برای آمدن به تهران تردید داشتم. تا سه‌شنبه صبر کردم تا ببینم که وضعیت عمومی‌ام بهبود پیدا می‌کند یا نه. خیال کردم که سرما خورده بودم و حالا برای مسافرت آماده‌ام. بلیط قطار خریدم. ضربان قلبم بالا بود. چند روزی بود که ضربان قلبم بالا بود. آرامبخشی که دکترم برایم تجویز کرده را خوردم. کوله‌ام را بستم. لپ‌تاپ را هم برداشتم. در آخرین دقایق رسیدم به ایستگاه راه‌آهن رشت. کارهایم را سر وقت انجام دادم اما هیچ راننده‌ای از اسنپ و تپسی درخواستم را قبول نکرد و پانزده دقیقه از وقتم گرفته شد. به ناچار با آژانس رفتم. از همان ابتدای راه احساس کردم که خیلی رو به راه نیستم. خیال کردم که لابد به خاطر این است که یکی دو روز گذشته غذای درست و حسابی نخورده‌ام. کوپه‌ی قطار، 4 نفره بود و با 3 نفر دیگر همکلام شدم. می‌خواستم خودم را از نقطه‌ی امن خویش بیرون بیندازم و هوش اجتماعی‌ام را بسنجم. سر وقت رسیدم تهران و رفتم به خانه‌ی دوستم؛ آقای ک. چند سال پیش هم مهمانش بودم. البته آن زمان فرق داشت؛ تنها زندگی می‌کرد و سگ نداشت. شب اول خیلی اذیت شدم. گمانم فقط 2 ساعت خوابیدم. بقیه‌ی وقت را در حال پرت کردن سگ‌ها از روی تخت بودم! آن شب نخوابیدند و نگذاشتند که ما هم بخوابیم. صبح که بیدار شدم دیدم آقای ک دارد سرما می‌خورد. من خسته بودم، بی‌نهایت خسته. تمام بدنم درد می‌کرد. ضعف و بی‌حالی‌ام را باز هم گذاشتم پای اینکه غذای درستی نخورده‌ام و استراحت کافی نداشته‌ام. برای ملاقات دوستانم مردد بودم اما با خودم گفتم «می‌ترسم برم و وسط خیابون از فرط خستگی گریه‌م بگیره! اگه کنسل کنم ممکنه دیگه وقت نشه ببینمشون. شاید اگه برم بیرون خوابم بپره.» لباس پوشیدم و رفتم. با یک ساعت تاخیر علی را دیدم و حتی خم به ابرو نیاورد. متاسفانه برای نهار فست‌فود خوردیم چون گزینه‌ی گیاهی دیگری نداشتیم. بهترین آهنگ‌های نوستالژیک را می‌شود توی ماشین علی گوش داد. رفتیم شهرک اکباتان و سیگار کشیدیم. بعد از آن رفتم دیدن ثمین. تلاش‌هایمان برای ظاهر کردن عکس‌ها فایده‌ای نداشت چون هر سه لابراتواری که سراغ داشتم تعطیل بودند. رفتیم کافه. من همچنان ضربان قلبم بالا بود و کمی گنگ بودم. نمی‌دانم چند بار اما هم به علی و هم به ثمین اعلام کردم که ضربان قلبم بالاست. البته بهتر بود که یادآوری نمی‌کردم و نبضم را جلوی آن‌ها نمی‌گرفتم. اما دست خودم نبود. لحظات سختی بود. با هر مصیبتی که بود به خانه‌ی آقای ک برگشتم. سگ‌ها را بیرون کردم و روی تخت خوابیدم. سرد بود اما حداقل راحت‌تر از شب گذشته می‌خوابیدم. صبح که بیدار شدم تمام تنم درد می‌کرد، بیشتر از روز قبل. خسته بودم. فشارم پایین بود. سرم گیج می‌رفت. تب و لرز داشتم. گوشم درد می‌کرد. سردرد داشتم. دلم ضعف می‌رفت و حالت تهوع داشتم. اسهال هم گرفته بودم. نه من توان داشتم که غذا بپزم و نه آقای ک. سگ‌ها مدام سر و صدا می‌کرند و دو تا از آن‌ها هنوز در مرحله‌ی تربیت بودند. به تمام لباسم موی سگ چسبیده بود. آمدم روی مبل خوابیدم. توی هال گرم‌تر بود. آقای ک روی زمین خوابیده بود. سگ‌ها مدام در حال بازی بودند. گهگاهی ما را بیدار می‌کردند. مبل دو نفره برایم کوچک بود و پاهایم درد گرفته بود. آقای ک گفت اگر راحت نیستم روی زمین بخوابم. به آرامی مرا بغل کرد. آغوش او را نمی‌خواستم. دلم فضای زیاد، آزادی و سلامتی می‌خواستم. دستش را به آرامی زدم کنار. رفتم دست و صورتم را شستم. سردم شد. خزیدم زیر پتو. کمی دراز کشیدم و با اسنپ رفتم بیمارستان. بی در و پیکرترین درمانگاهی بود که تا به حال دیده بودم. منتظر ماندم تا نوبتم شود. خیلی طول کشید. روانپزشکم تماس گرفته بود اما من ندیده بودم! حالم را برایش توضیح داده بودم و می‌خواستم مطمئن شوم که از عوارض داروی جدیدم نباشد. برایش پیام فرستادم. بالاخره ویزیت شدم و با همه‌ی این بخش به آن بخش رفتن، بالاخره سِرم زدم و حالم کمی بهتر شد. پرستار پرسید «همراه نداری؟» جوابم منفی بود. حتی ناراحت هم نشدم. فقط می‌خواستم که حالم بهتر شود. دو ساعتی معطل شدم. برگشتم خانه. سگ‌ها آمدند روی تختم. یکی زیر پایم دراز کشید. یکی بین من و دیوار. یکی کنار گردنم. آن یکی طبق معمول نصف وزنش را انداخت روی ساق پایم. پنج نفری خوابیدیم.
