گمانم یک سال پیش بود. صورتم را توی آینه تماشا میکردم. موهای زبرم کمی بلند شده بود. با کمک آینهی کوچک، نیمرخ خود را در آینهی نیمهقدی تماشا کردم. برایم جذاب بود. صورتم شبیه پسرهای نوجوان شده بود که یکی در میان ریش دارند! موهای زبری که دستمایهی تمسخر دیگران بود برایم دوستداشتنی شده بودند و چه چیزی قشنگتر از این؟!
چهارشنبه بود. تاکسی آنلاین گرفتم. طبق معمول وقت نکرده بودم بند کفشم را ببندم و این کار را داخل ماشین انجام دادم. سرم را گرفتم بالا. پاهایم را دیدم که نسبت به روزهای طلاییام، 7 سانتیمتر از دور رانش کم شده و در مجموع نُه کیلو از وزنم کم شده. با دیدن پای خودم یاد پای پسرهای لاغری افتادم که شلوار جین مشکیِ لولهای میپوشند. یک لحظه عمیقا لذت بردم. پاهای خودم برایم جذاب شده بودند!
سالها طول کشید تا بفهمم که باید بدنم را آنطور که هست بپذیرم. سالها خون دل خوردم و متلک شنیدم تا اینکه نقاط قوت اندام استخوانیام را شناختم. سالها زمان برد تا فهمیدم که منِ استخوانی باید چطور لباس بپوشم که چاقهایِ دلبرِ ایرانیان که یک عمر آنها را زدند توی سرم، نمیتوانند بپوشند! لباسی که از روی شانه تا پایین کمرش است و قوس بکمر باریکم را نمایان میکند! لباسی که تا پایین جناق سینه چاک دارد؛ بدون ، که قفسهی سینهام را به درخشش دربیاورد. پاهایی باریک که نیاز به جوراب و ساپورت ندارند و ظرافتشان است که نگاهها را خیره میکند. بدن طریف من نباید زیر خروارها پارچه پنهان شود. من نیازی ندارم که غذا بخورم و غذا بخورم تا برای دیگران بدنم را برجسته کنم. بدن من میل به جامه دریدن دارد.
پ.ن: آدم باید به آزادی آدمهای دیگر احترام بگذارد. به حریمشان، به انتخابهایشان. مهرداد دوست دارد که دیگران از او بیخبر باشند و خودش هم از دیگران بیخبر باشد. اگر آن موقع که نگاهش سمت پایین بود اینها را نگفته بود، الان برایش پیام میفرستادم: «اولین سیگار زندگیم رو تنهایی کشیدم. بوی بدی میده. حالم رو عوض نکرد. دوسش نداشتم.»
درباره این سایت