پیشدانشگاهی بودیم. زنگ تفریح به صدا درآمد. تصویری که از خودمان به یاد دارم همچون یک فیلم سینمایی از زاویهی دور گرفته شده! از پلههای ساختمان پایین میآمدیم و من در حال ایراد گرفتن از اندام کسی بودم. رو کرد به من و با کلافگی گفت: «بس کن دیگه! چقدر از بدن آدما ایراد میگیری!» حق با او بود. ناراحت شدم. دلم میخواست گریه کنم. نمیدانم که برگشتم به کلاس یا رفتم سمت حیاط. اما میدانم که کنارش نماندم. حالا سالها از آن روز گذشته. هر دوی ما بالا و پایینهایی در زندگی داشتیم، اما من بیشتر. امروز هیچ شباهتی به آدمی که آن روزها بودم ندارم. یکی دو سال پیش به من گفت: «راستش بعد از این فاصلهای که بینمون افتاد و تغییراتی که کردی حتی مطمئن نبودم که بتونم باهات ارتباط برقرار کنم! حس کردم یه آدم متفاوتی که اصلا نمیشناسمت!»
درباره این سایت