با توافق همه قرار شد که کلاس سلفژ هر هنرجو به صورت تکی و آنلاین برگزار شود. منشی آموزشگاه تماس گرفت و تاریخ و زمان کلاس را اطلاع داد. فهمیدم که کمتر از 24 ساعت ساعت برای تمرین کردم وقت دارم. من! با اختلال اضطراب! که 2 هفته بود تمرین نکرده بودم! از دیروز عصر فشار روانی زیادی را تحمل کردم. شب کمی تمرین کردم. حس میکردم همه چیز را فراموش کردهام. گمانم نزدیک 4 یا 5 صبح بود که خوابیدم. وقتی دچار اضطراب میشوم، به صورت ناخودآگاه برای بدتر شدن شرایط تلاش میکنم. باید زودتر از همیشه میخوابیدم اما در چند سال اخیر یادم نمیآید که در خانه چنین ساعتی به رختخواب رفته باشم. صبح به زحمت بیدار شدم. دیروز قرصهایم را نخوردم. ساعت خوابم را هم که بهم ریختم. بدنم لرز داشت. ضربان قلبم بالا بود. ظرفها را شستم. وقت حمام کردن نداشتم. صبحانه خوردم. نشستم پای تمرین. ژل ضدعفونی کنندهی دست هم کنارم بود. کمی گذشت. ساعت را نگاه کردم. 2:07 بعد از ظهر بود. اضطرابم زیاد شد. کلاسم ساعت 3 شروع میشد. ناراحت بودم. گریهام گرفته بود. دقایقی به همین شکل سپری شد. از خودم پرسیدم «دقیقا برای چی داری جلوی اشک ریختنت رو میگیری؟» خودم را رها کردم. برای تمام روزهای جوانیام که کارهایم را به تعویق انداختم، برای 75 واحد درسی که در دانشگاه حذف کردم، برای تمام موقعیتهایی که از دست دادم و برای تمرینی که انجام نداده بودم گریه میکردم. دماغم را گرفتم. حرف روانپزشکم توی سرم تکرار میشد: «ما کلاس میریم که بهمون خوش بگذره و حالمون بهتر شه.» قرص زاناکس دیگر وارد کشور نمیشود و آرامبخش نداشتم. بابت فلاکتی که در آن دست و پا میزدم گریه میکردم. رفتم سر پنجرهی اتاقم. باران میبارید. هوا سرد بود. گلدانهای مادرم را دیدم که تعدادشان به خاطر بارش برف، کم شده. به خودم اجازه دادم تا اشک بریزم بلکه تخلیه شوم. نمیخواستم بغضم وسط کلاس بشکند. چشمهایم قرمز شده بود. صدایم گرم نبود و با این فینفینهایی که میکردم تارهای صوتیام در وضعیت ناامید کنندهای قرار گرفته بودند. مربیام مثل همیشه هوایم را داشت. همان اول کار برایش توضیح دادم که تحت فشار هستم. کلاس به خوبی برگزار شد و در پایان کار لبخند زدم. دوباره رفتم سر پنجره. باران میبارید. درختها شکوفه داده بودند. باران میبارید.
پ.ن1: حدود یک ساعت بعد، رفتم نهار پختم. کمی برنج ریخت روی زمین. جاروبرقی را آوردم تا فرش و موکت را تمیز کنم. چند تکه ظرف شستم. شبکههای اجتماعی را مثل معتادها چک کردم. برنجها را با دست از روی زمین جمع کردم. خواستم از آشپزخانه بروم بیرون که جاروبرقی را دیدم. بله! فراموشش کرده بودم!
پ.ن2: حتی صورتم را نشستم و با اشکهایِ خشک شده روی پوستم، در کلاس شرکت کردم.
درباره این سایت