دیروز صبح که بیدار شدم حس کردم دیگر نمی‌توانم آن وضعیت را تحمل کنم. مریض بودم و موی سگ‌ها و اندک بوی بدنشان کلافه‌ام کرده بود. دلم تمیزی می‌خواست. مادرم و شوهرش آمدند دنبالم. وقتی رسیدم خانه همه‌ی لباس‌هایم را انداختم روی پارچه و با چسب پهن شروع کردم به تمیز کردن لباس‌هایم. بخشی از موها را داخل خانه‌ی آقای ک تمیز کردم اما نیاز به چسب رولی بود که نداشتیم. وقتی با ثمین بیرون بودم می‌خواستم بخرم اما گران بود؛ گران‌تر از رشت، و منصرف شدم. لباس‌هایی که توی خانه می‌پوشم را مادرم با اصرار خودش شست. دیشب خبردار شدیم که مادربزرگم حالش خوب نیست. من حس کردم که شاید تمام کرده و نمی‌خواهند به ما چیزی بگویند. مادرم گریه می‌کرد. با دختردایی‌ام تماس تصویری گرفتم. او هم گریه کرده بود. دایی حسین خیلی ناراحت بود و نمی‌توانست صحبت کند. پسرداییم دلش را نداشت که مادربزرگ را در آن وضعیت ببیند و از خانه زده بود بیرون. هماهنگ کردم تا تماس تصویری بگیریم و مادرم بتواند مادرش را ببیند. دیدن مادربزرگ با موهای سفید غم‌انگیز بود. اگر سر حال بود حتما موهایش را رنگ می‌کرد. تقریبا بیهوش بود و متوجه اطرافش نبود. من بغض گنده‌ای داشتم که فقط منتظر بودم تا دیگران بخوابند. زنگ زدند اورژانس. انتقالش دادند به بیمارستان. گفتند کمی فشارش بالاست و به خاطر درد دهانش بوده که نتوانسته غذا بخورد. احتمال هم دارد که آنفولانزا گرفته باشد. پدربزرگم او را بوسید. «نکن سبیلات رفت توی صورتم!» این جمله یعنی هوشیار است و حالش بهتر شده! همین جمله‌اش قند توی دل همه‌ی ما آب کرد! دختردایی‌ام تماس تصویری گرفت و خیال همگی کمی راحت شده بود. لبخند آمد روی لب‌هایمان و می‌شد که راحت‌تر خوابید. درب اتاق را بستم. زدم زیر گریه. دلم می‌خواست ساعت‌ها گریه کنم. برای چه گریه می‌کردم؟ نمی‌دانم! سرمان را هم که بزنند ایرانی هستیم و از عزاداری استقبال می‌کنیم! انگار دردی داشتم که باید با اشک‌هایم آن را می‌ریختم بیرون. با خودم می‌گفتم «آره با این وضع وابستگیت می‌خوای مهاجرت هم بکنی! اونم که اختلال اضطرابته و تا یه خبر بد می‌شنوی از زندگی میوفتی!» خوابم نمی‌برد. شروع کردم به نوشتن این پست. الان ساعت از 2 بعدازظهر گذشته و دارم تکمیلش می‌کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

از اوج آسمون فانوس خیال به رنگ زیتون بیسیک املاک رومشکان یه جور دیگه بیشتر و بیشتر آموزش کسب و کار اینترنتی