دیروز با هر مکافاتی که بود کارهایم را انجام دادم و به کلاسم رسیدم. هر چند، شب قبلش زیر پتو به خودم گفتم «نهایتا کلاس رو نمیری خب!» هر بار که فکر کنسل کردن کلاسهایم میزند به سرم، یاد دوران دانشگاه و بدبختیهایش میافتم. دوباره به خودم گفتم «نه عالیس! میرسی به کلاس. نگران نباش.» کلاس سلفژ من راس ساعت 4:30 آغاز میشود. ساعت بیست دقیقه به 4 بود و تازه میخواستم که نهار بخورم. قبل از 4 غذا را تمام کردم. 4:02 مسواک زدنم تمام شد. بعد در کمال آرامش بعد از مدتها صورتم را آرایش کردم. حس میکردم بعد از این همه دویدن و تنش سزاوار این هستم که زندگی را برای خودم جشن بگیرم. با یک ربع تاخیر به کلاس رسیدم. موهای مربیام نسبت به هفتهی قبل کمی بلندتر شده بود و خودش جذابتر.
بعد از کلاس رفتم کوچهی کناری. دو مرد جوان رد میشدند. سیگار روی لبم بود و دنبال فندکم میگشتم. یکی از آنها زل زد به من و با صدایی که انگار مخاطبش یک نوجوان 16 ساله باشد گفت «سیگار میکشی؟!» هنسفری توی گوشم بود و تظاهر کردم که چیزی نشنیدهام. دلم میخواست وسط میدان شهر بنشینم و سیگار بکشم تا همهی آنهایی که خیال میکنند سیگار برای زن نیست سری به نشانهی تاسف تکان دهند و توی دلشان بگویند «خرابه دیگه!» قدم زدم. از فروشگاه خریدم کردم. سیگار دوم را روشن کردم. عکس گرفتم. خانه که رسیدم کدوی پخته خوردم. ظرفها را شستم. مسواک زدم. لباسهایم را عوض کردم و رفتم خانهی پدرم. شام مهمانشان بودم. حس قشنگی بود که دوباره 4 نفری دور هم جمع شده بودیم. از همه بیشتر دلم برای برادرم تنگ شده بود.
پ.ن1: با این اوضاع حق بدهید که کامنتهایتان را دیر جواب بدهم.
پ.ن2: بزنیم کانال ایتالیایی.
پ.ن3: عکسهایی که صبح دیروز و امروز گرفتم.
درباره این سایت