف 6 ماهم ریخت داخل کوله. داشتم میگفتم؛ حالا حمید چند روزیست که رسیده رشت. پدرم امروز از اداره تماس گرفت و گفت که دوستش مشتاق است تا به منزلش بیاید. نظر من را پرسید «من گفتم بهم اجازه بده. فعلا شرایطش رو ندارم. به نظرت امشب دعوتش کنم؟» صدا و لحن صحبت کردنش غمگینم کرد. انگار کمی درمانده بود. دلم میخواست سرم را به ستون بکوبم! خب پدر من! دربارهی این موضوعات با همسرت صحبت کن! چرا برای رضای خدا هم که شده با هم «حرف» نمیزنید؟! تو که حمید را میشناسی و میدانی که زودرنج است! چرا قبل از آمدنش خانه را تمیز نکردید که حالا کاسهی چه کنم چه کنم دستتان بگیرید!!؟ میگوید پردهها را شسته. نمیدانم از اولش وسواسی بود یا اینکه 14 سال زندگی کردن با مادرم روی او تاثیر گذاشته است! شاید هم تاثیر حرفهای من در سالهای گذشته باشد که میگفتم خانه زشت است و دکورش را دوست ندارم. آدمیزاد نادان است. خب به هر حال پدرم یک عمر زحمت کشیده و آن وسایل را تهیه کرده. هرچند که هنوزم به نظرم زشت هستند ولی دیگر به رویش نمیآورم. رفتارهای آزاردهندهیشان را که میبینم از خودم بدم میآید! چون آن ویژگیها را در خودم هم میبینم. پدرم معمولا دیرش شده و وقت کم میآورد. برنامهریزی درستی ندارد. در انجام کارها دو دل است. به هزاران ساعت زمان نیاز دارد تا برای موضوع کوچکی تصمیم بگیرد. و تمام این خصوصیات در من هم وجود دارد. اوتیسم آسپرگر. بله! من هم اوتیسم آسپرگر دارم و ممکن است که شما هم داشته باشید.
پ.ن1: برنج را گذاشتهام تا دم بکشد. دیروز تمرین کردم و بدنم گرفته. کمتر از یک ساعت دیگر کلاس سلفژم شروع میشود؛ نهار نخوردهام و تمریناتم را به صورت کامل انجام ندادهام. این پست را هم بین پهن کردن لباسهای تازه شسته شده، شستن ظرف و پختن عدسپلو برایتان تایپ کردهام.
پ.ن2: مینویسم پس هستم.
درباره این سایت